سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : شنبه 90/10/3 | 8:46 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
نقشه برداری و احداث خیابان منصور 1308 
 

 
 
 آتش نشانی تبریز 1328 
 

 
 
 
مرمت قنات چشمه تبریز سال 1308 
  

 

 
 
  اول مهر - فقط به خاطر اونی که از پشت دیوار داره سرک میکشه...
 
 
 
  
باغ اتابک
تاریخ : شنبه 90/10/3 | 8:36 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

قبل از آمدن معلم توی شلوغ پلوغی کلاس و این طرف آن طرف رفتن همه برای استفاده بیشتر از چند دقیقه زنگ تفریح نداشته و دست ناظم محترم مدرسه که از هر طرف به پهلویت می خورد و مدام جمله برو بشین سر جات را تکرار می کند؛ تخته پاک کن کلاس را بر می دارم و آنوقت است که شلوغی ها شامل حال بنده نمی شود و دست ناظم محترم با یک ریتم خاص بر پهلویم فرود نمی آید.

اگر زنگ قبلش هندسه داشته باشیم که دنیا بهشت می شود! تخته حسابی پر است. این قدر پر که می تواند من را برای مدت خیلی زیادی تو دنیای خیالات خودم بفرستد. میان خیالبافی هایم و چپ و راست و بالا و پایین بردن دستم و گرد و خاک بلند کردن هستم که معلم وارد کلاس می شود. بچه ها می نشینند و ناظم ها هم می روند سر کار و زندگی شان تا وقتی که دوباره زنگ کلاس بخورد و بیایند دست هایشان را بکوبند یه پهلوهایمان تا به خیال خودشان قبل از آمدن معلم کلاس مرتب باشد!

 

هیچ معلمی نیست که در بدو ورود روی صندلی اش بنشیند و همین من را خوشحال می کند که دنیای خیالبافی هایم خراب نشده است. معلم شروع به سلام و احوال پرسی می کند و من صدایش را نمی شنوم اصلا. هی چپ و راست دستم را تکان می دهم و گرد خاک بلند می کنم.

 

لحظه به لحظه خرده گچ بیشتری روی شانه هایم می نشینند و من دلم می خواهد خرده گچ ها را به موجودات زنده ای تشبیه کنم که خیلی دوستم دارند و آرام می آیند می نشینند روی مانتوی دودی مدرسه ام و دورم می چرخند و بعد هم سفت دست هایم را می چسبند که مبادا از من جدا شوند.

 

بعد هم تخته تمیز می شود. سر جایم می نشینم و همین که دست به جامدادی ام می زنم جای انگشت های سفیدم رویش می ماند. دوباره از جایم بلند می شوم و از معلم می پرسم که می توانم دست هایم را بشورم؟ او سری تکان می دهد و من از کلاس دم کرده مان بیرون می آیم.

 

وقتی برمیگردم. کلاس تقریبا شروع شده است. تخته تمیز است و دنیا خیالبافی هایم از یک گوشه برایم لبخند می فرستد....

 






تاریخ : شنبه 90/10/3 | 12:59 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()


خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درس‌های سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند آموز روباه وکلاغ
روبه مکارو دزد دشت وباغ
 
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

 کاکلی گنجشککی با هوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

با وجود سوز وسرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن میدرید

 تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی زپاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
 
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستان ما از آه بود
برگ دفترها به رنگ کاه بود

 مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی   با پا روی برگ
همکلاسی‌های من یادم کنید
بازهم در کوچه فریادم کنید
 
همکلاسی‌های درد و رنج و کار
بچه‌های جامه‌های وصله‌دار
بچه‌های دکه خوراک سرد
کودکان کوچه اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می‌شد باز کوچک می‌شدیم
لا اقل یک روز کودک می‌شدیم

یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچ‌ها که بودش روی دوش
ای معلم یاد و هم نامت بخیر
یاد درس آب و بابایت بخیر

ای دبستانی‌ترین احساس من
بازگرد این مشق‌ها را خط بزن






تاریخ : شنبه 90/10/3 | 12:51 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()


گاو ماما می کرد. گوسفند بع بع می کرد. سگ واق واق می کرد و همه باهم فریاد می زدند حسنک کجایی؟


شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات، جلوی آینه به موهای خود روغن می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند سفید نیست چون او موهای خود را رنگ کرده است.


دیروز که حسنک با کبری چت می کرد کبری تصمیم بزرگی گرفته بود. کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند. چون او با پترُس چت می کرد. پترس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پترس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند. پترس در حال چت کردن غرق شد. برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را درآورد. ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله ی دردسر نداشت.


قطار به سنگ برخورد کرد و منفجر شد. اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او کلاس بالایی دارد. او مهمان های پولدار دارد. آخرین باری که گوشت قرمز خرید، چوپان دروغگو، به او گوشت خر فروخت. اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد.


به همین دلیل است که


دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد ......!






تاریخ : شنبه 90/10/3 | 12:48 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

کاش اولین روز دبستان بازگردد
کودکی ها شاد وخندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی
برسوار اسبهای چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود

درس پند اموز روباه وخروس
روبه مکارو دزد وچاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود

باوجود سوزو سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

همکلاسی های درد ورنج وکار
بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود وتفریقی نبود

کاش میشد باز کوچک می شدیم
لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد ان آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای دبستانی ترین احساس من
                      بازگرد این مشقها را خط بزن                    


یادش بخیر







تاریخ : شنبه 90/10/3 | 12:42 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

تصویر کتاب شعر خاطره انگیز باز باران با ترانه + متن تصویر کتاب شعر خاطره انگیز باز باران با ترانه + متن

حتما برای شما دهه 60 و 70 شعر معروف مجدالدین میر فخرایی معروف به گلچین گیلانی به نام باران خاطرات لذتبخشی را به همراه دارد مخصوصا در این روزهای بارانی فصل پاییز …

 

باز باران با ترانه

با گوهرهای فراوان

می خورد بر بام خانه

یادم آرد روز باران

گردش یک روز دیرین

خوب و شیرین

توی جنگل های گیلان

کودکی ده ساله بودم

شاد و خرم

نرمو نازک

چست و چابک

با دو پای کودکانه

می دویدم همچو آهو

می پریدم ازلب جوی

دور میگشتم ز خانه

می شنیدم از پرنده

داستان های نهانی

از لب باد وزنده

رازهای زندگانی

بس گوارا بود باران

وه چه زیبا بود باران

می شنیدم اندر این گوهر فشانی

رازهای جاودانی, پندهای آسمانی

بشنو از من کودک من

پیش چشم مرد فردا

زندگانی خواه تیره خواه روشن

هست زیبا, هست زیبا, هست زیبا

مجدالدین میر فخرایی معروف به گلچین گیلانی

تصویر کتاب شعر خاطره انگیز باز باران با ترانه + متن تصویر کتاب شعر خاطره انگیز باز باران با ترانه + متن

تصویر کتاب شعر خاطره انگیز باز باران با ترانه + متن تصویر کتاب شعر خاطره انگیز باز باران با ترانه + متن






تاریخ : شنبه 90/10/3 | 12:30 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 

باران

باز باران با ترانه...


میخورد بر بام خانه .


یادم آمد کربلا را ،


دشت پرشور و بلا را ...


گردش یک ظهر غمگین،


گرم و خونین ،


لرزش طفلان نالان


زیر تیغ نیزه ها را ،


با صدای گریه های کودکانه


در دل صحرای سوزان ،


می دود طفلی سه ساله،پر ز ناله


دل شکسته، پای خسته، باز باران...


قطره قطره


می چکد از چوب محمل


آی باران کی ببارد بر تن عطشان یاران !


تر کنند از آن گلو را


آی باران...


آی باران...






تاریخ : شنبه 90/10/3 | 12:27 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
جمعیت زیادی دور حضرت علی حلقه زده بودند. مرد وارد مسجد شد و در فرصتی مناسب پرسید

 




-یا علی! سؤالی دارم  . علم بهتر است یا ثروت؟

 

-علی در پاسخ گفت: علم بهتر است؛ زیرا علم میراث انبیاست و مال و ثروت میراث قارون و فرعون و هامان و شداد .

 

مرد که پاسخ سؤال خود را گرفته بود، سکوت کرد.

 

 

 

در همین هنگام مرد دیگری وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله پرسید:

 

-اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید:

 

-علم بهتر است یا ثروت؟

 

-علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی. نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست.

 

 

 

در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد،

 

-و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار!

 

 

 

هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید:

 

-یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

 

-حضرت‌علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می‌شود.

 

 

 

نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد.

 

-حضرت‌ علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند.

 

 

 

با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه ‌کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد:

 

-یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟

 

امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد. همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی و گاهی به تازه‌واردها دوخته می‌شد.

 

 

 

در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید:

 

-یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟

 

-امام دستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد.

 

 

 

مرد آرام از جا برخاست و کنار دوستانش نشست؛ آن‌گاه آهسته رو به دوستانش کرد و گفت: بیهوده نبود که پیامبر فرمود: من شهر علم هستم و علی هم درِ آن! هرچه از او بپرسیم، جوابی در آستین دارد، بهتر است تا بیش از این مضحکة مردم نشده‌ایم، به دیگران بگوییم، نیایند! مردی که کنار دستش نشسته بود، گفت: از کجا معلوم! شاید این چندتای باقیمانده را نتواند پاسخ دهد، آن‌وقت در میان مردم رسوا می‌شود و ما به مقصود خود می‌رسیم! مردی که آن طرف‌تر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتماً آن‌وقت این ما هستیم که رسوای مردم شده‌ایم! مرد با همان آرامش قلبی گفت: دوستان چه شده است، به این زودی جا زدید! مگر قرارمان یادتان رفته؟ ما باید خلاف گفته‌های پیامبر را به مردم ثابت کنیم.

 

 

 

در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید،

 

 -که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است.

 

سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که

 

 

 

نهمین نفر وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود.

 

 

 

نگاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید:

 

-یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟ نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند:

 

علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند.

 

 

 

فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای امام را شنیدند که می‌گفت: اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم.

 

منبع

 

کشکول بحرانی، ج1، ص27. به نقل از امام علی‌بن‌ابی‌طالب، ص142.





تاریخ : شنبه 90/10/3 | 12:0 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
علیرضااحسانی نیا:شکل و محتوای کتاب کلاس اول 70 سال پیش+ تصاویر

 

حتما همه‌ ما کتاب کلاس اول خود و یا دست کم، تصاویر و نوشتارهایی از آن را به یاد داریم.

به گزارش فرزانگان امیدوار و به نقل ازایسنا، ایام کلاس اول دبستان یکی از پرخاطره‌ترین دوران زندگی آدم‌هاست و همه‌ ما دوست داریم برای یک بار هم که شده، نخستین کتاب درسی زندگی‌مان را به‌دست بگیریم و صفحه‌های آن‌را به یاد دوران کودکی ورق بزنیم و کمی هم در آن تأمل کنیم. گاهی هم افسوس می‌خوریم که ای کاش کتاب فارسی کلاس اول‌مان را به عنوان یادگاری نگه می‌داشتیم.


عبدالحسین کلهرنیا گلکار فردی است که کتاب اول ابتدایی خود را حدود 70 سال حفظ و نگه‌داری کرده است. کلهرنیا بیش از 30 سال در مدرسه‌های استان کرمانشاه به عنوان معلم هنر سعی کرده نظم را در زندگی دانش‌آموزان نهادینه کند و امروز می‌توان از او به عنوان یکی از دانش‌آموزان منظم هفت دهه‌ی گذشته نام برد.


استفاده از کتاب یادشده به سال‌های دهه‌ 1320 مربوط می‌شود و نوع خط به کار برده‌شده در آن به صورت نستعلیق و نسخ است.


در آن دوران که دانش‌آموزان با این کتاب تحصیل می‌کردند، اواخر جنگ جهانی دوم بود.


کلهرنیا که دوران خردسالی‌اش را با شعرها و جمله‌های کودکانه‌ی این کتاب سپری کرده است، در این‌باره می‌گوید: «تأثیر مثبت و شادی‌آور بعضی از حکایت‌های این کتاب هنوز پس از چند دهه بر روح و روان من باقی مانده؛ به طوری که بارها از این کتاب برای فرزندان و نوه‌هایم قبل از رفتن به مدرسه، خوانده‌ام. برخی از حکایت‌های این کتاب عبارت‌اند از: شب مهتاب، بوسه‌ی مادر، عید نوروز و پیشی پیشی ملوسم.»


او با اشاره به انتقادی که در همان سنین کودکی به یکی از درس‌های این کتاب داشته است، می‌گوید: «درس «آذر و شخص کور» همیشه سؤالی آزاردهنده در ذهن من به وجود می‌آورد که چرا نویسنده‌ی این کتاب ارزشمند، آن فرد نابینا را مرد کور خطاب می‌کند؟ چون من همیشه از واژه‌ی کور متنفر بودم که اصلاً چرا انسان به خاطر معلولیت باید تا آخر عمر احساس ذلت کند و همیشه دوست داشتم که آدم علیل هرگز ذلیل نباشد.


نگه‌دارنده این کتاب قصد فروش آن را ندارد؛ مگر این‌که در مراکز فرهنگی خاص مورد بازدید عموم قرار گیرد.






تاریخ : شنبه 90/9/26 | 7:8 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.