چراغ جادو

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
سلام

روزي مردي ثروتمند در اتومبيل جديد و گران‌‌قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان کم رفت و آمدي مي‌گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارک شده در کنار خيابان، يک پسربچه پاره آجري به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد کرد. مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد که اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختي تنبيه کند..

پسرک گريان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي که برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت کسي از آن عبور مي‌کند، هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسي توجه نکرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور کافي براي بلند کردنش ندارم براي اينکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روي صندلي‌اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد..

خدا در روح ما زمزمه مي‌کند و با قلب ما حرف مي‌زند؛ اما بعضي اوقات زماني که ما وقت نداريم گوش کنيم، او مجبور مي‌شود پاره آجري به سمت ما پرتاب کند.

خيلي قشنگ بود اقاي شفيعيclapping: clapping: @};- @};- @};-
بهترين ها رو براتون ارزو ميکنم :praying

به ما هم سر بزن خوشحال ميشيم.

ياعلي