سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

پایان شب سیه ، سپید است . . . آیا ؟!

 در یکی از روزهای سرد زمستانی در اولین روز آخرین ماه سال ،

صبح زود همسرش را به بیمارستان آورد

کارهای پذیرش بیمارش را سریع انجام داد تا او را بستری کنند

خانواده ی مرد در شهری کوچک  در جنوب زندگی می کردند و او در این شهر

تنها و غریب بود و همه ی دلخوشی او ،  بستگان همسرش بودند

به دلیل شلوغی بیمارستان و کمبود اتاق ، او مجبور بود تمامی وسایل را همه جا

همراه خود بدوش بکشد

در تمام لحظات روز به خود امیدواری می داد او و همسرش که اکنون روی تخت

بیمارستان افتاده بود تنها نخواهند ماند و یکی از راه می رسد و باعث خوشحالی و

قوت قلب آنها خواهد شد

اما بی فایده بود . . .

از بس چشم به در دوخته بود که خسته شده و چشمانش سیاهی می رفت

اما باز با دیدگانی  پر از اشک و التماس منتظر بود ؛

منتظر آشنایی ، هرچند دور ، تا از این غربت و غریبی آنها را در می آورد . . .

و باز انتظار و . . .

باز هم انتظار و . . .

باز هم انتظار  . . .

اما . . .

بی فایده بود . . .

دریغ از یک سایه . . .

هر چه با التماس دیده به در دوخت ،

بی فایده بود . . .

گویی که آشنایی در این دنیا وجود خارجی نداشته و همه یک توهم زود گذری

بیش نبوده است

با تمام وجود به این گفته ایمان آورد . . .

که آدمی در این وادی ، بیشتر از آنچه  تصور می کند ، بی کس و تنهاست  . . .

هرچند دقیقه یکبار این موضوع چون پتکی برسرش فرود می آمد و با یادآوری آن  ،

بغض گلویش را می فشرد و احساس خفگی می کرد

 

 

برای میلاد نوگلی خجسته ، هیچ کس انتظار نمی کشید  ، جز او ، که در سکوتی مرگبار ،

لحظات پر از اضطراب و دلهره را به انتظار نشسته بود

زمانی که همسرش را به اتاق عمل می بردند او یکه و تنها ، در حالی کنارش بود که

با دوربینی کوچک  ، این لحظات را ثبت می کرد و تمامی لوازمی که بیمارش به آنها

نیاز داشت را به دوش می کشید و با لبخندی ظاهری ، برخلاف آنچه درونش بود ،

سعی می کرد به همسرش آرامش دهد .

از درون پر از ترس و دلهره و وحشت از حال و احوال بیمارش بود اما برای آرامش

خاطر همسر خود وانمود می کرد که همه چیز آرام است و همه چیز خوب است

تا به او قوت قلب دهد و خاطرش را آسوده کند و با خیالی آرام

او را راهی اتاق عمل نماید .

 

 

او تنها ، پشت در اتاق عمل منتظر بود

برای او زمان خیلی دیر می گذشت گویی تمامی ساعتها از حرکت باز ایستاده بودند

به اطرافش کمی نگاه کرد

بجز او ، چند مورد دیگر هم آنجا بود اما هیچ کدام تنها نبودند

کنار آنها ، پدر، مادر، برادر و خواهری بچشم می خورد

اما کنار او ، بجز خدا و سایه اش هیچ کس دیگری نبود

نگاه های آن چند نفر بر او سنگینی می کرد

حتما" با خود می گفتند چرا اینقدر او تنهاست ؟؟!!

مگر می شود آدم تا این اندازه بی کس و کار باشد

چند نفر از آنها هم احساس ترحم و دلسوزی می کردند

از نگاهشان می شد این را فهمید

 

 

بعد از گذشت ساعتی پر از اضطراب و دلهره ، او را صدا زدند

با خود فکر کرد که همه چیز به خیر و خوشی تمام شده و دیگر راحت شده است

اما با دیدن چهره ی دکتر ، آشفته تر از قبل شده و دلواپسی هایش بیشتر شد

دکتر گفت : حال مادر خوب است و جای نگرانی نیست ؛

اما . . .

اما چه ؟؟!!

اما حال نوزاد وخیم است و امیدی به زنده ماندش نیست

فکر نمی کنم نوزاد ماندنی باشد

این جملات مثل پتکی بود که بر سر او کوبیده شد

با حالتی زار و نزارتر از گذشته توی راهروی انتظار نشست

جوانی که هم سن و سال او بود با اشاره ی مادرش جلو آمد و

کمی به او دلداری داد تا از بار نگرانی های او بکاهد

او در این حال و احوال زار و نزار خود غوطه ور بود که تلفن همراهش به صدا در آمد

از پشت خط ، حال بیمارش را پرسیدند

و او در جواب ، با صدایی لرزان ، گفت : خوب است

اما باز ، آن شخص پرسید : چرا اینقدر اضطراب داری ؟

و او در حالی که سعی می کرد اضطرابش را پنهان کند ، کمی آرام تر در جوابش گفت :

نه . . . اضطراب ندارم . . .

اما با خود گفت : در این لحظات پر اضطراب و دلهره ، چه پرسش بی معنایی بود که

از او پرسیده شد

از بس پله ها را بالا و پایین رفته بود که دیگر کلافه شده بود

بخاطر عجله و هیجان ، نمی توانست منتظر آسانسور بماند

اوبرای دیدن نوزادش مجبور بود به طبقات پایین و برای اطلاع از حال و احوال همسرش

باید به طبقات بالا می رفت

و در این بالا و پایین رفتن ها ، با کوله باری که بردوش می کشید بی رمق شده بود

بعد از گذشت ساعتها انتظار ، همسرش را از اتاق عمل بیرون آوردند و باز او

تک و تنها بیرون آمدنش را به انتظار نشسته بود

 

 

همسرش با چشمانی نگران به اطراف نگاه می کرد تا کسی را ببیند

اما بی فایده بود

با نگرانی ، حال نوزاد را پرسید

و مرد برخلاف باطن ویران و پریشانی که داشت با لبخندی تصنعی و ظاهری ،

خیلی آرام گفت :

همه چیز خوب و آرام است

اصلا" نگران هیچ چیز نباش

حال نوگل ما هم خوب خوب خوب است

و کمی به فکر فرو رفت

با یادآوری آنچه که بر او گذشته بود و این که حال نوگلش خوب نبود توی دلش خالی شد

عرق سردی بر پیشانیش نشست

بغض کرد

اشک در چشمانش حلقه بست . . .

اما همسرش اکنون نیاز به دلداری و آرامش داشت

پس نهیبی به خود زد و سریع خود را جمع و جور کرد

دوباره با لبخندی ، دست همسرش را گرفت تا احساس دلتنگی و بی کسی او را کمتر کند

 

 

همسرش دوباره با نگرانی پرسید :

پرستار می گوید شب باید همین جا ، در بلوک زایمان ، بلاتکلیف بمانی !!

چرا مرا از اینجا نمی بری ؟

و او با آرامش گفت :

نگران نباش ؛ تا لحظاتی دیگر از اینجا به بخش می رویم

اما با خود کلنجار می رفت که آیا تا ساعاتی دیگر این انتقال صورت می گیرد یا خیر ؟!!

 دوباره او بیاد نوزادش افتاد و سراغش را از مرد گرفت

و او باز با آرامی پاسخ داد :

نازنین مان خوب است . . . خیلی خوب  . . .

و حواس همسر خود را به سویی دیگر کشاند تا غصه ای بر غصه هایش افزون نشود

بعد از جدایی از همسر ؛ دوباره به سراغ نوزاد بدحالش رفت

از پشت شیشه به نازنینی خیره ماند که اکنون بی رمق و بی جان

برروی تخت نوزادی افتاده بود

چه روز بدی !!!!

کودک جان نداشت که دستی تکان دهد

کودک حتی رمق نداشت تا گریه کند

وای خدای من . . .

چه روز بدی بود آن روز !!!

کم کم هوا تاریک  شد

در راهرو ، او ، تنهای تنها ، با سایه ی خویش هم کلام شده بود

چند باری به پذیرش و مدیریت بیمارستان سر زد

تا بالاخره بعد از ترخیص یکی از بیماران ، وعده ی اتاقی به او دادند

دوباره به بخش نوزادان رفت و حال نازنینش را جویا شد

پرستار این بار با رویی خندان گفت :

حال نوزادت رو به بهبودی است

برق شادی در چشمان مرد درخشید

از فرط خوشحالی در پوست خود نمی گنجید

انگار تمام دنیا را یکجا بنامش زده اند

با خواهش او ، بعد از گذشت دقایقی ، پرستار کودک را آورد

و او از پشت شیشه به تماشای نازنین نشست . . .

نازنینی که هیچ کس آمدنش را انتظار نمی کشید جز . . .  

 

 

 

 






تاریخ : شنبه 90/2/17 | 10:53 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.