تو چه دانی که چه حسی دارد وقتی آدمی آنقدر دلش گرفته
و از بار غم و غصه ی ناشناخته ای که بر دوشش نهاده اند
کمرش خم گشته و دل در سینه اش می خواهد که بترکد
و هر دم بغض ، گلویش را می فشرد و راه نفس اش را می بندد
و هر لحظه دوست دارد که بگرید و چشمانش مدام پُر از اشک
شده و هر دم می گرید و گونه هایش خیس خیس خیس . . . می شود ؛
اما باز هم دلش خالی نمی شود که نمی شود که نمی شود . . .
و هر چه که بگرید و با خود خلوت کند و تنهای تنهای تنها با تنهایی خود سر کند
باز هم سبک نمی شود که نمی شود که نمی شود . . .
در چنین مواقعی نمی دانم که چه می گذرد به آدمی و چه می شود که آدم چنین می شود ؟
در این مواقع آدم برای رفع دلتنگی خود از چهار دیواری غبار گرفته ی خانه خود بیرون می زند و
به طبیعت پناه می برد و به دامان کوه و دشت و بیابان می رود
یا به کنار رودخانه ای و ساحل دریایی آرام می رود که از تماشای طبیعت ،
هم لذت برده و هم به وجد آمده و هم احساس دلتنگی خود را التیام بخشد
اما وقتی از بالای کوه به پایین می نگرد و در ذهن ، خود را از آن
ارتفاع رها می کند چه حس عجیبی به او دست می دهد ؛
یا اینکه وقتی در کنار ساحلی آرام و خلوت قدم می زند و غروب آفتاب را به تماشا نشسته
و در ذهن ، خود را بر روی امواج پر تلاطم دریا تک و تنها می یابد و رفته رفته در اعماق دریا
در سکوتی عجیب و باور نکردنی و به دور از همه ی هیاهوی شهر و آدم هایش ،
آرام آرام به آرامش ابدی می رسد ؛ چه حس عجیبی دارد ؟
البته هستند آدمهایی که برای گریز از این حال و هوای بقول خودشان مزخرف و رهایی از
احساس دلتنگی خود به کوچه و بازار پر از شلوغی و قیل و قال آن روی می آورند
و خود را در شلوغی و هیاهوی آدمیان گم می کنند تا حتی برای چند ساعتی یا حتی چند
لحظه ای فراموش کنند که ، چه هستند و که هستند و کجا هستند . . .
یا اینکه آدمهایی برای گریز از این حال و هوا و دلتنگی هایشان ، آنچنان می نوشند
و می نوشند و می نوشند که مست و خراب ، گوشه ای بی هوش و مدهوش می افتند .
یا اینکه چنان می کشند و می کشند و می کشند که در عالم نشئه گی به خلسه ای طولانی فرو
می روند و بقول خود ، دیگر از همه ی دردها و رنج ها و دلتنگی ها حتی برای چند ساعت هم
که شده ، رها می شوند .
اما این لحظه ها و روزها و شب های نچندان کم در روزگار آدمی بوده و هست و خواهد بود و
ظاهرا" که پایانی هم برایش نمی توان تصور کرد !
و ظاهرا" چه در کنار یار نشسته و چه در تنهایی خویش غوطه ور باشند ،
گریزی از این تنهایی و دلتنگی و احساس غم و غصه ی بی انتها نیست که نیست که نیست !
گرچه این حال و هوا و این احساس دلتنگی ، حس غریب و تازه ای نیست و
سالیان سال است که یار و دلدار همیشگی و همنفس آدمی است
اما هیچ راه گریزی هم از آن نیست که نیست که نیست . . .
تو چه دانی که چه حسی است . . . ! ! !
بهترین توصیفی که می توانم از این حال و احوال بنویسم چند خطی است به نقل از
دکتر شریعتی :
باور نمی کنم هرگز باور نمی کنم که سال های سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد .
یک کاری خواهد شد .
زیستن مشکل است و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و دیر می گذرند
که احساس می کنم خفه می شوم .
هیچ نمی دانم چرا ؟
اما می دانم کس دیگری در درون من پا گذاشته است
و اوست مرا چنان بی طاقت کرده است .
احساس می کنم دیگر نمی توانم در خود بگنجم
و در خود بیارامم و از بودن خویش بزرگتر شده ام و این جامه بر من تنگی می کند .
این کفش تنگ و بی تا بی قرار !
عشق آن سفر بزرگ !
آه چه می کشم !
چه خیال انگیز و جان بخش است این جا نبودن .
معشوق من چنان لطیف است که خود را به « بودن » نیالوده است
که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد نه معشوق من بود . . .
حضور خویشتن را و غربت را ، و تنهایی دردناک در انبوه جمعیت را ،
و سکوت رنج آور در ازدحام همه کس را . . . و همه را ،
با تسلیت مقدس و اعجازگر این که "می دانستم تو هستی" ،
در خود فرو می خوردم .
رفتم و رفتم تا اینجا نباشم که هرگاه می بینم طلوع امروز را در همان جایی هستم
که دیروز نیز بودم ، از زبونی و بیهودگی خویش ، بیزار می شوم .