سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

تو چه دانی که چه حسی دارد وقتی آدمی آنقدر دلش گرفته

و از بار غم و غصه ی ناشناخته ای که بر دوشش نهاده اند

کمرش خم گشته و دل در سینه اش می خواهد که بترکد

و هر دم بغض ، گلویش را می فشرد و راه نفس اش  را می بندد

و هر لحظه دوست دارد که بگرید و چشمانش مدام پُر از اشک

شده و هر دم می گرید و گونه هایش خیس خیس خیس . . . می شود ؛

اما باز هم دلش خالی نمی شود که نمی شود که نمی شود . . .

 و هر چه که بگرید و با خود خلوت کند و تنهای تنهای تنها با تنهایی خود سر کند

باز هم سبک نمی شود که نمی شود که نمی شود . . .

 

 

 در چنین مواقعی نمی دانم که چه می گذرد  به آدمی و چه می شود که آدم چنین می شود ؟

در این مواقع آدم برای رفع دلتنگی خود از چهار دیواری  غبار گرفته ی خانه خود بیرون می زند و

به طبیعت پناه می برد و به دامان کوه و دشت و بیابان می رود

یا به کنار رودخانه ای و ساحل دریایی آرام می رود که از تماشای  طبیعت ،

هم لذت برده و هم به وجد آمده و هم احساس دلتنگی خود را التیام بخشد

اما وقتی از بالای کوه به پایین می نگرد و در ذهن ، خود را از آن

ارتفاع رها می کند چه حس عجیبی به او دست می دهد ؛

 

 

یا اینکه وقتی در کنار ساحلی آرام و خلوت قدم می زند و غروب آفتاب را به تماشا نشسته

و در ذهن ، خود را بر روی امواج پر تلاطم دریا تک و تنها می یابد و رفته رفته در اعماق دریا

در سکوتی عجیب و باور نکردنی و به دور از همه ی هیاهوی شهر و آدم هایش ،

آرام آرام به آرامش ابدی می رسد ؛ چه حس عجیبی دارد ؟

البته هستند آدمهایی که برای گریز از این حال و هوای بقول خودشان مزخرف و رهایی از

احساس دلتنگی خود به کوچه و بازار پر از شلوغی و قیل و قال آن روی می آورند

و خود را در شلوغی و هیاهوی آدمیان گم می کنند تا حتی برای چند ساعتی یا حتی چند

لحظه ای فراموش کنند که ، چه هستند و که هستند و کجا هستند . . .

 یا اینکه آدمهایی برای گریز از این حال و هوا و دلتنگی هایشان ، آنچنان می نوشند

و می نوشند و می نوشند که مست و خراب ، گوشه ای بی هوش و مدهوش می افتند .

یا اینکه چنان می کشند و می کشند و می کشند که در عالم نشئه گی به خلسه ای طولانی فرو

می روند و بقول خود ، دیگر از همه ی دردها و رنج ها و دلتنگی ها حتی برای چند ساعت هم

که شده ، رها می شوند .

 

 

اما این لحظه ها و روزها و شب های نچندان کم در روزگار آدمی بوده و هست و خواهد بود و

ظاهرا" که پایانی هم برایش نمی توان تصور کرد !

و ظاهرا" چه در کنار یار نشسته و چه در تنهایی خویش غوطه ور باشند ،

گریزی از این تنهایی و دلتنگی و احساس غم و غصه ی بی انتها نیست که نیست که نیست !

گرچه این حال و هوا و این احساس دلتنگی ، حس غریب و تازه ای نیست و

سالیان سال است که یار و دلدار همیشگی و همنفس آدمی است

اما هیچ راه گریزی  هم از آن نیست که نیست که نیست . . .

تو چه دانی که چه حسی است . . . ! ! !

 

 

بهترین توصیفی که می توانم از این حال و احوال بنویسم چند خطی است به نقل از

دکتر شریعتی :

باور نمی کنم هرگز باور نمی کنم که سال های سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد .

یک کاری خواهد شد .

 زیستن مشکل است و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و دیر می گذرند

که احساس می کنم خفه می شوم .

هیچ نمی دانم چرا ؟

اما می دانم کس دیگری در درون من پا گذاشته است

و اوست مرا چنان بی طاقت کرده است .

احساس می کنم دیگر نمی توانم در خود بگنجم

 و در خود بیارامم و از بودن خویش بزرگتر شده ام و این جامه بر من تنگی می کند .

 این کفش تنگ و بی تا بی قرار !

عشق آن سفر بزرگ !

آه چه می کشم !

چه خیال انگیز و جان بخش است این جا نبودن .

 

 

معشوق من چنان لطیف است که خود را به « بودن » نیالوده است

که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد نه معشوق من بود . . .

حضور خویشتن را و غربت را ، و تنهایی دردناک در انبوه جمعیت را ،

و سکوت رنج آور در ازدحام همه کس را . . . و همه را ،

با تسلیت مقدس و اعجازگر این که "می دانستم تو هستی" ،

در خود فرو می خوردم .

 رفتم و رفتم تا اینجا نباشم که هرگاه می بینم طلوع امروز را در همان جایی هستم

که دیروز نیز بودم ، از زبونی و بیهودگی خویش ، بیزار می شوم .

 

 

 

 






تاریخ : شنبه 90/2/17 | 10:53 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.