سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

بازمانده ی سوز دلم را ، دستمال ، شیون کنان ، از روی گونه هایم با تابوت خود بُرد و به خاک سپرد .

من به چشم خویش ، مرگ ِ عزیزترین و پاک ترین مرواریدها را دیدم که در اتاقکی سوار بر مرکب کاغذین

شد و لحظاتی بعد در سکوت زمانه گم شد و به فراموشی سپرده شد .

مگر ما از این دنیای بی مقدار و بی ارزش چه می خواهیم ؛

اتاقکی گلین و نان خشکی و مرکبی از عشق .

 

 

مگر توقعی نابجاست پا برهنه در کوچه ای قدیمی و خاطره انگیز قدم زدن ؛

یا استشمام بوی دودی که از آتش هیزم ها برپاست . . .

تا چند دل در سینه سوختن و دم برنیاوردن ؟؟ . . .

تا کی آهی پُر حسرت و درد از ته دل کشیدن ؟؟ . . .

تا کی بغض گلو را فرو خوردن و اشک چشم را پنهان کردن ؟؟ . . .

تا کی از واژگونی اشک ها بر روی گونه مانع شدن ؟؟ . . .

هان ؟ تا به کی ؟؟

دیر بازیست که بغضی عظیم گلویم را می فشرد و آنرا در گلویم حبس کرده ام . . .

آتشی در دلم برافروخته شده که با چند قطره اشک خاموش نخواهد شد و بغض در گلویم مرا

خفه کرده و همچنان پا برجاست . . .

 

 

اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید
علف باصحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو
و دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
و قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

 

 






تاریخ : شنبه 90/2/17 | 10:53 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.