سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عقل و عشق از منظر مولانا


مولانا




                                       
همواره عقل و عشق در مقابل هم قرار گرفته اند ، هر جا و در هر زمانی که صحبت از عقل و استدلال میشود ، صحبت کردن از عشق امری نا مربوط تلقی می شود ، و هنگامی که از عشق سخن می گوییم  .،صحبت از عقل و برهان و استدلال جایگاهی ندارد.
عرفا به دو دسته تقسیم می شوند ، دسته ای عقل را برای رسیدن ،به معشوق کافی میدانند و از طریق برهان و استدلال سعی بر شناخت و معرفت نسبت به معشوق دارند . (در اینجا منظور از عشق ،عشق حقیقی می باشد و منظور از معشوق خداوند می باشد) دسته ی دیگری از عرفا  صرفا به عشق اعتقاد دارند و عقل را برای رسیدن به معشوق ،ناقص و ابتر می دانند .

حضرت مو لانا از آن دسته از عرفا میباشد که عشق را برای حرکت لازم و برای کل مسیر تا رسیدن به معشوق کافی میداند و مولانا بر این عقیده است  که عشق بهترین مرکب است که سوار خود را تا سر منزل مقصود به سلامت خواهد رسانید.

حضرت مولانا ضعف عقل و استدلال عقلی را این چنین بیان میکند .
پای استدلالیان چوبین بود           پای چوبین سخت بی تمکین بود
شیخ رومی در بیت فوق استدلال کنندگان و استدلال کردن را به پاهای چوبی تشبیه میکند ،که بسیار ضربه پذیر و شکننده می باشد .

 عشق آمد، عقل از آن آواره شد      صبح آمد،شمع از او بیچاره شد
در بیت فوق حضرت مولانا عقل را به شمع و عشق را به صبح تشبیه کرده است ، و این گونه بیان میکند که با آمدن عشق  ،عقل دیگر مورد توجه نیست و به شدت گوشه گیر می شود ، هم چنانکه با آمدن صبح و نورانیت روز هیچ اعتنایی به شمع نمی شود،مولانا با این تشبیه عظمت عشق و حقارت عقل را بیان می کند، هنگامی که قصد حرکت با عقل داریم ، هم چون کسی می مانیم که با گر فتن شمع در دست قصد حرکت در تاریکی را داریم و شمع نیز فقط میتواند جلوی پای رهرو را روشنی بخشد .که چه بسا در تاریکی سالک  به دلیل تاریکی و ضعف نور شمع ،از مسیر منحرف شود ،در حالی که هنگامی که رهرو در حرکت خود از عشق مدد میگیرد ،با توجه به تشبیهِ شیخ رومی از عشق ،که به  صبح تشبیه کرده است . بدیهی است که سالک برای حرکت هیچ دغدغه ای ندارد و احتمال منحرف شدن او از مسیر وجود ندارد .

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت    شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت 
شیخ رومی  معتقد است که ، شرح عشق و حالات عاشقی را میتوان در فرد عاشق دید و عشق در چهره ی عاشق موج میزند ،و خود عشق علامت هایی دارد که از چهره ی عاشق می توان متوجه شد ، ولی هنگامی که عقل  سعی بر تفسیر عشق کرد ،(هم چون خری که در گل فرو میرود) از عهده ی تفسیر و شرح آن برنیامد و عاجز ماند.

پس چه باشد عشق ؟دریای عدم   در شکسته عقل را آنجا قدم  
شیخ رومی عشق را دریای عدم می شمارد که عقل توانایی ورود به آن را ندارد .در این جا سالک در بی نهایت در حرکت است در حالی که عقل از معرکه بیرون است .

چون قلم اندر نبشتن بر شتافت    چون به عشق آمد ،قلم بر خود شکافت
شیخ رومی بر این عقیده است که شرح عشق را با قلم نمی توان بر روی کاغذ نوشت و حالت عاشقی را تفسیر کرد ،مولانا برای نشان دادن ابهت و عظمت عشق ، از شکافته شدن قلم سخن میگوید ،در هنگامی که قصد نوشتن ِشرح عشق را می کند.

هر چه گویم عشق را شرح و بیان  چون به عشق آیم خجل باشم از آن
مولانا برای تاکید نا متناهی بودن عشق،چنین سروده و اشاره به توصیف ناپذیری عشق دارد ،که در صورت توصیف و شرح عشق ،اگر چه بسیار زیبا باشد ،اما هنوز ذره ی کوچکی از حق مطلب در مورد عشق ادا نشده است .

شرح عشق ار من بگویم بر دوام   صد قیامت بگذرد وین نا تمام
شیخ رومی اشاره به عظمت و حد بی نهایت عشق میکند ،از آنجا که بی نهایت در زمان نمی گنجد،بدین موضوع اشاره میکند ، که تعریف عشق در بزرگی ،در بی نهایت سیر میکند و نمی تواند در محدودیت زمان محدود به تعریف خاصی شود.

از تعاریفی که در بالا ذکر شد ،ابتدا از ضعف عقل سخن گفته شد ، و سپس عقل و عشق مورد مقایسه قرار گرفتند  وسپس عشق مورد ستایش قرار گرفت . در یک دیدگاه کلی به این نتیجه میرسیم که مولانا عشق را بی نهایت و روشنگر و در مقابل عقل را محدود و چون قدم برداشتن در تاریکی میداند ،و در قسمت هایی عشق را کلی و عقل را جزیی از آن به شمار می آورد .
با یک غزل از حضرت مولانا در وصف عشق ،سخن را به پایان میبریم .



من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو                                پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو


سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو                               ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو


دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت                          آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو


گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم                         گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو


من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت                     سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو


قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد                             در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو


گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد                 که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو


گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است                    گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو


گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد                      گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو


ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال                        خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو


گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست                  گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


 



مولانا






تاریخ : یکشنبه 90/2/18 | 7:48 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.