سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دژ کردک‏

  به روایت حاج طهماسب طاهری

 اندکی بعد از سه راهی «عباس آباد» در انتهای یک جاده ی فرعی به طول یک کیلومتر، درناحیه ی چپ، روستای کوچک «دژکردک» واقع است. این روستا در جوار یک چشمه ی به همین نام، در دامنه ی کوه قرار گرفته است. نام این روستا برگرفته از «دژکرد» - «سرحدچهاردانگه» می‏باشد، زیرا از نظر ژئوگرافی شباهت نزدیک با آن محل دارد. بنابراین «ک» دژکردک از ادات تصغیر بوده و منظور از آن «دژ کردکوچک» می‏باشد. بنیان گذار و بزرگ این روستا حاج طهماسب طاهری است که تا هنوز در قید حیات بوده و در مورد مراحل انعقاد نطفه و تولد این روستا چنین می‏گوید:

  «بیش تر اراضی این محل در اصل دیمی بود وکم تر آبی است. مالک اصلی این محل " مهدی خان جوانمردی شیرازی " بود. تا سنه  1333 (هش) هیچ آبادی در این جا وجود نداشت، تا آن موقع ما در روستای جدید التأسیس «عباس آباد» می‏نشستیم، روی همان اراضی کار می‏کردیم، در آن سال یک مختصر نقاضتی بین ما و مرحوم حاج بابا جان کدخدای «عباس آباد» پیش آمد، در نتیجه ما به دنبال اجاره ی اراضی جدید می‏گشتیم که با مهدی خان جوانمردی مالک این جا برخورد کردیم؛ مهدی خان یک خانه در " بیلو " هم داشت، چون زنش بیلویی بود. غالب اوقات هم ساکن " بیلو " بود، می‏شد او را در " بیلو " دید.»

 «در آن جا انبار و انبار دارداشت، وقتی من به اتفاق دو نفری دیگر به نام‏های مرحوم حاج اللّه  داد و باباقلی، با مهدی خان درباره ی اجاره ی این زمین‏ها صحبت کردیم، دیدیم که او مایل است تاکسانی باشند که این اراضی را آباد کنند، تا سالانه یک چیزی هم به دست او بیاید، این زمین‏ها هم چنان یاوه بود، هیچ حاصلی از آن برداشت نمی‏شد، گاه وگداری بیلویی‏ها آن را می‏کاشتند، مقداری کمی گندم وعد س بر می‏داشتند، سال‏های ناامنی بود، اگر در بعضی مواقع کم و بیش کشت هم  می‏شد، درست نگهداری نمی‏شد، درست جمع آوری نمی‏شد، اغلب گله‏های ترک‏ها می‏چریدند.»

 «فصل پاییز بود، ما سه نفر با مهدی خان جوانمردی قرار داد بستیم که از محصولات آبی 3 سهم مال ما و دو سهم مال اوباشد، از محصولات دیمی نیز 4 سهم از ما، یک سهم از او باشد. چند نفر شامل محمد آقا جوانمردی، پسر برادرش، قربان زاهدی وخسرو زاهدی از «مشهد بیلو»  هم به عنوان شاهد پای قرار داد را امضاکردند. از فردای آن روز آمدیم سرزمین‏ها تا آب را برای کشت پاییزی ببندیم، برادرم عوض و پسر عمویم حاج اللّه داد نیز بامن همراه بودند، دیدیم در یک گوشه ی زمین یک مقداری کمی سبزی کاری به چشم می‏خورد، که ظاهرا لوبیا بود، آب چشمه رابه روی آن بسته بودند، لکن هیچ کس در آن اطراف دیده نمی‏شد، ما آب را برگرداندیم روی زمین‏ها و مشغول آب یاری شدیم.»

 « پس از ساعتی آب قطع شد، رفتیم به سربند تا ببینیم جریان چیست، دیدیم که کسی آب را مجددا به همان لوبیا بسته، ولی خودش معلوم نیست، ما دوباره آب را به جوی خودمان برگرداندیم ودر همان حوالی پشت یک صخره سنگ پنهان شدیم، چند دقیقه‏ی گذشت، دیدیم یک شخصی سبیل کلفت در حالی که بیلی هم به روی شانه داشت، آمد، به اطرا ف نگاه کرد وما را ندید، یک بار اللّهم صل علی محمد و آل محمد گفت و آب را بست و رفت. بازهم ما آب را به جوی خودمان برگرداندیم ودقایقی پشت  همان سنگ پنهان شدیم، تا آن شخص دوباره آمد و به اطراف نگاه کرد، باصدای بلند گفت: تو به من بگو که انسی، جنی، پری‏ء... هر چه هستی خودت را معرفی کن تا بدانم جریان چیست؟»

 «ما باز هم چیزی نگفتیم، او کمی دو دل و نگران بود، تا این که تصمیم گرفت آب را به لوبیای خودش برگرداند، این دفعه ما حاج اللّه داد را فرستادیم تا نگذارد آن شخص آب را به زمین خودش ببندد. دو نفر با هم در گیر شدند، مرحوم حاج اللّه  داد آن شخص را بلند کرد و به زمین زد، ما از جای خود حرکت کرده و میانجی گری کردیم، نگذاشتیم تا او رازیاد بزند، حاج اللّه داد را از روی آن شخص بلند کردیم که در همان لحظه مهدی خان از کوه در حال پایین آمدن بود، او تفنگ بر دوش داشت وبرای شکار کبک به کوه رفته بود. آن شخص تا چشمش به مهدی خان خورد، احساس امید و قدرت کرد و گفت الان می‏روم پیش مهدی خان تا پوست سرتان را بکند، او هم به طرف مهدی خان دوید، ما هم به سوی مهدی خان دویدیم، اما ما زودتر به مهدی خان رسیدیم، مهدی خان پرسید: چه خبر است؟ ما گفتیم یک نفر در این جا هست که نمی‏گذارد ما آب را به زمین‏ها ببندیم، یک دروغی هم گفتیم که به تو فحش داده و گفته مهدی خان هیچی نیست، زمین و آب مال من است نه مال مهدی خان.»

 «تا آن شخص رسید، ما مهدی خان را حسابی شارژ و سر غضب کردیم، مهدی خان هم بدون این که تحقیق کند، با اسب به دنبال آن شخص راه افتاده واو را گرفت و خوابانید زیر تازیانه، آن چنان زد که حتی دل ما هم برایش سوخت و میانجی گری کردیم، مهدی خان در حالی که او را با تازیانه می‏زد می‏گفت: این ... برادر زن من است، چون من خواهرش را به همسری گرفته‏ام، حال می‏خواهد اراضی و املاک مرا تصاحب کند، من مالکم، نه این... آن شخص از همین جا فرار کرد و رفت، دیگر برنگشت. زمین ماند برای ما.»

 «در همان سال مقداری 250 من بذر کاشتیم، یک روز مهدی خان بر سر راه شکار، سری به ما زد و از مشاهده‏ی کار ما بسیار خوش حال شد، ما برایش چای درست کردیم و خورد؛ پرسید کار کاشت تان تمام شد؟ گفتیم بلی. پرسید که دیگر نمی‏توانید بکارید؟ گفتیم بذر نداریم. گفت خودم بذرش را می‏دهم، شما بکارید، در همان جا صد من بذر حواله داد به حاج شاه محمد «بزی» که باید این مقدار بذر را از «بزی» به «دژکردک» منتقل می‏کردیم. در آن زمان  ماشین و جاده نبود، من رفتم در «بزی» به حاج شاه محمد گفتم که آن صد من بار را بیاورند در مشهد در منزل خداداد نصیری بگذارند تا ما هر روزه خرده خرده از آن جا بیاوریم، در این جا بکاریم، چون ما در «دژکردک» هیچ آبادی و جای برای نگهداری و سایل نداشتیم، روزها در این جا کار می‏کردیم، شب‏ها به منزل مان در «عباس آباد» برمی گشتیم.»

 «درآن موقع ما 3 جفت گاو داشتیم، با یک رأس الاغ. هر روز صبح از «عباس آباد» حرکت می‏کردیم، تا 3 راهی «دژکردک» با هم می‏آمدیم، از آن جا رفقای من با گاوها به طرف «دژکردک» می‏آمدند، من با خر می‏رفتم به مشهد و 15 من گندم به نسبت هر جفت گاو 5 من بذر، بار خر کرده، به «دژکردک» می‏آوردم، هر روز آن 15 من را می‏کاشتیم.»

 «وقتی آن صد من بذر هم تمام شد، دوباره مالک آمد و گفت می‏توانید مقداری عدس و نخود هم بکارید؟ گفتیم بلی. با هم رفتیم به " بیلو "، مقدار ده من بذر عدس و ده من بذر نخود از انبار خانه اش در " بیلو " به ما داد و گفت این را هم بکارید. عدس و نخود راهم کاشتیم، بالا آمدند وخوب هم شدند و رسیدند، قبل از این که درو کنیم، گله ی ترک‏ها آمدند و همه را چریدند.»

 «تا این که گندم رسید و درو کردیم، خرمن کردیم وکوفتیم، خرمن کوفته را3 بخش کردیم، وسط را خالی گذاشتیم، چون سه نفر بودیم، می‏خواستیم از هر طرف که باد آمد آن را به باد داده و کاه حاصله را در وسط خرمن جا می‏دادیم. دراین بین گویا اشخاصی به مهدی خان اطلاع داده بودند که این سه نفر گندم‏ها را در وسط هر 3 خرمن در زیر توده‏های کاه پنهان کرده‏اند، یک روز دیدیم که مهدی خان به اتفاق 5 - 6 نفر بیلویی آمدند سر خرمن و ما مشغول باد دادن خرمن بودیم .»

« دیدیم آن چند نفر به دستور مهدی خان هر یکی یک چار شاخ گرفته و شروع کردند به پس زدن کاهای وسط خرمن، بدون این که بگویند چه می‏خواهند، ما هم فهمیدیم که آن‏ها به دنبال چه چیزی هستند، اما هیچ نگفتیم، منتظر نشسته واجازه دادیم تا به کار خود ادامه دهند، تقریبا نیمی از کاه را پس زدند و هیچ چیز ندیدند، دست آخر، مهدی خان رو به آن جمعیت کرد و گفت: دیدید روی دروغ گو سیاه است؟ ما به مهدی خان گفتیم که تا آخر همه ی کاها را پس بزنند، تا خوب یقین کنید که ما دزد نیستیم. سرانجام وقتی که خرمن را تقسیم کردیم، مهدی خان صد من اضافی به ما داد و گفت این هم جایزه ی درست کاری تان.»

 «همین جریان ادامه داشت تا اصلاحات ارضی پیش آمد، بعد ازآن ما تصمیم گرفتیم تا در این جا آبادی برپا کنیم، این بود که اولین خانه هارا نیز ما 3 نفر ساختیم. در ابتدا «دژکردک» 3 خانوار بود. آهسته آهسته پیش رفت کرد، توسعه یافت تا این که اکنون به 43 خانوار رسیده است. همه ی ما از اهالی «شول بزی» و از فرزندان  3 برادر به نام‏های محمد طاهر، محمدظاهر و محمدباقر هستیم. باقر فرزند عوض و او فرزند طهماسب، از بنکوی حاجی بابا جان بزی است. » 

 محصولات «دژکردک» عبارتند از گندم، جو، عدس، نخودو شلتوک. دا مداری و قالی بافی نیز در این روستا رونقی خوب دارد. این روستا دارای یک باب مدرسه ی ابتدایی و امکانات آب، برق، مخابرات و یک باب مسجد باشکوه می‏باشد. هیأت عزاداری سیدالشهدا(ع) به مسئولیت آقای نادر طاهری اداره می‏شود. ورزش نیز درآن جا رواج دارد، در سال 1382 جوانی به نام بهادر طاهری در مسابقات دو و میدانی شهرستان مرودشت حایز رتبه ی اول شد. همین شخص در سال 1380 در شهرستان مذکوردارای مقام سوم و در سال 1383 در «شیراز» به مقام چهارم رسید. هم چنین برادرش در مسابقات دو و میدانی بهمن ماه سال 1382 «کامفیروز» مقام اول را به دست آورد.






تاریخ : یکشنبه 91/6/19 | 10:20 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.