سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در سال 1900 اینشتین یادداشت‌های گروسمان از درس‌ها را برای آخرین بار قرض گرفت و امتحانات نهایی خود را گذرانید. نتایج امتحاناتش ناموزون، و به زحمت راهنمایی به مغز علمی استثنایی و خارق‌العاده‌ی او بودند. این نتایج، آمیخته با امتناع وی در حضور در کلاس درس و گوش فرا دادن به درس استادان، این امر را مسلم کرد که وی برای کسب شغلی دانشگاهی که می‌خواست در پیش گیرد، هیچ گونه پشتیبانی ندارد. برای پیوستن به چندین دانشگاه اقدام کرد؛ البته به شیوه‌ی خودش: آمیزه‌ی عرف‌شکنی و عزت‌نفس روشنفکرانه‌ی مشخصه‌ی اینشتین (با مدارک عینی و ملموس اندکی که برای تأیید این ادعا موجه است) این امر را حتمی کردند که وی هیچ پاسخی برای اشتغال به کار دانشگاهی دریافت نخواهد کرد.

در سال 1900 اینشتین به شهروندی سوییس هم در آمد، پاره‌ای به این علت که آن جا را وطن خود می‌پنداشت، و نیز به این علت از برگشت به آلما اجتناب می‌ورزید که به خدمت زیر پرچم (سربازی) اعزام نشود. اما این کسب ملیت سوییسی به درخواست‌های شغلی او کمکی نکرد، که یکی دیگر از خصوصیات مشخص اینشتین که حتی از عزت نفس وی غیر قابل چشم‌پوشی‌تر هم بود، یعنی یهودی بودنش، به عنوان امتیازی منفی به وی لطمه وارد آورد. یهودستیزی در امر مشاغل و کاریابی در سرتاسر اروپا شایع و رایج بود. (فقط شش سال از قضیه‌ی معروف دریفوس می‌گذشت که فرانسه را به لرزه در آورده بود، و طی آن آلفرد دریفوس، افسری یهودی در ارتش فرانسه، بنابر اسنادی جعلی به جرم جاسوسی به حبس در جزیره‌ی ابلیس محکوم شد) پول اینشتین داشت تمام می‌شد، و او سرانجام ناگزیر شد سمتی موقتی را در مدرسه‌ای فنی واقع در وینترتور، درست شانزده کیلومتری شمال زوریخ بپذیرد.
نگرش اینشتین به نظم و انضباط ضمانت کرد که او معلمی محبوب، هر چند بی‌عرضه باشد. در خلال وقت‌های آزادش به تحقیقات خود ادامه می‌داد، که اکنون توجه وی روی امکان وجود پیوندی بین نیروهای مولکولی و نیروی گرانش که در فواصل طولانی عمل می‌کرد، متمرکز شده بود. در این مرحله پیداست که وی تلاش می‌کرد واپسین پیشرفت‌های علمی را در ساختار کلی فیزیک کلاسیک ادغام کند، و نه این که ساختاری جایگزین را پیشنهاد کند. اما همان هنگام او به تأمل در خصوص طرح بزرگ‌تری برای این موضوع‌ها دست زده بود؛ تلاش می‌کرد اصول نیوتون را تکمیل و اصلاح کند. این فکری بلندپروازانه و جاه‌طلبانه بود، اما مطابق حاشیه‌ای که به یکی نامه‌هایش خطاب به گروسمان نوشته بود: «احساس شگفتی به آدمی دست می‌دهد وقتی پی به وجود جنبه‌های وحدت‌بخش مجموعه‌ای از پدیده‌ها می‌برد که خودشان را به صورت کاملاً گسسته از تجربه‌ی مستقیم حیات بروز می‌دهند و متجلی می‌کنند.» او داشت توانمندی‌های خودش را کشف می‌کرد.
هر گاه می‌توانست، روزهای آخر هفته برای دیدن میله‌وا به زوریخ می‌رفت، و در خلال هفته هم آن دو برای یکدیگر نامه می‌نوشتند. اینشتین بعد از یکی از تعطیلات آخر هفته در ماه مه، نوشت: «چقدر لذت‌بخش بود وقتی آخرین بار اجازه یافتم تو نازنین دوست‌داشتنی را که طبیعت آفریده به خودم بفشارم.» آنها به یکدیگر دل باخته بودند.
پس از چند ماه پیشه‌ی تدریس اینشتین به پایان رسید، بدون این که هیچ چشم‌اندازی برای یافتن کار دیگری در افق پدیدار باشد. گروسمان، دوست قدیمی زمان دانشجویی‌اش با شنیدن این خبر، از پدر خود خواست اینشتین را برای تصدی شغلی به اداره‌ی ثبت اختراعات سوییس در برن سفارش کند. اینشتین می‌دانست که در آن هنگام هیچ شغلی در آن اداره یافت نمی‌شود، اما گوش به زنگ بود که سمتی خالی در آن جا پیدا شود. آن چه که بعد از این دریافت داشت، خبر باردار بودن میله‌وا بود.
اکنون اینشتین بیست و یکساله، بدون شغل و کار، و عملاً بدون پول بود. کسب و کار پدرش یک بار دیگر به ورشکستگی کشیده بود، و خویشاوندان مادرش نیز دیگر هیچ تمایلی به حمایت کردن از وی نداشتند. انشتین به میله‌وا گفت که آنان باید ازدواج کنند، اما هر دو می‌دانستند که این کار ناممکن است. وی از حمایت و پشتیبانی آن دختر قاصر و عاجز بود.
سرانجام میله‌وا به نووی ساد برگشت و در آن جا دختری به دنیا آورد که آلبرت و میله‌وا در نامه‌های خود او را لیزرل (لیزی کوچک) می‌نامیدند.
در اوایل 1902 اینشتین به برن رفت که سرانجام در دفتر ثبت اختراعات سمتی خالی پیدا شده بود. سمت وی بازرس فنی (رده‌ی سوم) بود، که اختراعات و ابداعاتی را که برای تأیید در این دفتر ارائه می‌دادند، بررسی و مرتب می‌کرد. این ابداع‌ها و نوآوری‌ها مشتمل بودند بر گستره‌ی معمولی ابزار ابتکاری، وسیله‌های ناممکن خنده‌دار، و اسباب‌آلاتی ساده که قرار بود دودمان و خانواده‌های مالی بر شالوده‌ی آن‌ها بنیاد گیرند. اینشتین می‌بایست هر وسیله را امتحان کند و آن گاه درخواست پیوست آن را بخواند (غالباً همان مقدار پیچیده و غیرقابل فهم که وسیله‌ای که وانمود می‌کرد قصد تشریح آن را دارد). وظیفه‌ی وی این بود که اطمینان یابد بین این دو عنصر ناهمگون و متمایز رابطه‌ای برقرار است که دست کم یکی از آن‌ها قابل فهم است. وی پی برد که حتی پیچیده‌ترین مفاهیم معمولاً می‌توانند به مجموعه‌ای از اصول بنیادی ساده کاهش یابند-این روشی بود که وی هرگز آن را فراموش نکرد.
در این میان میله‌وا و نوزادش لیزرل حدود نهصد کیلومتر دورتر در نووی ساد مانده بود؛ ظاهراً لیزرل کودکی ناخوش احوال بود، و میله‌وا هم خودش خیلی وضع و حال بهتری نداشت. ماجرای بعدی لیزرل و پدر و مادرش شوربختی و مصیبتی معمول و نوعی این روزگار است، که فقط در دهه‌ی 1990 پرتو نوری بر آن می‌تابد و هنوز هم مانده تا به طور کامل روشن شود. معلوم می‌شود که والدین میله‌وا از وی درخواست کردند که شناسنامه‌ی لیزرل را به نام آن‌ها (نام خانوادگی میلوا) بگیرد و در این خصوص از دست اینشتین هم چندان کاری برنمی‌آمد یا نمی‌خواست کاری بکند. از این رو بر سر فرزند ارشدی که حامل ژن‌های یکی از بزرگ‌ترین و تواناترین مغزهای علمی تمامی دوران چه آمد؟ ظاهراً لیزرل از صحنه‌ی روزگار محو شده است؛ این قضیه از پیش آمدن یک واقعه‌ی عجیب و غریب جدا بود. بیشتر از سی سال بعد، وقتی آوازه‌ی اینشتین در تمام جهان پیچیده بود و وی در امریکا زندگی می‌کرد، به او خبر دادند که زنی تلاش می‌کند در اروپا خودش را به عنوان دختر نامشروع او جا بزند و اینشتین از صدور تکذیب‌نامه‌ی این ادعا خودداری کرد و در عوض مخفیانه کارآگاهی خصوصی را استخدام کرد تا در مورد صحت و سقم ادعای این زن تحقیق کند. پایان این ماجرا تاکنون به خوبی دانسته و روشن نشده است. انتظار می‌رود لیزرل، به طور طبیعی دست کم تا دهه‌ی 1970 در قید حیات بوده باشد. ویراستار مقاله‌های اینشتین، دکتر رابرت شولمان، اشاره کرده است که پس از فرونشستن ناآرامی‌های یوگوسلاوی سابق و حل و فصل منازعات آن منطقه، ممکن است بتوان به مدارکی در این زمینه دست یافت.
در دسامبر 1902 میله‌وا ماریک کمتر از یک سال بعد از به دنیا آوردن دخترش نوی ساد را به تنهایی ترک کرد و عازم سوییس شد. برای تمام دوستانش واضح بود که اندوه ژرفی تمام وجود او را می‌آزارد، اما وی هرگز علت این اندوهناکی را آشکار نکرد. اینشتین به اعتبار آمیزه‌ای از رحم و دلسوزی، عشق و دلبستگی، و وظیفه‌شناسی، تصمیم گرفته بود با میله‌وا ازدواج کند. انگیزه‌های این دختر نیز آمیزه‌ای از همین احساسات بود، اما وی احساس می‌کرد که جای دیگری هم برای بازگشت ندارد.
در سوم ژانویه‌ی 1903، آلبرت و میله‌وا ازدواج کردند. عروس و داماد بعد از صرف شامی تشریفاتی با چند تن از دوستانشان، در آن شب سرد و یخ‌زده عازم آپارتمان کوچک اینشتین در شماره‌ی 49 خیابان کرم گاسه، در همان نزدیکی شدند. وقتی به آن جا رسیدند اینشتین پی برد که فراموش کرده کلید خانه را همراه بیاورد. معمولاً این اتفاق را در حکم مثال و نمونه‌ی حالت عجیب و غریب حواس‌پرتی اینشتین نقل می‌کنند. کسانی دیگر هم به تعبیر و تفسیرهای فرویدی گرایش دارند.
اکنون اینشتین بیست و سه ساله، به شدت فقیر و بی‌پول بود. وی برای اجتناب از رویارویی با این واقعیت دشوار، بر آن شد که خویشتن را در تحقیقات علمی غرق کند. قرار بود این ماجرا جنبه‌ای متناوب و تکرار شونده باشد: وقتی امور رو به سختی روی می‌کردند و روزگار دشوار می‌شد، اینشتین به دنیای تجریدی خودش می‌گریخت و آن جا پناه می‌جست. در خلال این دوره وی تعدادی مقاله‌ی علمی تألیف کرد، که برخی از آن‌ها در نشریه‌ی معتبر آنالن‌دِر فیزیک (1) چاپ شد. اینشتین به ترمودینامیک علاقه داشت، و برخی روش‌های آماری را نیز برای ارزشیابی حرکات تعداد زیادی مولکول که حجم نسبتاً کوچکی مایع یا گاز را اشغال می‌کنند، ابداع کرد. هیچ کدام از این مقاله‌ها حاوی بداعت و ابتکار خاصی نیستند، و فقط می‌توان پس از بازاندیشی نشانه‌هایی از یافته‌ها و کشفیات بزرگ آینده را در آن‌ها مشاهده کرد.
در سال 1904 میله‌وا نخستین پسرشان، هانس آلبرت را به دنیا آورد. چند ماه بعد پال به‌سو، دوست زوریخی قدیمی اینشتین نیز در دفتر ثبت اختراعات کاری پیدا کرد. این به آن معنا بود که اکنون در محیط کار اینشتین کسی یافت می‌شد که بتواند با او درباره‌ی تحقیقات علمی خود بحث و گفتگو کند. ایده‌های او حالا دیگر به فراسوی افق‌های میله‌وا گسترش می‌یافت، و بحث و گفتگوهای آن دو با جدّیت و حتی خشونت به وظایف و کارهای مادری میله‌وا محدود می‌شد. طبیعی است که میله‌وا از این وضعیت آزرده و حتی خشمگین بود، و همیشه هم با روی گشاده در خانه‌ی شماره‌ی 49 کرم گاسه از به‌سو استقبال نمی‌کرد. در عوض، اینشتین ایده‌های خود را در هنگام قدم زدن با به‌سو درمیان می‌گذاشت، و غالباً هم این کار را به شیوه‌های پیچیده و کج و معوج انجام می‌داد.
مقاله‌های انتشاریافته‌ی اینشتین ممکن است اهمیت زیادی نداشته باشند، اما گستره‌ی اشتغال ذهن و درک و دریافت و بصیرت‌های او به وضوح ابتکاری، خلاق و نوآورانه بودند. در واقع، چندان ابتکاری و حاکی از قریحه‌ی ناب که هیچ راهی برای بیان آن‌ها به شکل و قالبی هماهنگ به نظرش نمی‌رسید، که در طی گردش‌هایش با به‌سو از این موضوع شکوه می‌کرد. در این هنگام، اینشتین دیگر پی برده بود که فیزیک کلاسیک به پایان راه خود رسیده است. فضا، زمان، و نور با تعریف‌های نیوتون سازگار نبودند. توضیح تماماً جدیدی از جهان هستی ضرورت پیدا کرده بود.
از این قرار بود که ایده‌ها و فکرهای انقلابی داشت در سر اینشتین شکل می‌گرفت، و تا آن جا که می‌توانست وقت صرف می‌کرد تا این ایده‌ها را با تفصیلی هر چه بیشتر تشریح کند. با همه‌ی این‌ها، زندگی در خانه‌ی اینشتین به زحمت به تفکر و اندیشه‌ای هدایت می‌شود که از نیوتون به بعد نافذترین و جالب‌ترین اندیشه بوده است. امروزه آپارتمان شماره‌ی 49 خیابان کرم گاسه از آرامش موزه‌ای کوچک برخوردار است که به اینشتین و نظریه‌ی نسبیتی اختصاص یافته که وی در آن جا آن را پرداخت و تدوین کرد. در خلال آن روزهای نخستین، در گرماگرم آفرینندگی و زندگی خانوادگی، فضا و حال و هوای خانه به نحوی هیجان‌انگیزتر و گیراتر بود. مهمانان بوی سنگین خشک شدن لباس‌ها و کهنه‌های بچه، بوی توتون پیپ اینشتین، و بوی دودی را که از درزهای بخاری نشت می‌کرد، به یاد می‌سپردند. درفصل سرما و زمستان هوا سردتر از آن بود که پنجره‌ها را بگشایند؛ در تابستان گرما بوهای مختلف را شدیدتر می‌کرد. اینشتین را می‌شد غرق در کتاب یافت که با حواس‌پرتی گهواره‌ای را با پایش تکان می‌دهد که کودک گریان و پر سرو صدایی در آن خوابیده است، در حالی که میله‌وا جلوی ظرفشویی مشغول شست و شوست. گاهگاهی دوستانش او را در میان جماعت پیاده‌رو در حالی می‌یافتند که به دیوار تکیه زده، یادداشت‌هایش درداخل کالسکه‌ی بچه پراکنده شده، و خودش غرق در محاسبه‌ای طولانی است در حالی که کودک با جغجغه‌ی خود بر سر او می‌کوبد.
تمامی این تفکر وسواس‌گونه ناگهان در سال 1905 به اوجی تماشایی و خارق‌العاده رسید. همین سال قرار بود سال معجزه‌آسای اینشتین باشد. در طی این سال وی چهار مقاله برای آنالن‌دِر فیزیک فرستاد. این مقاله‌ها به معنای واقعی کلمه جهان را تغییر دادند.
عنوان مقاله‌ی اول که در آنالن‌دِر فیزیک منتشر شد عبارت بود از «درباره‌ی دیدگاه اکتشافی مربوط به گسیل و انتشار نور» . (2) اینشتین خودش این مقاله‌ی هفده صفحه‌ای را «بسیار انقلابی» می‌دانست، و در واقع قرار بود تمامی فهم ما را از ماهیت نور دگرگون کند؛ به طریقی که فیزیک دیگر هرگز به آن چه که تا آن موقع بود، شباهتی نیافت.
عنوان مقاله‌ی دوم اینشتین که در جلد مشهور هفدهم آنالن دِر فیزیک انتشار یافت (شایع است که یک نسخه‌ی نادر از این مجله اخیراً به بهایی بیش از 10000 دلار به فروش رسیده است) عبارت بود از «محاسبه‌ی جدید اندازه‌ی مولکول‌ها». (3) مقاله‌ی دوم اینشتین طرح کلی روشی را برای تشریح کردن اندازه‌ی یک مولکول قند به دست می‌دهد. این اثر به طور دقیق، چنین توصیف شده است: «مینوماهی (6) در میان نهنگان؛» یعنی سه مقاله‌ی دیگر.
اینشتین، در حالی که این تغییر مسیر را تکمیل کرده بود، به موضوع‌های بنیادی‌تر برگشت. عنوان مقاله‌ی بعدی وی عبارت بود از «درباره‌ی حرکت ذرات کوچک معلق در یک مایع ساکن، طبق نظریه‌ی جنبشی مولکولی گرما». (7) مطالعه‌ی مایع غلیظ و تیره به سختی می‌توانست زمینه‌ی نویدبخشی برای رسیدن به کشف‌های علمی تکان‌دهنده و حیرت‌آور باشد، اما گرایش اینشتین برای رسیدن به ریشه‌های مسائل، مسیر این ماجرا را دگرگون کرد.
اینشتین فقط بیست و شش سال سن داشت و علی‌الظاهر فقط یک کارمند دون‌پایه‌ی مفلس در دفتر ثبت اختراعات در برن به حساب می‌آمد. گاهی در اوقات فراغت مقاله‌ای علمی هم می‌نوشت، اما حتی جامعه‌ی دانشگاهی محلی هم او را به هیچ وجه به رسمیت نشناخته بود.
اینشتین در سرتاسر سال معجزه‌آسای خود در انزوای واقعی کار کرد. درست بیش از دو قرن قبل از آن، نیوتون به همان ترتیب سالی با خلاقیت معجزه‌وار را از سر گذرانده بود، که در طی آن وی نیز قسمت اعظم کارهای عمده‌اش را به انجام رسانید. او نیز در همین سن و سال اینشتین و در گریز از همه‌گیری طاعون، در انزوای روستا زندگی می‌کرد که به یافته‌های شگفت‌آور خود دست یافت. اما نیوتون ناگزیر نبود هر روز سر کار برود و همراه با همسر و بچه‌ای در یک آپارتمان کوچک زندگی کند. شاهکار فکری اینشتین در تاریخ عقل بشر بی‌همتا از کار درآمد. علت چنین ادعای مبالغه‌آمیزی فقط با انتشار چهارمین مقاله‌اش بروز می‌کند.
حالا مدت زیادی بود که اینشتین به تأمل و تفکر در این خصوص مشغول بود که در فرمول‌بندی‌های فیزیکی پراهمیت چگونه می‌شود به قطعیت رسید. مطمئناً باید معیار متغیری نهایی وجود می‌داشت تا اندازه‌گیری تمام کمیت‌های متغیر با آن میسر شود. درغیر این صورت، هر چیزی بسته به چارچوب مرجعی که از آن جا به آن چیز یا شیء می‌نگریستند، صرفاً نسبی می‌شد.
برخلاف تصور همگان، اینشتین درخصوص این مباحث و موضوع‌ها متفکرانه در بحر تفکر فرو نمی‌رفت (که در خلال آن تمام انواع رفتار عجیب و غریب حاکی از حواس‌پرتی از او سر می‌زد). اینشتین ترجیح می‌داد این تصور را در میان تمام همکارانش بپروراند و رواج دهد، اما حقیقت به این آسانی‌ها هم دست نمی‌داد. وی متفکری پرشور و احساساتی بود، که باطناً و در خلوت می‌پذیرفت که دوره‌های طولانی تفکر نظری ژرف در وی یک «تنش عصبی ... همراه با همه‌ی انواع درگیری‌های عصبی» به بار آورده است. در بهار 1905 اینشتین پی برد که در شدیدترین بحران ذهنی تمام دوره‌ی زندگی‌اش تا آن هنگام، گرفتار شده است.
او به هنگام بازگشت از اداره‌ی ثبت اختراعات، ایده‌های خود را در معرض آزمون به‌سو قرار می‌داد، یعنی آراء و نظرهایش را با او در میان می‌گذاشت، اما به زودی آشکار شد که اندیشه‌هایش بسی دورتر از قلمروهایی است که توصیه‌های به‌سو بتواند برای او سودی دربرداشته و کارساز باشد. اینشتین که دوست داشت در کوچه‌های قرون وسطایی و گذرهای سرپوشیده‌ی برن قدم بزند، غالباً با حواس‌پرتی از کناره‌های رودخانه و حومه‌های درخت‌زار پیرامون شهر سر درمی‌آورد و به مسافت‌های دوری می‌رفت. یک بار فقط وقتی به خود آمد که خویشتن را در حال راه رفتن در کوره‌راهی روستایی یافت و بر اثر توفانی تُندری تا مغز استخوانش خیس شده بود.
بخشی از استعداد و قریحه‌ی استثنایی اینشتین در توانایی وی به اندیشیدن پیرامون پیچیده‌ترین فرمول‌ها و مسائل تا اصول بنیادی تشکیل‌دهنده‌ی شالوده‌ی آن‌ها، نهفته بود. وی با توجه به این اصول، با تکیه به تمام شیوه‌های استدلال و استنتاج، به جستجوی اصول دیگر و حتی بنیادی‌تر، دست می‌زد. در بهار سال 1905 کار طاقت‌فرسای مداوم فکری و تمرکز در فعالیت‌های ذهنی اینشتین را به آستانه‌ی فروپاشی روانی کشانید. هم از لحاظ جسمی و هم روانی و روحی بسی خسته و فرسوده بود. نمی‌توانست به درستی به خورد و خوراک خود برسد، و خواب کافی و مناسبی هم نداشت؛ و باز هم بدتر از همه‌ی این‌ها، مستقل از این که فکر و ذهنش روی چه موضوعی متمرکز می‌شد، اندیشه‌هایش کماکان پراکنده باقی می‌ماند.
در بهار سال 1905 با وجود تلاشی که می‌کرد، جزئیات موضوع ناسازگار با یکدیگر از کار در می‌آمدند. این جزئیات به صورت یک نظریه‌ی سازگار کنار یکدیگر قرار نمی‌گرفتند؛ نظریه‌ای که وی اطمینان داشت در جایی وجود دارد. به بن‌بست رسیده بود: ظاهراً هیچ راهی برای پیش رفتن وجود نداشت. روزی به همراه به‌سو در راه بازگشت از اداره‌ی ثبت اختراعات، سرانجام اذعان کرد: «تصمیم گرفته‌ام همه چیز، تمامی نظریه را رها کنم.»
آن شب در نهایت نومیدی به بستر رفت، در عین حال احساس آرامش عجیبی هم می‌کرد. در حالت بهت و حیرت به سر می‌برد، نه بیدار بود و نه خواب. صبح روز بعد به حالتی در نهایت پریشانی و ناآرامی رسید. وی احوال خود را چنین توصیف کرد: «توفانی در قلبم غوغا می‌کرد.» و در بحبوحه‌ی این توفان ناگهان به ایده و نظری رسید که مدت‌های درازی از چنگش گریخته بود. به زبان خودش، گویی به «اندیشه‌های خداوند» دسترسی یافته بود. این ارتباطی شخصی با پرودگار نبود. اینشتین همواره تأکید می‌کرد که به خدای شخصی اعتقاد ندارد. بلکه همگام با بسیاری از مغزهای متفکر پیشاهنگ زمانه‌اش (مانند پیکاسو، ویتگنشتاین، و حتی گاهی فروید)، از واژه‌ی «خدا» همراه با حقایق بزرگی بهره می‌گرفت که در همان محدوده‌ی فهم آدمی قرار می‌گرفتند. ظاهراً این کلمه به تنهایی احساس شکوه و ابهتی را برمی‌انگیزد. به نظر می‌رسد که اینشتین و پیکاسو، هر دو احساس عمیق بُهت و شگفت‌زدگی را تجربه کرده بودند که فیلسوفان از افلاتون تا کانت در سخنان خود، خدا را آن گونه یاد کرده بودند.
اینشتین آن چه را فهمیده بود، چنین توصیف می‌کند: «راه حل ناگهانی به ذهنم رسید، با این اندیشه که مفاهیم و قوانین ما درباره‌ی فضا و زمان فقط می‌توانند تا آن جا معتبر باشند که بین آن‌ها با تجربیات ما رابطه‌ی شفافی برقرار باشد؛ و این تجربه می‌تواند به خوبی به تغییر و اصلاح این مفاهیم و قوانین منجر شود. از طریق تجدید نظر در مفهوم همزمانی در یک قالب انعطاف‌پذیرتر، به نظریه‌ی نسبیت خاص رسیدم.» فهمیدن این جمع‌بندی ساده می‌تواند نسبتاً آسان باشد (در صورتی که کاملاً به آن فکر کنیم)، اما برهان و فرمول‌های فیزیکی-ریاضیاتی دخیل در آن در راه اثبات کردنش، به آسانی قابل فهم نیستند. اینشتین حالا این مطالب را در قالب مقاله‌ای سی و یک صفحه‌ای تحت عنوان «درباره‌ی الکترودینامیک اجسام متحرک» (8) به رشته‌ی تحریر درآورد.
منبع:
استراترن، پل؛ (1389) شش نظریه‌ای که جهان را تغییر داد، ترجمه‌ی دکتر محمدرضا توکلی صابری و بهرام معلمی، تهران، انتشارات مازیار، چاپ چهارم.

ادامه دارد...





تاریخ : پنج شنبه 91/6/30 | 11:31 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.