سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به نام یکتا معنی زندگی ام


الهی آرامش درونم را سپاس، خدایا تن سالمم را سپاس، ذهن راحتم را سپاس، شادی درونم را سپاس، آسودگی جسمم را سپاس، شادمانی درونم را سپاس، این همه نشاط و سرزندگی را سپاس، الهی نیّت پاکم را سپاس، آگاهی امروزم را سپاس، قلب مهربانم را سپاس، دل امیدوارم را سپاس، امیدواری به رحمت بی پایانت را سپاس، برکت و افزونی ام را سپاس، توفیق بارش فراوانم را سپاس، الهی جایگاهم را سپاس، با هم بودنمان را سپاس  ، فضای پرمهرمان را سپاس، الهی شوق به تحوّلم را سپاس، تولد دوباره ام را سپاس، توفیق سپاسگزاری خدای مهربانم را سپاس، من برای همه آرامش الهی مطلبم، من برای همه گشایش امروز را میطلبم من برای همه از صمیم قلب دلی شاد می طلبم، من برای همه برکت و افزونی می طلبم، من برای همه لطف و هدایت الهی می طلبم، ما با خدا، خدا با ما، ما با گذشت، ما با بخشش، ما با خدا، خدا با ما.


 


ما با خدا، خدا با ما







تاریخ : پنج شنبه 89/7/8 | 9:33 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
در رویاهایم دیدم که با خدا صحبت می کنم.خدا پرسید:پس تو می خواهی با من صحبت کنی؟من در پاسخش گفتم:اگر وقت دارید.خدا خندید:وقت من در بینهایت است.....در ذهنت چیست که می خواهی بپرسی؟

پرسیدم:چه چیز بشر شما را متعجب می سازد؟






تاریخ : دوشنبه 89/3/3 | 12:36 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
نیایش

پروردگارا! درهای لطف تو باز است زیر باران رحمتت دست هایم را به آسمان بلند میکنم تا میوه های اجابت بچینم و می دانم دست هایم خالی بر نخواهند گشت به یاد تو قدم در رویاهایم می گذارم و در خواب های آرام شبانه فقط به تو می اندیشم و تنها تو را میخوانم.

زیرا در این روزگار غریب تنها تو را دارم ، خدایا دریاب مرا.

 







تاریخ : شنبه 89/3/1 | 11:56 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()







در آغازهیچ نبود کلمه بود و آن کلمه خدا بود


و"کلمه" بی زبانی که بخواندش و بی"اندیشه"ای که بداندش چگونه میتواند بود؟


و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود


و با "نبودن" چگونه میتوان "بودن"؟


و خدا بود و با او عدم


و عدم گوش نداشت


حرفهایی هست برای گفتن


که اگر گوشی نبود نمیگوئیم.


و حرفهایی هست برای "نگفتن"


حرفهایی که هرگز سر به"ابتذال گفتن"فرود نمیارند.


حرفهایی شگفت زیبا و اهورایی همین هایند


و سرمایهء ماورائی هر کسی به اندازه ایست که برای نگفتن دارد


حرفهای بیتاب و طاقت فرسا


که همچون زبانه های بیقرار آتشند


و کلماتش هر یک انفجاری را به بند کشیده اند


کلماتی که پاره های "بودن" آدمی اند...


اینان هماره در جستجوی مخاطب خویشند.


اگر یافتند یافته میشوند...


...و


در صمیم "وجدان"او آرام میگیرند.


و اگر مخاطب خویش را نیافتند نیستند


و اگر او را گم کردند روح را از درون به آتش میکشند و دمادم حریق های دهشتناک عذاب برمیافروزند.


و خدا برای نگفتن حرفهایی بسیار داشت


که در بیکرانگی دلش موج میزد و بیقرارش میکرد.


و عدم چگونه میتوانست"مخاطب"او باشد؟


هر کسی گمشده ای دارد


و خدا گمشده ای داشت


هر کسی دو تاست و خدا یکی بود


هر کسی به اندازه ای که احساسش میکنند "هست"


هر کسی را نه بدانگونه که "هست" احساس میکنند


بدانگونه که "احساسش"میکنند هست.


انسان یک "لفظ" است


که بر زبان آشنا میگذرد


و"بودن"خویش را از زبان دوست میشنود.


هر کسی "کلمه" ایست:


که از عقیم ماندن میهراسد


و در خفقان جنین خون میخورد


و کلمه مسیح است


آنگاه که "روح القدس"- فرشتهء عشق - خود را بر مریم بیکسی بکارت حسن میزند و با یاد آشنا فراموشخانهء عدمش را فتح میکند و خالی معصوم رحمتش را که عدمی است خواهنده منتظر محتاج از "حضور"خویش لبریز میسازد و آنگاه مسیح را که آنجا چشم به راه"شدن" خویش بیقراری میکند میبیند میشناسد حس میکند و اینچنین مسیح زاده میشود کلمه هست میشود در "فهمیده شدن"-"میشود".و در جهانی که فهمش نمیکند "عدمی"است که"وجدو خویش" را حس میکند و یا "وجودی" که "عدم خویش" را.


و "در آغاز هیچ نبود


کلمه بود


و آن کلمه خدا بود".


عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند.


و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد


و زیبائی همواره تشنهء دلی که به او عشق ورزد


و جبروت نیازمند اراده ای که که در برارش به دلخواه رام گردد


و غرور نیازمند عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند


و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور


اما کسی نداشت


خدا آفریدگار بود


و چگونه میتوانست نیافریند؟


و خدا مهربان بود


و چگونه میتوانست مهر نورزد؟


"بودن"-"میخواهد"!


و از عدم نمیتوان خواست


و حیات "انتظار میکشد"


و از عدم کسی نمیرسد.


و "داشتن" نیازمند "طلب" است.


و پنهانی بیتاب "کشف"


و "تنهایی" بیقرار "انس"


و خدا از "بودن" بیشتر "بود"


و از حیات زنده تر


و از غیب پنهان تر


و از تنهائی تنهاتر


و برای "طلب" بسیار "داشت"


و عدم نیازمند نیست


نه نیازمند خدا- نه نیازمند مهر


نه میشناسد- نه میخواهد و نه درد میکشد و نه انس میبندد


و نه هیچگاه بیتاب میشود


که عدم "نبودن" مطلق است


اما خدا "بودن" مطلق بود.


و عدم فقر مطلق بود و هیچ نمیخواست


و خدا "عنای مطلق" بود و هر کسی به اندازهء "داشته هایش" میخواهد.


و خدا گنجی مجهول بود


که در ویرانهء بی انتهای غیب مخفی شده بود.


و خدا زندهء جاوید بود


که در کویر بی پایان عدم "تنها نفس میکشید"


دوست داشت چشمی ببیندش- دوست داشت دلی بشناسدش


و در خانه ای گرم از عشق- روشن از آشنایی- استوار از ایمان و پاک از خلوص خانه گیرد.


و خدا آفریدگار بود


و دوست داشت بیافریند:


زمین را گسترد


و دریاها را از اشک هائی که در تنهائی اش ریخته بود پر کرد


و کوههای اندوهش را


که در یگانگی دردمندش- بر دلش توده گشته بود- بر پشت زمین نهاد


و جاده ها را- که چشم به راه های بی سود و بی سرانجامش بود بر سینهء کوهها و صحراها کشید


و از کبریائی بلند و زلالش آسمان را برافراشت


و دریچهء همواره فروبستهء سینه اش را گشود


و آههای آرزومندش را که در آن از ازل به بند بسته بود در فضای بیکرانهء جهان رها ساخت.


با نیایش های خلوت آرامش سقف هستی را رنگ زد


و آرزوهای سبزش را در دل دانه ها نهاد


و رنگ"نوازش" های مهربانش را به ابرها بخشید


و ازین هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید


و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد


و عطر خوش یادهای معطرش را در دهان غنچهء یاس ریخت


و بر پردهء حریر طلوع سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد


و در ششمین روز سفر تکوینش را بیان کرد


و با نخستین لبخند هفتمین سحر "بامداد حرکت" را آغاز کرد:


کوهها قامت برافراشتند و رودهای مست از دل یخچال های بزرگ بی آغاز- به دعوت گرم آفتاب- جوش کردند


و از تبعید گاه سرد و سنگ کوهستانها برگریختند و بیتاب دریا- آغوش منتظر خویشاوند بر سینهء دشت ها تاختند و


دریاها آغوش گشودند و... در نهمین روز خلقت


نخستین رود به کنارهء اقیانوس تنها رسید و اقیانوس که از آغاز ازل در سفرهء پهنش دامن کشیده بود.


چند گامی از ساحل خویش رود را به استقبال بیرون آمد و رود آرام و خاموش


خود را


به تسلیم و نیاز


پهن کسترد


و پیشانی نوازش خواه خویش را


پیش آورد


و اقیانوس


به تسلیم و نیاز


لبهای نوازشگر خویش را


پیش آورد


و بر آن بوسه زد.


و این نخستین بوسه بود.


و دریا تنهای آواره و قرارجوی خویش را در آغوش کشید


و او را به تنهائی عظیم و بیقرار خویش- اقیانوس- باز آورد.


و این نخستین وصال دو خویشاوند بود.


و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود


و خدا مینگریست.


سپس طوفان ها برخاستند و صاعقه درگرفتند و تندرها فریاد شوق و شگفتی برکشیدند و:


باران ها و باران ها و باران ها!


گیاهان روئیدند و درختان سربر شانه های هم برخاستند و مرتع های سبز پدیدار گشت و جنگلهای خرم سر زد و حشرات بال کشودند و پرندگان ناله برداشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون آمدند و ماهیان خرد سینهء دریاها را پر کردند... .


و خداوند خدا هر بامدادان از برج مشرق بر بام آسمان بالا میآمد و درچهء صبح را میگشود و با چشم راست خویش جهان را مینگریست و همه جا را میگشت و ...


هر شامگاهان با چشمی خسته و پلکی خونین از دیوارهء مغرب فرود میآمد و نومید و خاموش سر بر گریبان تنهائی غمگین خویش فرو میبرد و


هیچ نمیگفت.


و خداوند خدا هر شبانگاه بر بام آسمان بالا میآمد و با چشم چپ خویش جهان را مینگریست و قندیل پروین را برمیافروخت و جادهء کهکشان را روشن میساخت و شمع هزاران ستاره را بر سقف شب میآویخت تا در شب ببیند و نمیدید- خشم میگرفت و بیتاب میشد و تیر های آتشین بر خیمهء سیاه شب رها میکرد تا آن بدرد و نمیدرید و میجست و نمی یافت و...


سحر گاهان خسته و رنگ باخته- سرد و نومید- فرود میآمد و قطره اشکی درشت از افسوس بر دامن سحر می افشاند و میرفت و


هیچ نمیگفت.


رودها در قلب دریا ها پنهان میشدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند و پرندگان در سراسر زمین نالهء شوق برمیداشتند و جانوران هر نیمه- با نیمهء خویش بر زمین میخرامیدند و یاس ها عطر خوش دوست داشتن را در فضا میفشاندند و اما...خدا همچنان تنها ماند و مجهول و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس!


و در آفرینش پهناورش بیگانه.میجشت و نمی یافت.


آفریده هایش او را نمیتوانستند دید- نمیتوانستند فهمید- میپرستیدندش- اما نمی شناختندش و خدا چشم براه "آشنا" بود.


پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است


در جمعیت چهره های سنگ و سرد- تنها نفس میکشید.


کسی "نمیخواست"- کسی"نمیدید"- کسی"عصیان نمیکرد" کسی عشق نمیورزید- کسی نیازمند نبود- کسی درد نداشت...و...


و خداوند خدا برای حرفهایش باز هم مخاطبی نیافت!


هیچکس او را نمی شناخت- هیچکس با او "انس" نمیتوانست بست و


"انسان" را آفرید!


و این نخستین بهار خلقت بود.



 


 


معلم شهید دکتر علی شریعتی

 
 





تاریخ : چهارشنبه 89/2/29 | 11:32 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
 

مواج دریا


یک کاسه خالی بگذار روی آب مواج دریا و تماشا کن و ببین چگونه به رقص می‌آید، چرا؟ چون به دریا تکیه کرده است. در آخر هم عاقبت‌بخیر شده و لبریز و سرشار از آب می‌شود و در آغوش دریا جای می‌گیرد. توکل چیزی در همین مایه‌هاست. یعنی وقتی به خدا که دریای لطف و لطافت است تکیه می‌کنی، چنان شاد و بانشاط می‌شوی که به رقص، وجد و طرب می‌آیی.


نیست کسبی از توکل خوب‌تر     (مولانا)


آتش دل


یک کتاب را اگر صحافی نکنند زشت و بدقواره می‌شود. انگار که زیر چرخ ماشین رفته باشد، اما وقتی صحافی می‌کنند چه شکل شکیل و صافی به خود می‌گیرد، البته صحافی کردن کتاب هم آداب خود را دارد؛ ساعت‌ها باید زیر دستگاه فشار باشد و تا آن فشارها، قبض‌ها و گرفتگی‌ها نباشد آن شکل کشیده، هموار و صاف هم اتفاق نمی‌افتد. یادمان باشد هر یک از ما چیزی شبیه یک کتابیم، قبض‌ها، فشارها و گرفتاری‌ها همان فشارهایی است که به صلاح ما بوده و ما را صیقل زده و اهل صفا و صدق قرار می‌دهد.


چون که قبضی آیدت ای راهرو


آن صلاح توست، آتش دل مشو      (مولانا)


میخ کج و دیوار


یک میخ اگر کج باشد، آن را به دیوار می‌کوبی؟! یا اگر بکوبی پیش می‌رود؟ هرگز! به همین خاطر اول آن را با چکش یا جسمی سنگی صاف می‌کنی، آن‌گاه به دیوار می‌کوبی، البته آن‌وقت جلو هم خواهد رفت. حرف هم همین‌طور است. اگر می‌خواهی حقیقتاً در گوش کسی فرو برود باید راست باشد و گرنه حرف دروغ پیش نمی‌رود. خود ما هم همین‌طوریم. اگر بخواهیم پیش برویم باید صداقت و راستی را پیشه کنیم. تیر را ندیده‌ای وقتی راست باشد می‌تواند از کمان جسته و پیش رود و به هدف بنشیند.


راست شو چون تیر و واره از کمان            (مولانا)






تاریخ : یکشنبه 89/2/12 | 5:16 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()


از خدا پرسیدم :


 


از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد ؟


خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون


 ترس برای آینده آماده شو .


ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .


شک هایت را باور نکن و هیچ گاه به باورهایت شک نکن .


زندگی شگفت انگیز است فقط اگر بدانید که چطور زندگی کنید .


مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی ! حتی برای یک نفر .


مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی .


کوچک باش و عاشق...! که عشق می داند آئین بزرگ کردنت را .


بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی .


موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن .


فرقى نمی کند گودال آب کوچکى باشى یا دریاى بیکران... زلال که باشى، آسمان در توست .


 


بهاری و پیروز باشید ...






تاریخ : یکشنبه 89/2/12 | 5:12 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

اگر یادمان بود و باران گرفت نگاهی به احساس گلها کنیم

 

بگذار این راه راه من باشدو این جاده جاده ی من
بگذار غرق شوم در دستان سرد نمناک این ابر


بگذار تا بگریم بر تنهایی دستان بی رمق کویر
بگذارعاشق شوم بر باد سرد پاییزی


بگذار آرام گیرم در آغوش سیاه شب
بگذار نصیحت کنم گلبرگ های عاشق را


بگذار بگویم از باران از شب از ماه
بگذار ابر عاشق شود ، ببارد ، برسد به معشوق ،زمین


بگذار ابر ببارد بر گیسوان بید ، بی پروا و عاشق، تر کند لبان سرخ گل ها را
بگذار برگ هایی از جنس طلا برقصند در آغوش باد در بزم ابر


بگذار احساس کنم پاکی شبنم را بر گلبرگ
بگذار بخندم بر کودکی دنیا به بزرگی زمین


بگذار نگاهت در نگاهم غرق شود
بگذار شاید فردا زنده تر از امروز


بگذار زمین ناز کند ، باد فریاد کشد ، ابر در فراق بسوزد
بخار گرفته است دلم از سرمای این شب اما


چشمان تو همه چیز را از پس این پنجره ی
بخار گرفته از سپیدی غم می بیند


بگذار بفهمم این زجه از آن کیست که درون را پاره می کند
بگذار بفهمم ، بدانم جغد شوم بر سر شاخه ی خشکیده ی باغ


به کدامین گلبرگ خیره شده
بگذار بدانم ابر چرا عاشق ، برگ چرا بی روح


بگذار بدانم کجایی تا که هر روز به شوق دیدنت به کنار برکه
خیره در زیبایی چشمانت غرق نشوم.....






تاریخ : شنبه 88/12/22 | 11:9 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

از بهشت که بیرون آمد، دارایی اش یک سیب بود. سیبی که به وسوسه آن را چیده بود. و مکافات این وسوسه هبوط بود.

فرشته ها گفتند: تو بی بهشت می میری. زمین جای تو نیست. زمین همه ظلم است و فساد.

انسان گفت: اما من به خود ظلم کرده ام. زمین تاوان ظلم من است. اگر خدا چنین می خواهد، پس زمین از بهشت بهتر است.

خدا فرمود: برو و بدان جاده ای که تو را دوباره به بهشت می رساند از زمین می گذرد، زمینی آکنده از شر و خیر، آکنده از حق و از باطل، از خطا و صواب، و اگر خیر و حق و صواب پیروز شد تو باز خواهی گشت وگرنه...

و فرشته ها همه گریستند. اما انسان نرفت. انسان نمی توانست برود. انسان بر درگاه بهشت وامانده بود. می ترسید و مردد بود. و آن وقت خدا چیزی به انسان داد. چیزی که هستی را مبهوت کرد و کائنات را به غبطه واداشت.

انسان دست هایش را گشود و خدا به او اختیار داد.

خدا فرمود: حال انتخاب کن. زیرا که تو برای انتخاب کردن آفریده شدی. برو و بهترین را برگزین که بهشت، پاداشِ به گزیدن توست. عقل و دل هزاران پیامبر نیز با تو خواهند آمد، تا تو بهترین را برگزینی. و آنگاه انسان زمین را انتخاب کرد. رنج و نبرد و صبوری را. و این آغاز زندگی انسان بود.






تاریخ : سه شنبه 88/4/9 | 10:43 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

در وصالت چرا بیاموزم

 

در فراغت چرا بیاموزم

 

یا تو با درد من بیامیزی

 

یا من از تو دوا بیاموزم

 

می گریزی زمن که نادانم

 

یا بیاموز،یا بیاموزم

 

چون خدا با تو است در شب و روز

 

بعد از این از خدا بیاموزم

 

در وفا،کس نیست تمام استاد

 

پس وفا از وفا بیاموزم






تاریخ : سه شنبه 88/4/9 | 10:40 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

من به هیچ وجه خدا را لمس نکردم، ولی خدایی که قابل لمس باشد که دیگر خدا نیست.


اگر هر دعایی را هم اجابت کند،همینطور.


همان‌جا بود که برای نخستین بار حدس زدم که عظمت دعا بیش از هر چیز در این امر نهفته است که


پاسخی به آن داده نمی‌شود و زشتی سوداگری را به این مبادله راهی نیست.


 این را هم دریافتم که آموختن دعا، آموختن سکوت است


و عشق فقط از جایی شروع می‌شود که دیگر هیچ انتظاری برای گرفتن هیچ چیز وجود نداشته باشد.

 «عشق» تمرین «نیایش» است و «نیایش» تمرین «سکوت».






تاریخ : سه شنبه 88/4/9 | 10:28 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.