در تنهایی خودم غرقم. سر بر زانوان و دل به غمی پنهان نهاده ام.. می اندیشم... به ایثار، به عشق، به درد.. مفاهیم نازنینی امشب میهمانی ذهنم را چراغان کرده اند.
ایثار را بارها برای خود تعریف کرده ام، پیکره ی بی بدیلش را تراشیده ام، وجود نازنین اش را تقدیس کرده ام که تمام چیزهای خوب را نه برای خودت که ابتدا دیگران و نه اطرافیان و احبا و دوستان که غریبه ها، بیگانه ها، اغیار.
اینکه همیشه حاضر باشی برای خدمت، اینکه زناربند معبد مردم باشی، حاضر باشی بگریی تا که لبخندی دلنشین بر لبان برادرت، خواهرت، هموطنت، همکیشت، چه می دانم همنوعت نقش بندد.
اینکه انکار کنی نام خودت را، نباشی. از میانه برخیزی. اینکه رنج و تعب و سختی و ملال تنهایی خودت را برای شادی و عزت و رفاه و سربلندی مردمان به جان بخری. که همیشه تنها باشی اما تنهایی انسان ها را برنتابی که سبکبار باشی و بار بودنت را از شانه های خلق برداری...
اما عشق!!! که آتش است، حتی لمحه ای از آن کافیست که تمام وجودت را بسوزاند و پاره های جانت را به خاکستر بدل کند..
بربادت دهد، پاکت کند، آبت نماید!! و مگر نه آتش پاک کننده است و آب، زلال و گوارا!!
امان از دل، وقتی که تاب صبوری نداشته باشد، وقتی پابند محبوبی شود و پایاب شکیبایی از دست بنهد، وقتی غمخوار نازنینی گردد و فریاد هل من مزید سر دهد.. اصلا امان از کشش ناز و بخشش نیاز..
دشوار است برادر، از عشق گفتن دشوار است.
تمامیت طلب است، تکثر را بر نمی تابد، همه را به رنگ خویش می خواهد و از آن خود. که نازک دل است، خطاب و عتاب نمی داند، که گریزپاست، مصلحت اندیش است، خونخوار است، چه می دانم جفا میکند، تعصب می ورزد، لج می بازد...
و بخشش!! عجب واژه ی نازنینی. بیت الغزل عشق! باطل السحر غرور! قفل شکن میله های زندان!
که عشق و بخشش مترادف هم اند، شبیه اند، با هم مانوسند، محشورند..
کسی که بیشتر دوست می دارد، بیشتر می بخشد
عاشق می گذرد، نه که نبیند خطای معشوق و محبوبش را که عین صوابش می فهمد که اصلا دنیا بی بخشش جهنمی بیش نیست که عشق بی بخشش دروغی شرم آور است...
تولدم مبارک
رویای با تو بودن را نمی توان نوشت نمی توان گفت و حتی نمیتوان سرود
با تو بودن قصه شیرینی است به وسعت تلخی تنهایی
و داشتن تو فانوسی به روشنایی هر چه تاریکی در نداشتند
و...و من همچون غربت زدای در اغوش بی کران دریای بی کسی
به انتظار ساحل نگاهت می نشینم و می مانم تا ابد
وتا وقتی که شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشوید...
تو کجایی ای دوست
هیچ ات نیست به جای
و من اینجا تنها
پر از تنهایی و افسوس و غمم
و در این تنهایی من و یک خاطره از تو باقیست
که در ان می خندیم
و چنین است که اندیشه کنان میپرسم
معنی خنده دیروز کجاست؟
کاش می شد که به انگشت نخی می بستیم تا فراموش نگردد که هنوز انسانیم قبل از آنیکه کسی سر برسد ما نگاهی به دل خسته خود می کردیم شاید این قفل به دست خود ما باز شود پیش از آنکه به پیمانه دل باده کنند همگی زنگ پیمانه دل می شستیم کاش در باور هر روزه مان جای تردید نمایان می شد و سوال که چرا سنگ شدیم؟ و چرا خاطر دریایی مان خشکیده ست؟ کاش می شد که شعار جای خود را به شعوری می داد تا چراغی گردد دست اندیشه مان کاش می شد که کمی آیینه پیدا می شد تا ببینیم در آن صورت خسته این انسان را شبح تار امانت داران کاش پیدا می شد دست گرمی که تکانی بدهد تا که بیدار شود خاطره آن پیمان و کسی می آمد و به ما می فهماند از خدا دور شدیم ...... "
کاشکی"واژه درد آور این دوران است "کاشکی"جامه مندرس امیدی است که تن حسرت خود پوشاندیم کاش می شد که کمی لااقل قدر وزن پر یک شاپرکی مهربانتر بودیم.
وعده ما،
هر شب،
نیم نگاهی به ماه...
که مثل من تنهاست...
که بهترین وعده گاه نگاه است...
...
وعده ما،
هر شب،
نیم نگاهی به ماه...
که هر جا باشی،
هر قدر دور
ماه هست،
تو هستی،
من هستم،
نگاه هست.
خاک عاشقی می داند
گریه می کند
رنج می کشد و صبر می کند
سر به آستان مرگ می گذارد
بر شانه هایش می گرید اما نمی میرد
خاک عاشقی صبور است
بر برگهای پائیزی بوسه می زند
تقدیر جهان را عوض می کند
جوانه ها را بیدار
و درخت ها را خواب می کند ،اما خود هرگز نمی خوابد !
خاک عاشقی صبور است
که سالها و سالها
برای آسمان صبر می کند ...
و من همانم که از خاک آمده ام
چون خاک ... عاشقم و چون خاک ...
روزی صبوری را هم خواهم آموخت ...
جبران خلیل جبران
زندگی
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی ، خاطر دریایی یک قطره ، در آرامش رود
زندگی ، حس شکوفایی یک مزرعه ، در باور بذر
زندگی ، باور دریاست در اندیشه ماهی ، در تنگ
زندگی ، ترجمه روشن خاک است ، در آیینه عشق
زندگی ، فهم نفهمیدن هاست
زندگی ، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است ، جهانی با ماست
آسمان ، نور ، خدا ، عشق ، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور ، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی ، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من ، وزن رضایتمندی ست
زندگی ، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر ، که مرا گرم نمود
نان خواهر ، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست ، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست ، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما ، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
دفتر اشعار مهدی سهیلی !
ناله یی در شب!
ای یاد تو، در ظلمت شب همسفر من
وی نام تو، روشنگر شام و سحر من
جز نقش تو نقشی نبود در نظر من
شب ها منم و عشق تو و چشم تر من
وین اشک دمادم که بود پرده درِ من.
در عطر چمن های جهان بوی تو دیدم
در برگ درختان، سرِ گیسوی تو دیدم
هر منظره را منظری از روی تو دیدم
چشم همه ی عالمیان سوی تو دیدم
با یاد تو شادست، دل دربه درِ من.
از نور تو، مهتابِ فلک آینه پوشست
وز بوی تو، هر غنچه و گل، عطرفروشست
دریا به تمنّای تو در جوش و خروشست
عکس تو به هر آب فتد چشم? نوشست
خود دیده بود آینه ی حق نگر من.
دانی تو که درراه وصالت چه کشیدم
چون تشنه ی گرمازده ی خسته، دویدم
بسیار از این شاخه به آن شاخه پریدم
آخر به طربخانه ی عشق تو رسیدم
اما به طلب سوخت همه بال و پر من.
غم نیست کسی را که دلش سوی خدا بود
در خلوت خود شب همه شب، مست دعا بود
جانش به درخشندگیِ آینه ها بود
بیچاره، اسیری که گرفتار طلا بود
گویند که: بود آتش من، سیم و زر من.
هر جا نگرم، یار تویی، جز تو کسی نیست
از غم نفسم سوخت، ولی همنفسی نیست
بی نغمه ی تو باغ جهان جز قفسی نیست
غیر از تو به فریاد کسان دادرسی نیست
ای دوست تویی دادرس و دادگر من.
محرم کسی کز تو جدا بود و ندانست
در گوش دلش از تو صدا بود و ندانست
آثار تو در ارض و سما بود و ندانست
عالم همه آیات خدا بود و ندانست
ای وای! اگر نفس شود راهبر من.
هر پُل که مرا از تو جدا کرد، شکستم
هر رشته، نه پیوند تو را داشت، گسستم
آن در، که نشد غرفه ی دیدار تو، بستم
صد شکر که از باده ی توحید تو مستم
هرگز نرود مستی این می ز سر من.
راه تو مرا از ره بیگانه جدا کرد
یاد تو مرا از غم بیهوده رها کرد
عشق تو مرا شاعرِ انگشت نما کرد
گفتم به همه خلق که این طُرفه، خدا کرد
بی لطف تو کاری نرود از هنر من.
من بی کسم و جز تو خدایی که ندارم
گر از سر کویت بروم رو به که آرم؟
بر خاک درت گریه کنان سر بگذارم
خواهم که به آمرزش تو جان بسپارم
اینست دعای شب و ذکر سحر من.
کوچه
بی تو، مهتاب شبی بازازآن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد شبی که باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه، محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آهنگ شباهنگ
یادم آید: تو به من گفتی:
- « از این عشق حذر کن »!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب آئینه عشق گذاران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش که فردا دلت با دگران است
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم : حذر از عشق! ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم
نتوانم!
روز اول که دل به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...
باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
« حذر از عشق ندانم! نتوانم! »
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم
رفت در ظلمت غم ، آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم ...
بی تو ، اما ، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!