درد ودل

در تاریکی بی آغاز و پایان دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم و به درون رفتم.
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایه ای در من فرود آمد و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت و من انعکاسی بودم که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد و در پایان همه رؤیا ها در سایه بهتی فرو می رفت
تاریخ : سه شنبه 87/8/7 | 1:38 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()