نویسنده: پل استراترن
ترجمهی بهرام معلمی
پیش گفتار
پیش گفتار
اینشتین عالم را دگرگون کرد اما ناکام درگذشت. نظریهی نسبیتش او را در مقام بزرگترین اندیشمند علمی پس از نیوتون تثبیت کرد. نسبیت تصورات ما را از فضا و زمان در هم ریخت و جهانی را به وجود آورد که پیشتر غیر قابل باور و تصور بود. فرمول مشهورش، e=mc^2 نشان داد که ماده میتواند به انرژی تبدیل شود، و منادی فرا رسیدن عصر اتم است. وی در نظریهی کوانتومی نیز نقش عمدهای ایفا کرد-اما اینشتین در پایان عمرش نمیتوانست معانی ضمنی یافتههایش، به خصوص در حوزهی نظریهی کوانتومی را بپذیرد. در نتیجه، بیش از یک ربع قرن از عمرش را در جستجوی نظریهای جامع هدر داد که آثار کارهای خودش آن را ناممکن کرده بود.
اینشتین در نیمهی دوم عمر خود به یکی از کانونهای طرف توجه همگانی تبدیل شده بود: «بزرگترین نابغه در جهان». وی این پوچی و بیهودگی را با میل پذیرفت و از آن به نحو شایانی بهره گرفت؛ به مبارزهای خستگیناپذیر علیه نیروهای شر، از یهودستیزی تا جنگافزارهای هستهای دست زد. تصویری که از خود به دنیا ارائه کرد تصویر کلیشهای و تکراری یک نابغهی حواسپرت بود. این مرد بسی جاهطلب و بلندپرواز، و آگاه از استعدادهای استثناییاش، در نهایت دارای چهرهای تراژدیک و غمناک بود. در قیاس با ناکامی خود برای توضیح دادن کارکردهای غایی جهان هستی در قالب نظریهی میدان واحدش، ارزش اجتماعی خویشتن را هیچ میشمرد.
آلمان در آن هنگام تحت حکومت «خون و آهن» بیسمارک، صدراعظم آهنین بود که حتی کالسکهرانان نیز لباسهای متحدالشکل میپوشیدند. یهودیان فقط در سال 1867 رهایی یافته بودند، و در سال تولد آلبرت کلمهی «یهودیستیزی» نخستین بار در مقالهای در یک مجلهی آلمانی منتشر و مطرح شد.
یک سال پس از به دنیا آمدن آلبرت، پدرش در تجارت کالاهای برقی ورشکسته شد، و خانواده برای زندگی به خانهی ژاکوب که برادر هرمان بود به حومهی مونیخ نقل مکان کرد. در این جا هرمان و ژاکوب کسب و کار کمدامنهای در حوزهی الکتروشیمی راه انداختند.
آلبرت کودکی مشخصاً بیجنب و جوش و کم تحرک و نسبتاً خیالپرداز بود. وی از نابسامانی و اختلال خانواده متأثر (و به قول روانشناسان «مورد بیمهری واقع شده») بود، و پدری ورشکسته داشت. ویژگیها و خصلتهایی هستند که با فراوانی و کثرت شگفتآوری در پسزمینهی نبوغ یافت میشوند، اما بر عکس، اوان کودکی آلبرت عادی و معمولی بود.
پدر آلبرت آدمی مذهبی نبود و عمدتاً خود را همرنگ جماعت میدانست. در نتیجه، آلبرت کوچولو را به یک مدرسهی کاتولیکی فرستاد که در آن مدرسه تنها یهودی کلاس بود. مدارس آلمان خیلی شبیه به هر چیز دیگری در آن سرزمین، خطمشی نظامی را اجرا میکردند. معلمان بچههای خیلی کوچک افتخار میکردند که رفتارشان مثل استوارهای خشک، مقرراتی و مستبد باشد. آلبرت خسته و دلزاده، از کمترین فراگیری برخوردار بود و احساس انزجاری عمیق نسبت به مقامات مسئول در وجودش ریشه دوانید که در تمام عمر از وی جدا نشد. در خانه از مادرش نواختن ویولون میآموخت، که از آموختن آن بسی لذت میبرد و نواختن آن را به خوبی فرا گرفت؛ و این هم خصوصیت دیگری بود که در تمام عمر در وی حفظ شد. مشغولیت ذهنی پدر آلبرت عمدتاً این بود که تلاش کند کسب و کار خانواده را در هنگامهی یک رکود اقتصادی پررونق نگه دارد، اما به تلاشهای پراکندهای هم دست زد تا پسرش را با موضوعها و مسائل دانشگاهی که برایش مبهم بود، علاقهمند کند. روزی یک قطبنما به پسرش نشان داد. آلبرت پرسید که چرا عقربهی قطبنما همواره یک جهت را نشان میدهد. هرمان توضیح داد که این امر ناشی از اثر مغناطیسی [زمین] است. اما آلبرت میخواست بداند که اثر مغناطیسی چگونه فضا را طی میکند. هرمان برای این پرسش، پاسخی نداشت.
آن شب آلبرت با این فکر که چگونه نیرویی نامرئی میتواند فضا را طی کند، خوابش نبرد. در همان زمان «عمو ژاکوب» این پسر کوچولو را با جبر آشنا کرد. وی توضیح داد: «این یکی از شاخههای علوم خالص است. وقتی نتوانیم حیوانی را که داریم شکار میکنیم بگیریم، آن را موقتاً x مینامیم و به تعقیب و جستجویش ادامه میدهیم تا به دام افتد.» برتل (یعنی «برتی کوچک»؛ برتی لقب خانوادهی اینشتین بود) به زودی به تور افتاد.
سال 1891، در دوازده سالگی اینشتین، معلم آماتور دیگری به صحنه گام نهاد. در آن ایام در میان خانوادههای یهودی اروپای مرکزی رسم بود که پنجشنبهها یکی از اعضای تهیدست جامعهی یهودیان را به شام دعوت میکردند. خانوادهی اینشتین از ماکس تالمی، یک دانشجوی پزشکی پذیرایی میکرد. ماکس کتابهایی در زمینهی علوم همهفهم به برتل کوچک قرض میداد که مغز فعال وی بیدرنگ مطالب آنها را میبلعید و فرا میگرفت. در این جا نیز، اینشتین خصلتی را کسب کرد تا آخرش عمرش در جود او دوام آورد. او عمدتاً خودآموز بود، چندان توجهی به معلمانش نمیکرد و به حرفهای آنان گوش فرا نمیداد. ترجیح میداد علائق و دلبستگیهای خودش را پی گیرد و کارها را از دید شخص خودش انجام دهد. نتیجه عبارت بود از عمق استثنایی دانش و معرفت نزد وی، توأم با مشکلات فراوان، حتی در ابتداییترین امتحانات.
ماکس تالمی پس از کوتاهزمانی، کتابهایی در خصوص هندسهی مسطحه برای اینشتین آورد، و این پسر هیچ گاه نزد خودش حسابان (حساب دیفرانسیل و انتگرال) نیاموخت. ماکس هر هفته پیشرفتهای آلبرت کوچولو را بررسی میکرد و میسنجید، تا این که سرانجام به ناگزیر اذعان کرد: «دیگر نمیتوانم همپای او بروم و حرفهایش را بفهمم». ماکس بیهوده وی را تشویق کرد کتابهایی در حوزهی پزشکی و زیست شناسی بخواند، اما آلبرت به این زمینهها علاقهای نداشت. این کتابها چالش فکری ناقص و ناکافی برایش فراهم میآوردند: ظاهراً فقط علاقهمند بود برای درک مفاهیم پیچیده تلاش کند و اصول پنهان در پس آنها را بجوید.
به این ترتیب ماکس که حالا دانشجویی پزشکی بود که کمی هم سن و سالش زیادتر شده بود، آلبرت را به فلسفه، موضوع و مبحث دوستداشتنی خودش، وارد کرد. نوجوانی که از «دشواریهای فراگیری» در مدرسه در رنج بود و بیزار، شروع به مطالعهی آثار کانت کرد. این آثار و نوشتهها خیلی دشوارند: متافیزیک آلمانی در کسلکنندهترین و مبهمترین شکل و قالبش. در واقع، احتمالاً در این حرکت ماکس عنصری از بدخواهی و بداندیشی هم وجود داشته است، به قصد این که حق آلبرت را کف دستش بگذارد و او را سر جای خودش بنشاند. اما آثار کانت حاوی بزرگترین دستگاه فلسفی در تمامی حوزهی فلسفه بود، ساختاری با حکمت و ژرفایی خارقالعاده که در صدد بود مطلقاً همه چیز را توضیح دهد. پیشتر، اینشتین با ظرافت و باریکبینیهای عقلانی و فکری روبه رو شده بود، با مفاهیمی که حتی درک و فهم آنها مستلزم تمرکز ذهنی فوقالعاده، و بهرهگیری از شیوههایی بسیار ظریف و باریک بود. اما وی در این جا، برای نخستین بار فهمید که ذهن با همهی شکوه و عظمتش قادر به دریافت چه چیزهایی است: سیستمی که جهان هستی را نیز در خود میگنجاند. اینشتین هرگز این درس را فراموش نکرد. شوخی ماکس، اگر اصلاً چنین چیزی بوده باشد، با تمام توان و بی کم و کاست نتیجهی عکس داد.
در پانزده سالگی اینشتین در سال 1894، بار دیگر پدرش ورشکست شد. خانواده به ایتالیا رخت کشید و در آن جا پدرش در نزدیکی میلان کارخانهی جدیدی بر پا کرد. اما آلبرت را در یک مدرسهی شبانهروزی در مونیخ گذاشتند تا دیپلمش را از دبیرستان لویتپولد بگیرد. در این صورت میتوانست وارد دانشگاه شود و آن گاه به کسب و کار خانواده بپیوندد. هزینهی تحصیلات او را خانوادهی مادرش تأمین میکردند، تا این که بار دیگر هرمان بتواند روی پای خودش بایستند.
اینشتین، ظرف شش ماه دستخوش آشفتگی روانی شد و (مطابق با گزارش و اظهارات خودش) به علت این که حضورش در کلاس «مخرّب و مخلّ آرامش سایر دانشآموزان» تشخیص داده شده بود، از دبیرستان اخراجش کردند. ممکن است به اختلال روانی تظاهر کرده باشد تا او را ایتالیا نزد والدینش بفرستند. اما به نظر میرسد که این اخراج به اندازهی کافی پایههای واقعی داشته است. بیزاری از مقررات و نظم در وجود اینشتین ریشه دوانده بود، و بنابر مضمون خاطراتش، برنامهی آموزشی مدرسه را معجونی از فریبکاری، مطالب بیربط و بیهوده، و کسالتبار و غیر قابل تحمل میدانست. او حتی زحمت خواندن درسهای زبان یونان باستان، تاریخ، جغرافیا و با کمال تعجب زیستشناسی و شیمی را هم به خود نمیداد. وی هر چه بیشتر از نیروی خرد استثنایی و پیشرس خود (که تمام دانشآموزان دیگر را در درسهای فیزیک و ریاضی پشت سر نهاده بود) آگاه میشد، و این امر به وی اعتماد به نفس قاطعی میبخشید. این اعتماد به نفس توأم با درجهای از نپختگی و کمتجربگی، او را ازخودراضی و حتی وقیح نشان میداد.
در این هنگام آلبرت سالی بسیار خوشایند و دلچسب را در ایتالیا گذراند. به مدرسه نمیرفت، بلکه پارهای از وقت خود را به نوشتن نامهای [خطاب به عموی خود سزار] دربارهی یکی از دشوارترین مسائل علمی آن روزگار، یعنی رابطهی بین الکتریسیته، مغناطیس و اتر (محیطی نامرئی که امواج الکترومغناطیسی را از خود عبور میداد و منتقل میکرد) سپری کرد. مقالهی وی در یک سطح حرفهای، حرفی برای گفتن نداشت اما برای یک دانشآموز شانزده ساله شاهکار چشمگیری به شمار میآمد. این مقاله، همچنین نشان داد که وی هنوز هم دربارهی مغناطیس و چگونگی انتقال خواص مغناطیسی در فضا میاندیشد.
وی در پایان آن سال در امتحانات ورودی انستیتوی فناوری فدرال زوریخ (مشهور به پی تکنیک زوریخ) شرکت جست. هاینریش وبر، استاد فیزیک این انستیو، از نمرههای فوقالعادهی اینشتین در ریاضیات و فیزیک شگفتزده شد. هرمان، پدرش، وقتی از نمرههایش در زبان فرانسه، زیستشناسی، تاریخ و سایر درسها باخبر شد، واکنش متفاوتی نشان داد. اینشتین به طور پر سر و صدایی، و قطعاً عمداً و دانسته رد شده بود. او نخواسته بود دورهی تحصیل مهندسی را در پیش گیرد که به ورودش به حوزهی کسب و کار پدرش در زمینهی کالاهای برقی ختم میشد. اما در نتیجهی مداخلهی شخصی پروفسور وبر، به اینشتین برای سال بعد جایی در پلی تکنیک زوریخ دادند. فقط یک شرط برایش قائل شدند: اینشتین باید در خلال سالی که تا ورودش به دانشگاه فاصله دارد به مدرسه، هر مدرسهای برود.
هرمان به اکراه و بیمیلی پسرش در ورود به کسب و کار خانواده پی برد. اما او عاجز و درمانده شده بود. هیچ پولی در بساط نداشت. آیا باید به آلبرت اصرار کند که بیدرنگ برای کمک کردن در امور کسب و کار به نزد وی بیاید؟ یک بار دیگر با خویشاوندان همسرش تماس گرفت، و یک بار دیگر آنان موافقت کردند هزینههای تحصیل آلبرت را تأمین کنند. اما این بار آنان میخواستند نتایج کمکهای خود را مشاهده کنند. هیچ حس و عزمی برای هدر دادن پولهای نازنین و کمیاب بابت یک آدم عاطل و باطل وجود نداشت.
اینشتین سالهای دراز پس از این ولخرجیها و اختلافنظرها و سالهای سال پس از مرگ هرمان، همواره بر یک نکته دربارهی پدرش پای میفشرد: او «خردمند» بود. فهم و درک هرمان از نیازهای پسر سرکش خود و بیزاری مشهود این پسرک از فرو افتادن در گرداب کسب و کار خانواده، مظهر خرد و دانایی هرمان به شمار میآمد. بدون این قوهی تشخیص، نظریهی نسبیت پرداخته نمیشد.
هرمان تصمیم گرفت آلبرت را در روستایی در اطراف زوریخ به مدرسهای بفرستد و موافقت کرد تا به او اجازه دهد پس از ورود به پی تکنیک زوریخ به جای تحصیل در حوزهی مهندسی، در رشتههای ریاضیات و فیزیک درس بخواند، و این بار اینشتین به جای اقامت گزیدن تنهایی در شبانهروزی، نزد خانوادهی یکی از معلمان اقامت گزید.
اینشتین، علیرغم «خرد» پدرش هنوز هم در مورد برگشتن به مدرسه دستخوش شک و تردید بود. اما این دودلیها به زودی زایل شد. از میان تاکستانهای موجدار و پرپشت و بلند، افق به صورت نقطهای چشمنواز در کنار رودخانه رخ مینمود و میزبان وی: خانوادهی وین تِلِر، سرزنده، خونگرم و خوشبرخورد بودند. این جا نه آلمان، که سرزمین سوییس بود. وی به جای عدمانعطاف و خشکی در روشهای آموزشی، گشادهنظری و دریادلی را در مباحثات یافت. اینشتین با پیوستن به اعضای خانواده در روزهای آخر هفته در گردشهای اکتشافی پرندهیابی و پیادهروی در کوهستانها، شکوفا شد و رشد کرد.
اینشتین نواختن ویولون را ابتدا از مادرش فرا گرفته بود و اکنون نوازندهی آماتور زبردستی بود. بعداز ظهرها، در خانهی وین تلر که بساط موسیقی بر پا بود او خانواده را از طریق دونوازی همراه با دختر هیجده سالهی آنها، ماری، که پیانو مینواخت سر گرم میکرد. آلبرت ویولوننواز پرشوری بود: به نظر میرسید که موسیقی وجه پرحرارت و پر تب و تاب سرشت او را جلوهگر میسازد.
عکسهای آن دوره اینشتین را جوانی خوشقیافه با موهای تیرهی پرچین و شکن، سبیلی نورسته، و حالتی با اعتماد به نفس نشان میدهند. او خوشپوش است، علیرغم علائم اولیهی ظاهر در هم و نامنظمی که بعداً به صورت صفت بارز او درآمد. در این مرحلهی ابتدایی، صرفاً کمی سبک سری سرخوشانه هم باید اضافه کرد. جای تعجب ندارد که ماری و او دلباختهی هم شدند.
این نخستین تجربهی عشقی آلبرت بود. به نظر میرسید این عشق نسبتاً پرحرارت، بیآلایش، و کمی یکطرفه بوده است. در آن زمان فیزیک ریاضیاتی علاقه و دلبستگی پر شور و درجهی اول اینشتین بود، و در تمام طول حیاتش نیز همچنان باقی ماند. اما او همراهی زنان را دوست داشت، و میدانست که برای آنها جاذبه و گیرایی دارد.
در این هنگام اینشتین سلوک اجتماعی شاد و مطمئن به نفسی داشت، با حاشیهی مشخص و معینی برای آن؛ از خندیدن به صدای بلند لذت میبرد. یکی از دوستان مدرسهاش به یاد میآورد که او چگونه حالت «یک فیلسوف متبسم و خندانی را میگرفت و مسخرگی و شوخ طبعیاش هر نوع غرور و نخوت خودپسندانهای را به باد انتقاد میگرفت و مینواخت.» اما او گرایش و تمایل درستنشدنی و اصلاحناپذیر غرق شدن در افکار خود را هم داشت. هنگامی که در پاییز 1895 در پلیتکنیک زوریخ پذیرفته شد، شاید به نحوی اجتنابناپذیر، رابطهی عاطفی و عشقی او با ماری از هم گسیخت. ماری دلشکسته شد؛ آلبرت در کمال ناجمرانمردی تصمیم گرفت همه چیز را فراموش کند.
پلیتکنیک زوریخ در آن روزگار بهترین مدرسهی فنی اروپای مرکزی به شمار میآمد. آزمایشگاههای آن با محصولات زیمنس به خوبی مجهز بودند (نکتهی طعنهآمیز این که زیمنس یکی از شرکتهای مختلط بزرگی بود که باعث شد هرمان در حرفهی لوازم برقی ورشکست شود و از میدان بیرون رود)؛ این موسسه هیأت علمی و آموزشی با بالاترین کیفیت را جذب کرده بود. علی رغم همهی اینها، سر و کلهی اینشتین به ندرت بر سر کلاسها پیدا میشد. یکی از استادانش، هرمان مینکوفسکی، ریاضیدان بزرگ روسی-آلمانی، او را «سگ بیکاره و تنبل» نامیده بود. اما اینشتین کماکان و مثل همیشه از خود مطمئن باقی ماند. ناسپاسیاش نسبت به پروفسو وبر، عامل اساسی پذیرش و ورود او به این انستیتو، شاخص و بارز بود. درسهای فیزیک وبر، حاوی چند مورد پیشرفتهای تکنیکی بزرگ و پردامنهای میشد که در آن بیست سال اخیر دست داده بود، و اینشتین صریحاً به آنها بی توجهی میکرد و به دیدهی تحقیر در آنها مینگریست. در آزمایشگاه از پیروی از دستور کارها امتناع میکرد، و ترجیح میداد خودش روشهای آزمایش جدید و به روزی را طراحی کند. در خلال آزمایشی برای تعیین کردن آثار اتر، وسیلهی آزمایشی او منفجر شد، و دست راستش جراحت عمیقی برداشت. خوشبختانه این آسیب دیرپا نبود، و او پس از کوتاهزمانی دوباره قادر شد ویلن بنوازد.
اینشتین عمدهی وقت خود را مشتاقانه به مطالعه سپری میکرد؛ در این رهگذر در جریان آخرین پیشرفتهای علم فیزیک قرار میگرفت. در قرن پیش (نوزدهم) بشر در علم، به خصوص در فیزیک، به پیشرفتهای عظیمی نایل آمده بود که حالا به نظر میرسید دارد مرزهای معرفت و شناخت علمی را در مینوردد. اوضاع و احوال به مرحلهای رسیده بود که به نظر میرسید تمامی عناصر ناهمگون و متفاوت معرفت علمی در قالب خطوط کلی جامع و گسترده در هم میآمیزند و ادغام میشوند. چشماندازهای آدمی داشت به شناخت و معرفتی کلی از جهان میرسید که در افق دیدگان او قرار داشت. بسیاری از آدمها احساس میکردند پرهیجانترین لحظات تاریخ برای دانشمندان زنده فرارسیده است. برای نسلهای آتی دیگر چیزی نمیماند که کشف کنند و آنان محکومند به کار شاق و خرحمالی محاسبات و اندازهگیریهای صرف.
با همهی این احوال در سایر حوزهها تردید و دو دلی بروز کرد. تعدادی از قطعیتها و امور مسلم قدیمی به تدریج مورد پرسش و تردید قرار گرفتند، که به گسترش دامنهی این بدگمانی انجامید که بنابر آن دیگر قوانین فیزیک کلاسیک برای تشریح واقعیتهای هردم پیچیدهتر جهان فیزیکی (طبیعت) کافی نیستند.
چنین اندیشههایی از زبان بسیاری از متفکران زوریخنشین، که جهان را از دیدگاهی غیرعلمی مینگریستند، به نحو غریب و مرموزی بیان میشد. تروتسکی، لنین، رزالوگزامبورگ (و بعداً فوتوریستها یا آیندهنگران، دادائیستها، و جمیز جویس) جملگی به کافههای زوریخ رفت و آمد میکردند. در آن روزها زوریخ در موقعیتی فراتر از یک مرکز بانکداری استانی و ایالتی قرار داشت که غولهای بانکداری امور آن را بگذرانند. این جا شهری دوستداشتنی در قلب اروپا، با جامعهای از کافههای جهان-وطنی بود.
اینشتین در فواصل بین دورههای حاد مطالعه و تحقیق که روند اسرارآمیز روزافزونی را میپیمود، دوستان دانشگاهیاش را در کافهی متروپولیس ملاقات میکرد؛ این جا پاتوق دانشجویی محبوب و پرطرفداری در کرانهی رودخانه بود. وی شروع به دود کردن پیپ کرده بود، و نوشیدنی محبوبش قهوه با یخ بود. (در آن روزها اینشتین آبجو نمینوشید، عمدتاً به این علت که پول کافی نداشت. اما در تمام عمرش، هرگز از مشروبهای الکلی خوشش نیامد، چرا که معتقد بود الکل کارکرد مغز را تضعیف میکند.)
اینشتین عضو محفل کوچکی از دوستان صمیمی بود. همهی آنان تیزهوش، دانشجوی ریاضیات یا فیزیک، و دلمشغول واپسین مسائل و پرسشهای مطرح در علم بودند. بدون چنین کیفیتهایی، ادامهی محاورهها و گفتگوهای آنان ناممکن میبود.
شاید مارسل گروسمان در میان همکلاسیهای اینشتین نخستین کسی بود که تشخیص داد ذکاوت و استعداد وی فراتر از حد معمول است. هنگامی که فصل امتحانات فرارسید، گروسمان نوعدوستانه و از روی فداکاری یادداشتهای خود را که در کلاسهای درس نوشته بود، در اختیار اینشتین قرار داد؛ این تنها راهی بود که اینشتین میتوانست به موقع در امتحانات شرکت کند و درس را بگذراند. میکل آنجلو بِسو، یکی از دانشجویان مهندسی همدورهی اینشتین، شخصیتی خوش برخورد و مهربان و مانند اینشتین به فلسفه علاقهمند بود. هم او بود که اینشتین را با آثار ارنست ماخ، فیلسوف علم اتریشی آشنا کرد، که نامش اکنون در اندازهگیری دیوار صوتی جاودانه شده است. در آن روزها، ماخ در تلاش بود تا تأثیری ویرانگر بر فرضهای تجریدی غیر قابل تردید فیزیک کلاسیک (یعنی بر باور غیر قابل شک بودن این فرضها) بر جای بگذارد. دوست صمیمی سوم اینشتین فیتز آدلر، پسر بنیانگذار حزب سوسیال دموکراتیک اتریش بود. اینشتین آدلر را به خاطر آرمانگرایی تزلزلناپذیر وی تحسین میکرد. سنتشکنی اینشتین چیزی فراتر از انحراف از مسیرهای عادی بود. قدرتستیزی، ارتشسالاریستیزی، کوچک شمردن روشها و مفروضات کهنه، جملگی پارهای از آرمانگرایی اجتماعی روبه رشد آن روزگار به شمار میآمدند. وی عمیقاً به این اصول اعتقاد داشت، هر چند در آن ایام به نحوی سادهدلانه خیالپرداز بود: دو مشخصهی آرمانگرایی او که در تمام طول حیاتش در وی باقی ماند. اینشتین وقتی به تنهایی در اتاقش به کار مشغول، یا با دوستانش در کافه متروپولیس مشغول محاوره و گفتگوهای جدی (همراه با خندههای جنونآمیز) نبود، با دختر صاحبخانهاش به قایقرانی روی دریاچهی زوریخ میپرداخت. این قایقرانی آغاز دو نوع تفریح، قایقرانی و معاشرت با جنس مخالف بود که تا روزهای آخر حیات آنها را با لذت دنبال میکرد. (دختر صاحبخانه تنها کسی نبود که به گردش با قایق دعوت میشد، هر چند که قایق به خانوادهی این دختر تعلق داشت.)
تنها یک نفر قادر شد در تمامی این جنبهی زندگی اینشتین بگنجد و حضور یابد. وی میلهوا ماریک، تنها دانشجوی مونث در کلاس او بود. میلهوا صربستانی و اهل نووی ساد، آن هنگام بخشی از امپراتوری اتریش-هنگری بود. پدرش کارمند دولت بود که دخترش را به این علت به پلیتکنیک زوریخ فرستاده بود که در سرزمین خودش زنان اجازه نداشتند در رشتههای فزیک پیشرفته درس بخوانند. (هشت سال بعد ماری کوری نخستین زنی بود که در فرانسه در یکی از رشتهها دکترا گرفت؛ در همان سال وی نخستین جایزهی نوبل خود را نیز دریافت داشت) میلهوا بر خلاف سایر زنانی که اینشتین وقت خود را با آنان میگذرانید، نسبتاً صریح بود و به هیچ وجه هم اهل عشوهگری نبود. وی به ندرت میخندید، و به علت از جا در رفتگی دائمی استخوان باسن، هنگام راه رفتن کمی لنگ میزد. خیلیها تعجب میکنند که چگونه این دختر چنین نقشی مهم را در زندگی اینشتین در این زمان بازی میکرد. عکسهای آن روز، او (میلوا) را با چهرهی اسلاویایی افسرده نشان میدهند. وی همچنین نخستین زنی بود که اینشتین با وی برخورد کرده بود و میتوانست با او دربارهی عمیقترین علائق خود بحث کند. وقتی دربارهی فیزیک شروع به صحبت میکرد، این دختر کاملاً میدانست او دربارهی چه چیزی حرف میزند و نظرهایی هم ابراز میکرد؛ و اینشتین قطعاً استقلال پیشگام و پیشتاز او را ستایش میکرد، که در میان زنان آن دوره دستاور نادری به شمار میآمد.
اینشتین در نیمهی دوم عمر خود به یکی از کانونهای طرف توجه همگانی تبدیل شده بود: «بزرگترین نابغه در جهان». وی این پوچی و بیهودگی را با میل پذیرفت و از آن به نحو شایانی بهره گرفت؛ به مبارزهای خستگیناپذیر علیه نیروهای شر، از یهودستیزی تا جنگافزارهای هستهای دست زد. تصویری که از خود به دنیا ارائه کرد تصویر کلیشهای و تکراری یک نابغهی حواسپرت بود. این مرد بسی جاهطلب و بلندپرواز، و آگاه از استعدادهای استثناییاش، در نهایت دارای چهرهای تراژدیک و غمناک بود. در قیاس با ناکامی خود برای توضیح دادن کارکردهای غایی جهان هستی در قالب نظریهی میدان واحدش، ارزش اجتماعی خویشتن را هیچ میشمرد.
زندگی و آثار
آلبرت اینشتین در چهاردهم مارس 1879 در شهر کوچک جنوبی آلمان، اولم، از پدر و مادری یهودی زاده شد. مادش دختر بافرهنگ و فرهیختهی یک بازرگان ذرت اهل اشتوتگارت بود که ویولون را به خوبی مینواخت. هنگام به دنیا آمدن آلبرت، مادرش بیست و یک ساله بود. پدرش هرمان مردی معاشرتی، مهربان و خونگرم با سبیلهای پرپشت، شبیه تصویر آلمانیهای خوب روی آبجو بود که از خواندن شعر به صدای بلند لذت میبرد.آلمان در آن هنگام تحت حکومت «خون و آهن» بیسمارک، صدراعظم آهنین بود که حتی کالسکهرانان نیز لباسهای متحدالشکل میپوشیدند. یهودیان فقط در سال 1867 رهایی یافته بودند، و در سال تولد آلبرت کلمهی «یهودیستیزی» نخستین بار در مقالهای در یک مجلهی آلمانی منتشر و مطرح شد.
یک سال پس از به دنیا آمدن آلبرت، پدرش در تجارت کالاهای برقی ورشکسته شد، و خانواده برای زندگی به خانهی ژاکوب که برادر هرمان بود به حومهی مونیخ نقل مکان کرد. در این جا هرمان و ژاکوب کسب و کار کمدامنهای در حوزهی الکتروشیمی راه انداختند.
آلبرت کودکی مشخصاً بیجنب و جوش و کم تحرک و نسبتاً خیالپرداز بود. وی از نابسامانی و اختلال خانواده متأثر (و به قول روانشناسان «مورد بیمهری واقع شده») بود، و پدری ورشکسته داشت. ویژگیها و خصلتهایی هستند که با فراوانی و کثرت شگفتآوری در پسزمینهی نبوغ یافت میشوند، اما بر عکس، اوان کودکی آلبرت عادی و معمولی بود.
پدر آلبرت آدمی مذهبی نبود و عمدتاً خود را همرنگ جماعت میدانست. در نتیجه، آلبرت کوچولو را به یک مدرسهی کاتولیکی فرستاد که در آن مدرسه تنها یهودی کلاس بود. مدارس آلمان خیلی شبیه به هر چیز دیگری در آن سرزمین، خطمشی نظامی را اجرا میکردند. معلمان بچههای خیلی کوچک افتخار میکردند که رفتارشان مثل استوارهای خشک، مقرراتی و مستبد باشد. آلبرت خسته و دلزاده، از کمترین فراگیری برخوردار بود و احساس انزجاری عمیق نسبت به مقامات مسئول در وجودش ریشه دوانید که در تمام عمر از وی جدا نشد. در خانه از مادرش نواختن ویولون میآموخت، که از آموختن آن بسی لذت میبرد و نواختن آن را به خوبی فرا گرفت؛ و این هم خصوصیت دیگری بود که در تمام عمر در وی حفظ شد. مشغولیت ذهنی پدر آلبرت عمدتاً این بود که تلاش کند کسب و کار خانواده را در هنگامهی یک رکود اقتصادی پررونق نگه دارد، اما به تلاشهای پراکندهای هم دست زد تا پسرش را با موضوعها و مسائل دانشگاهی که برایش مبهم بود، علاقهمند کند. روزی یک قطبنما به پسرش نشان داد. آلبرت پرسید که چرا عقربهی قطبنما همواره یک جهت را نشان میدهد. هرمان توضیح داد که این امر ناشی از اثر مغناطیسی [زمین] است. اما آلبرت میخواست بداند که اثر مغناطیسی چگونه فضا را طی میکند. هرمان برای این پرسش، پاسخی نداشت.
آن شب آلبرت با این فکر که چگونه نیرویی نامرئی میتواند فضا را طی کند، خوابش نبرد. در همان زمان «عمو ژاکوب» این پسر کوچولو را با جبر آشنا کرد. وی توضیح داد: «این یکی از شاخههای علوم خالص است. وقتی نتوانیم حیوانی را که داریم شکار میکنیم بگیریم، آن را موقتاً x مینامیم و به تعقیب و جستجویش ادامه میدهیم تا به دام افتد.» برتل (یعنی «برتی کوچک»؛ برتی لقب خانوادهی اینشتین بود) به زودی به تور افتاد.
سال 1891، در دوازده سالگی اینشتین، معلم آماتور دیگری به صحنه گام نهاد. در آن ایام در میان خانوادههای یهودی اروپای مرکزی رسم بود که پنجشنبهها یکی از اعضای تهیدست جامعهی یهودیان را به شام دعوت میکردند. خانوادهی اینشتین از ماکس تالمی، یک دانشجوی پزشکی پذیرایی میکرد. ماکس کتابهایی در زمینهی علوم همهفهم به برتل کوچک قرض میداد که مغز فعال وی بیدرنگ مطالب آنها را میبلعید و فرا میگرفت. در این جا نیز، اینشتین خصلتی را کسب کرد تا آخرش عمرش در جود او دوام آورد. او عمدتاً خودآموز بود، چندان توجهی به معلمانش نمیکرد و به حرفهای آنان گوش فرا نمیداد. ترجیح میداد علائق و دلبستگیهای خودش را پی گیرد و کارها را از دید شخص خودش انجام دهد. نتیجه عبارت بود از عمق استثنایی دانش و معرفت نزد وی، توأم با مشکلات فراوان، حتی در ابتداییترین امتحانات.
ماکس تالمی پس از کوتاهزمانی، کتابهایی در خصوص هندسهی مسطحه برای اینشتین آورد، و این پسر هیچ گاه نزد خودش حسابان (حساب دیفرانسیل و انتگرال) نیاموخت. ماکس هر هفته پیشرفتهای آلبرت کوچولو را بررسی میکرد و میسنجید، تا این که سرانجام به ناگزیر اذعان کرد: «دیگر نمیتوانم همپای او بروم و حرفهایش را بفهمم». ماکس بیهوده وی را تشویق کرد کتابهایی در حوزهی پزشکی و زیست شناسی بخواند، اما آلبرت به این زمینهها علاقهای نداشت. این کتابها چالش فکری ناقص و ناکافی برایش فراهم میآوردند: ظاهراً فقط علاقهمند بود برای درک مفاهیم پیچیده تلاش کند و اصول پنهان در پس آنها را بجوید.
به این ترتیب ماکس که حالا دانشجویی پزشکی بود که کمی هم سن و سالش زیادتر شده بود، آلبرت را به فلسفه، موضوع و مبحث دوستداشتنی خودش، وارد کرد. نوجوانی که از «دشواریهای فراگیری» در مدرسه در رنج بود و بیزار، شروع به مطالعهی آثار کانت کرد. این آثار و نوشتهها خیلی دشوارند: متافیزیک آلمانی در کسلکنندهترین و مبهمترین شکل و قالبش. در واقع، احتمالاً در این حرکت ماکس عنصری از بدخواهی و بداندیشی هم وجود داشته است، به قصد این که حق آلبرت را کف دستش بگذارد و او را سر جای خودش بنشاند. اما آثار کانت حاوی بزرگترین دستگاه فلسفی در تمامی حوزهی فلسفه بود، ساختاری با حکمت و ژرفایی خارقالعاده که در صدد بود مطلقاً همه چیز را توضیح دهد. پیشتر، اینشتین با ظرافت و باریکبینیهای عقلانی و فکری روبه رو شده بود، با مفاهیمی که حتی درک و فهم آنها مستلزم تمرکز ذهنی فوقالعاده، و بهرهگیری از شیوههایی بسیار ظریف و باریک بود. اما وی در این جا، برای نخستین بار فهمید که ذهن با همهی شکوه و عظمتش قادر به دریافت چه چیزهایی است: سیستمی که جهان هستی را نیز در خود میگنجاند. اینشتین هرگز این درس را فراموش نکرد. شوخی ماکس، اگر اصلاً چنین چیزی بوده باشد، با تمام توان و بی کم و کاست نتیجهی عکس داد.
در پانزده سالگی اینشتین در سال 1894، بار دیگر پدرش ورشکست شد. خانواده به ایتالیا رخت کشید و در آن جا پدرش در نزدیکی میلان کارخانهی جدیدی بر پا کرد. اما آلبرت را در یک مدرسهی شبانهروزی در مونیخ گذاشتند تا دیپلمش را از دبیرستان لویتپولد بگیرد. در این صورت میتوانست وارد دانشگاه شود و آن گاه به کسب و کار خانواده بپیوندد. هزینهی تحصیلات او را خانوادهی مادرش تأمین میکردند، تا این که بار دیگر هرمان بتواند روی پای خودش بایستند.
اینشتین، ظرف شش ماه دستخوش آشفتگی روانی شد و (مطابق با گزارش و اظهارات خودش) به علت این که حضورش در کلاس «مخرّب و مخلّ آرامش سایر دانشآموزان» تشخیص داده شده بود، از دبیرستان اخراجش کردند. ممکن است به اختلال روانی تظاهر کرده باشد تا او را ایتالیا نزد والدینش بفرستند. اما به نظر میرسد که این اخراج به اندازهی کافی پایههای واقعی داشته است. بیزاری از مقررات و نظم در وجود اینشتین ریشه دوانده بود، و بنابر مضمون خاطراتش، برنامهی آموزشی مدرسه را معجونی از فریبکاری، مطالب بیربط و بیهوده، و کسالتبار و غیر قابل تحمل میدانست. او حتی زحمت خواندن درسهای زبان یونان باستان، تاریخ، جغرافیا و با کمال تعجب زیستشناسی و شیمی را هم به خود نمیداد. وی هر چه بیشتر از نیروی خرد استثنایی و پیشرس خود (که تمام دانشآموزان دیگر را در درسهای فیزیک و ریاضی پشت سر نهاده بود) آگاه میشد، و این امر به وی اعتماد به نفس قاطعی میبخشید. این اعتماد به نفس توأم با درجهای از نپختگی و کمتجربگی، او را ازخودراضی و حتی وقیح نشان میداد.
در این هنگام آلبرت سالی بسیار خوشایند و دلچسب را در ایتالیا گذراند. به مدرسه نمیرفت، بلکه پارهای از وقت خود را به نوشتن نامهای [خطاب به عموی خود سزار] دربارهی یکی از دشوارترین مسائل علمی آن روزگار، یعنی رابطهی بین الکتریسیته، مغناطیس و اتر (محیطی نامرئی که امواج الکترومغناطیسی را از خود عبور میداد و منتقل میکرد) سپری کرد. مقالهی وی در یک سطح حرفهای، حرفی برای گفتن نداشت اما برای یک دانشآموز شانزده ساله شاهکار چشمگیری به شمار میآمد. این مقاله، همچنین نشان داد که وی هنوز هم دربارهی مغناطیس و چگونگی انتقال خواص مغناطیسی در فضا میاندیشد.
وی در پایان آن سال در امتحانات ورودی انستیتوی فناوری فدرال زوریخ (مشهور به پی تکنیک زوریخ) شرکت جست. هاینریش وبر، استاد فیزیک این انستیو، از نمرههای فوقالعادهی اینشتین در ریاضیات و فیزیک شگفتزده شد. هرمان، پدرش، وقتی از نمرههایش در زبان فرانسه، زیستشناسی، تاریخ و سایر درسها باخبر شد، واکنش متفاوتی نشان داد. اینشتین به طور پر سر و صدایی، و قطعاً عمداً و دانسته رد شده بود. او نخواسته بود دورهی تحصیل مهندسی را در پیش گیرد که به ورودش به حوزهی کسب و کار پدرش در زمینهی کالاهای برقی ختم میشد. اما در نتیجهی مداخلهی شخصی پروفسور وبر، به اینشتین برای سال بعد جایی در پلی تکنیک زوریخ دادند. فقط یک شرط برایش قائل شدند: اینشتین باید در خلال سالی که تا ورودش به دانشگاه فاصله دارد به مدرسه، هر مدرسهای برود.
هرمان به اکراه و بیمیلی پسرش در ورود به کسب و کار خانواده پی برد. اما او عاجز و درمانده شده بود. هیچ پولی در بساط نداشت. آیا باید به آلبرت اصرار کند که بیدرنگ برای کمک کردن در امور کسب و کار به نزد وی بیاید؟ یک بار دیگر با خویشاوندان همسرش تماس گرفت، و یک بار دیگر آنان موافقت کردند هزینههای تحصیل آلبرت را تأمین کنند. اما این بار آنان میخواستند نتایج کمکهای خود را مشاهده کنند. هیچ حس و عزمی برای هدر دادن پولهای نازنین و کمیاب بابت یک آدم عاطل و باطل وجود نداشت.
اینشتین سالهای دراز پس از این ولخرجیها و اختلافنظرها و سالهای سال پس از مرگ هرمان، همواره بر یک نکته دربارهی پدرش پای میفشرد: او «خردمند» بود. فهم و درک هرمان از نیازهای پسر سرکش خود و بیزاری مشهود این پسرک از فرو افتادن در گرداب کسب و کار خانواده، مظهر خرد و دانایی هرمان به شمار میآمد. بدون این قوهی تشخیص، نظریهی نسبیت پرداخته نمیشد.
هرمان تصمیم گرفت آلبرت را در روستایی در اطراف زوریخ به مدرسهای بفرستد و موافقت کرد تا به او اجازه دهد پس از ورود به پی تکنیک زوریخ به جای تحصیل در حوزهی مهندسی، در رشتههای ریاضیات و فیزیک درس بخواند، و این بار اینشتین به جای اقامت گزیدن تنهایی در شبانهروزی، نزد خانوادهی یکی از معلمان اقامت گزید.
اینشتین، علیرغم «خرد» پدرش هنوز هم در مورد برگشتن به مدرسه دستخوش شک و تردید بود. اما این دودلیها به زودی زایل شد. از میان تاکستانهای موجدار و پرپشت و بلند، افق به صورت نقطهای چشمنواز در کنار رودخانه رخ مینمود و میزبان وی: خانوادهی وین تِلِر، سرزنده، خونگرم و خوشبرخورد بودند. این جا نه آلمان، که سرزمین سوییس بود. وی به جای عدمانعطاف و خشکی در روشهای آموزشی، گشادهنظری و دریادلی را در مباحثات یافت. اینشتین با پیوستن به اعضای خانواده در روزهای آخر هفته در گردشهای اکتشافی پرندهیابی و پیادهروی در کوهستانها، شکوفا شد و رشد کرد.
اینشتین نواختن ویولون را ابتدا از مادرش فرا گرفته بود و اکنون نوازندهی آماتور زبردستی بود. بعداز ظهرها، در خانهی وین تلر که بساط موسیقی بر پا بود او خانواده را از طریق دونوازی همراه با دختر هیجده سالهی آنها، ماری، که پیانو مینواخت سر گرم میکرد. آلبرت ویولوننواز پرشوری بود: به نظر میرسید که موسیقی وجه پرحرارت و پر تب و تاب سرشت او را جلوهگر میسازد.
عکسهای آن دوره اینشتین را جوانی خوشقیافه با موهای تیرهی پرچین و شکن، سبیلی نورسته، و حالتی با اعتماد به نفس نشان میدهند. او خوشپوش است، علیرغم علائم اولیهی ظاهر در هم و نامنظمی که بعداً به صورت صفت بارز او درآمد. در این مرحلهی ابتدایی، صرفاً کمی سبک سری سرخوشانه هم باید اضافه کرد. جای تعجب ندارد که ماری و او دلباختهی هم شدند.
این نخستین تجربهی عشقی آلبرت بود. به نظر میرسید این عشق نسبتاً پرحرارت، بیآلایش، و کمی یکطرفه بوده است. در آن زمان فیزیک ریاضیاتی علاقه و دلبستگی پر شور و درجهی اول اینشتین بود، و در تمام طول حیاتش نیز همچنان باقی ماند. اما او همراهی زنان را دوست داشت، و میدانست که برای آنها جاذبه و گیرایی دارد.
در این هنگام اینشتین سلوک اجتماعی شاد و مطمئن به نفسی داشت، با حاشیهی مشخص و معینی برای آن؛ از خندیدن به صدای بلند لذت میبرد. یکی از دوستان مدرسهاش به یاد میآورد که او چگونه حالت «یک فیلسوف متبسم و خندانی را میگرفت و مسخرگی و شوخ طبعیاش هر نوع غرور و نخوت خودپسندانهای را به باد انتقاد میگرفت و مینواخت.» اما او گرایش و تمایل درستنشدنی و اصلاحناپذیر غرق شدن در افکار خود را هم داشت. هنگامی که در پاییز 1895 در پلیتکنیک زوریخ پذیرفته شد، شاید به نحوی اجتنابناپذیر، رابطهی عاطفی و عشقی او با ماری از هم گسیخت. ماری دلشکسته شد؛ آلبرت در کمال ناجمرانمردی تصمیم گرفت همه چیز را فراموش کند.
پلیتکنیک زوریخ در آن روزگار بهترین مدرسهی فنی اروپای مرکزی به شمار میآمد. آزمایشگاههای آن با محصولات زیمنس به خوبی مجهز بودند (نکتهی طعنهآمیز این که زیمنس یکی از شرکتهای مختلط بزرگی بود که باعث شد هرمان در حرفهی لوازم برقی ورشکست شود و از میدان بیرون رود)؛ این موسسه هیأت علمی و آموزشی با بالاترین کیفیت را جذب کرده بود. علی رغم همهی اینها، سر و کلهی اینشتین به ندرت بر سر کلاسها پیدا میشد. یکی از استادانش، هرمان مینکوفسکی، ریاضیدان بزرگ روسی-آلمانی، او را «سگ بیکاره و تنبل» نامیده بود. اما اینشتین کماکان و مثل همیشه از خود مطمئن باقی ماند. ناسپاسیاش نسبت به پروفسو وبر، عامل اساسی پذیرش و ورود او به این انستیتو، شاخص و بارز بود. درسهای فیزیک وبر، حاوی چند مورد پیشرفتهای تکنیکی بزرگ و پردامنهای میشد که در آن بیست سال اخیر دست داده بود، و اینشتین صریحاً به آنها بی توجهی میکرد و به دیدهی تحقیر در آنها مینگریست. در آزمایشگاه از پیروی از دستور کارها امتناع میکرد، و ترجیح میداد خودش روشهای آزمایش جدید و به روزی را طراحی کند. در خلال آزمایشی برای تعیین کردن آثار اتر، وسیلهی آزمایشی او منفجر شد، و دست راستش جراحت عمیقی برداشت. خوشبختانه این آسیب دیرپا نبود، و او پس از کوتاهزمانی دوباره قادر شد ویلن بنوازد.
اینشتین عمدهی وقت خود را مشتاقانه به مطالعه سپری میکرد؛ در این رهگذر در جریان آخرین پیشرفتهای علم فیزیک قرار میگرفت. در قرن پیش (نوزدهم) بشر در علم، به خصوص در فیزیک، به پیشرفتهای عظیمی نایل آمده بود که حالا به نظر میرسید دارد مرزهای معرفت و شناخت علمی را در مینوردد. اوضاع و احوال به مرحلهای رسیده بود که به نظر میرسید تمامی عناصر ناهمگون و متفاوت معرفت علمی در قالب خطوط کلی جامع و گسترده در هم میآمیزند و ادغام میشوند. چشماندازهای آدمی داشت به شناخت و معرفتی کلی از جهان میرسید که در افق دیدگان او قرار داشت. بسیاری از آدمها احساس میکردند پرهیجانترین لحظات تاریخ برای دانشمندان زنده فرارسیده است. برای نسلهای آتی دیگر چیزی نمیماند که کشف کنند و آنان محکومند به کار شاق و خرحمالی محاسبات و اندازهگیریهای صرف.
با همهی این احوال در سایر حوزهها تردید و دو دلی بروز کرد. تعدادی از قطعیتها و امور مسلم قدیمی به تدریج مورد پرسش و تردید قرار گرفتند، که به گسترش دامنهی این بدگمانی انجامید که بنابر آن دیگر قوانین فیزیک کلاسیک برای تشریح واقعیتهای هردم پیچیدهتر جهان فیزیکی (طبیعت) کافی نیستند.
چنین اندیشههایی از زبان بسیاری از متفکران زوریخنشین، که جهان را از دیدگاهی غیرعلمی مینگریستند، به نحو غریب و مرموزی بیان میشد. تروتسکی، لنین، رزالوگزامبورگ (و بعداً فوتوریستها یا آیندهنگران، دادائیستها، و جمیز جویس) جملگی به کافههای زوریخ رفت و آمد میکردند. در آن روزها زوریخ در موقعیتی فراتر از یک مرکز بانکداری استانی و ایالتی قرار داشت که غولهای بانکداری امور آن را بگذرانند. این جا شهری دوستداشتنی در قلب اروپا، با جامعهای از کافههای جهان-وطنی بود.
اینشتین در فواصل بین دورههای حاد مطالعه و تحقیق که روند اسرارآمیز روزافزونی را میپیمود، دوستان دانشگاهیاش را در کافهی متروپولیس ملاقات میکرد؛ این جا پاتوق دانشجویی محبوب و پرطرفداری در کرانهی رودخانه بود. وی شروع به دود کردن پیپ کرده بود، و نوشیدنی محبوبش قهوه با یخ بود. (در آن روزها اینشتین آبجو نمینوشید، عمدتاً به این علت که پول کافی نداشت. اما در تمام عمرش، هرگز از مشروبهای الکلی خوشش نیامد، چرا که معتقد بود الکل کارکرد مغز را تضعیف میکند.)
اینشتین عضو محفل کوچکی از دوستان صمیمی بود. همهی آنان تیزهوش، دانشجوی ریاضیات یا فیزیک، و دلمشغول واپسین مسائل و پرسشهای مطرح در علم بودند. بدون چنین کیفیتهایی، ادامهی محاورهها و گفتگوهای آنان ناممکن میبود.
شاید مارسل گروسمان در میان همکلاسیهای اینشتین نخستین کسی بود که تشخیص داد ذکاوت و استعداد وی فراتر از حد معمول است. هنگامی که فصل امتحانات فرارسید، گروسمان نوعدوستانه و از روی فداکاری یادداشتهای خود را که در کلاسهای درس نوشته بود، در اختیار اینشتین قرار داد؛ این تنها راهی بود که اینشتین میتوانست به موقع در امتحانات شرکت کند و درس را بگذراند. میکل آنجلو بِسو، یکی از دانشجویان مهندسی همدورهی اینشتین، شخصیتی خوش برخورد و مهربان و مانند اینشتین به فلسفه علاقهمند بود. هم او بود که اینشتین را با آثار ارنست ماخ، فیلسوف علم اتریشی آشنا کرد، که نامش اکنون در اندازهگیری دیوار صوتی جاودانه شده است. در آن روزها، ماخ در تلاش بود تا تأثیری ویرانگر بر فرضهای تجریدی غیر قابل تردید فیزیک کلاسیک (یعنی بر باور غیر قابل شک بودن این فرضها) بر جای بگذارد. دوست صمیمی سوم اینشتین فیتز آدلر، پسر بنیانگذار حزب سوسیال دموکراتیک اتریش بود. اینشتین آدلر را به خاطر آرمانگرایی تزلزلناپذیر وی تحسین میکرد. سنتشکنی اینشتین چیزی فراتر از انحراف از مسیرهای عادی بود. قدرتستیزی، ارتشسالاریستیزی، کوچک شمردن روشها و مفروضات کهنه، جملگی پارهای از آرمانگرایی اجتماعی روبه رشد آن روزگار به شمار میآمدند. وی عمیقاً به این اصول اعتقاد داشت، هر چند در آن ایام به نحوی سادهدلانه خیالپرداز بود: دو مشخصهی آرمانگرایی او که در تمام طول حیاتش در وی باقی ماند. اینشتین وقتی به تنهایی در اتاقش به کار مشغول، یا با دوستانش در کافه متروپولیس مشغول محاوره و گفتگوهای جدی (همراه با خندههای جنونآمیز) نبود، با دختر صاحبخانهاش به قایقرانی روی دریاچهی زوریخ میپرداخت. این قایقرانی آغاز دو نوع تفریح، قایقرانی و معاشرت با جنس مخالف بود که تا روزهای آخر حیات آنها را با لذت دنبال میکرد. (دختر صاحبخانه تنها کسی نبود که به گردش با قایق دعوت میشد، هر چند که قایق به خانوادهی این دختر تعلق داشت.)
تنها یک نفر قادر شد در تمامی این جنبهی زندگی اینشتین بگنجد و حضور یابد. وی میلهوا ماریک، تنها دانشجوی مونث در کلاس او بود. میلهوا صربستانی و اهل نووی ساد، آن هنگام بخشی از امپراتوری اتریش-هنگری بود. پدرش کارمند دولت بود که دخترش را به این علت به پلیتکنیک زوریخ فرستاده بود که در سرزمین خودش زنان اجازه نداشتند در رشتههای فزیک پیشرفته درس بخوانند. (هشت سال بعد ماری کوری نخستین زنی بود که در فرانسه در یکی از رشتهها دکترا گرفت؛ در همان سال وی نخستین جایزهی نوبل خود را نیز دریافت داشت) میلهوا بر خلاف سایر زنانی که اینشتین وقت خود را با آنان میگذرانید، نسبتاً صریح بود و به هیچ وجه هم اهل عشوهگری نبود. وی به ندرت میخندید، و به علت از جا در رفتگی دائمی استخوان باسن، هنگام راه رفتن کمی لنگ میزد. خیلیها تعجب میکنند که چگونه این دختر چنین نقشی مهم را در زندگی اینشتین در این زمان بازی میکرد. عکسهای آن روز، او (میلوا) را با چهرهی اسلاویایی افسرده نشان میدهند. وی همچنین نخستین زنی بود که اینشتین با وی برخورد کرده بود و میتوانست با او دربارهی عمیقترین علائق خود بحث کند. وقتی دربارهی فیزیک شروع به صحبت میکرد، این دختر کاملاً میدانست او دربارهی چه چیزی حرف میزند و نظرهایی هم ابراز میکرد؛ و اینشتین قطعاً استقلال پیشگام و پیشتاز او را ستایش میکرد، که در میان زنان آن دوره دستاور نادری به شمار میآمد.
تاریخ : پنج شنبه 91/6/30 | 11:31 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()