سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یافتم، یافتم!

سه قرن پیش از میلاد مسیح در شهر سیراکوز در ساحل شرقی جزیره ی سیسیل، ارشمیدس می زیست که یکی از بزرگ ترین ریاضیدانان و مهندسین همه ی دوران بود. کارهایش او را به مقام سرمهندسی شهر رسانیده بود. در جریان دومین جنگ میان کارتاژ و روم، سیراکوز با کارتاژ پیمان اتحاد بسته بود و رومیها شهر را محاصره کرده بودند. شهر سه سال در برابر محاصره مقاومت کرد و این به برکت ماشینهای جنگی بود که ارشمیدس اختراع کرده بود، مخصوصاً ماشینهای پرتاب گلوله به فاصله ی دور و آینه های سوزاننده که می توانستند پرتوهای خورشید را منعکس کنند و با متمرکز کردنشان بر روی سفینه های دشمن که به ساحل نزدیک می شدند، آنها را به آتش بکشند.

سرانجام در سال 212 (ق.م.) سیراکوز سقوط کرد. ارشمیدس که 75 ساله بود به ضرب شمشیر یک سرباز رومی به قتل رسید. روایت می کنند که ریاضیدان بزرگ در حال ترسیم شکلهای هندسی بر روی ماسه بود و پیش از ضربت خوردن فقط گفته بود: «دایره هایم را برهم نزن». کنسول روم، مارسلوس (1)، فرمانده سپاهیان محاصره کننده به سربازان دستور داده بود به جان دانشمند بزرگ که او را می ستود امان دهند. از شنیدن خبر مرگش بسیار اندوهگین شد و برای او آرامگاهی برپا کرد و دستور داد بر لوح گور او، همان طور که ریاضیدان بزرگ آرزو می کرد، مقطع کره ای را بر استوانه ای با رابطه ی حجمشان نقش کنند. سیسرون، مباشر سنای روم در سیسیل، 137 سال بعد این گور را یافت و شرحی درباره ی آن به یادگار گذاشت.
ارشمیدس خواص برخی از شکلهای هندسی را تعیین کرده بود، از جمله دایره، کُره، سهمی، هذلولی و حلزونی (مارپیچ). محاسبه های عددی او مشهور است: او مقدار عددπرا با تقریب قابل قبولی تعیین کرده بود. اما شهرت او بیشتر ناشی از کارهای مکانیکی اوست؛ او ثابت کرده بود که هر سطحی یا هر جسمی، مرکز گرانی (ثقل) دارد. او پیچ بی انتها (معروف به پیچ ارشمیدس) و چرخ دندانه دار را اختراع کرده بود، و نشان داده بود که یک کشتی سنگین را به کمک چند قرقره به آسانی می توان کشید و در توصیف خواص اهرم گفته بود: «نقطه ی اتکایی به می بدهید تا زمین را از جایش بلند کنم»، و ما تعریف نخستین اصول هیدرواستاتیک را مدیون او هستیم.
(توضیح تصویر): ارشمیدس در حال ترسیم دایره بر روی ماسه، پیش از کشته شدن به دست یک سرباز رومی.
روایت می کنند که هیرون (2)، شاه مستبد سیراکوز ــ که گویا با ارشمیدس خویشاوندی داشت ــ از او خواسته بود اگر می تواند بدون آسیب رساندن به تاج او، معلوم کند آیا از طلای ناب است یا زرگری که آن را ساخته از طلایش کش رفته و به جایش نقره قاطی کرده است.
به طوری که می دانیم ارشمیدس درباره ی این مسئله اندیشید و راه حل آن را به وقت استحمام در درون خزینه، ناگهان یافت: هر جسمی که در مایعی شناور باشد، مقداری فشار، از پایین به بالا، برابر با وزن مایع جابه جا شده پیدا می کند. ارشمیدس، ذوق زده از اکتشاف خود، عریان به بیرون دوید فریاد کرد «اورکا!» (یافتم!). اصلی که او کشف کرده بود اجازه می داد که بدون صدمه زدن به تاج هیرون نسبت طلایش را تعیین کرد.
ارشمیدس که در دوران زندگیش می خواست هندسه و مکانیک نظری را، که برای فلسفه بسیار اهمیت داشتند، پیش ببرد، پیوسته از سوی شاه مستبد سیراکوز زیر فشار بود که ماشینهایی اختراع کند که کاربردهای نظامی یا غیرنظامی داشته باشد. البته او این کار را وقتی که شهر زادگاهش در مخاطره بود انجام داد. اما روایت می کنند که او همیشه تقاضای هیرون را که انتظار داشت نبوغش را منحصراً در کارهای عملی به کار اندازد، رد می کرده است. می گویند بزرگ ترین شادیش کشف خواص شکلهای هندسی بوده که در همه ی زمانها وجود داشته اند، منتها ریاضیدانان پیش از او به آنها توجهی نکرده بودند.

پی نوشت ها :

1. Marcellus.
2. Hieron.

منبع: سرگذشت اتم، شماره 2034





تاریخ : سه شنبه 91/5/31 | 11:57 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

یافتم، یافتم!

سه قرن پیش از میلاد مسیح در شهر سیراکوز در ساحل شرقی جزیره ی سیسیل، ارشمیدس می زیست که یکی از بزرگ ترین ریاضیدانان و مهندسین همه ی دوران بود. کارهایش او را به مقام سرمهندسی شهر رسانیده بود. در جریان دومین جنگ میان کارتاژ و روم، سیراکوز با کارتاژ پیمان اتحاد بسته بود و رومیها شهر را محاصره کرده بودند. شهر سه سال در برابر محاصره مقاومت کرد و این به برکت ماشینهای جنگی بود که ارشمیدس اختراع کرده بود، مخصوصاً ماشینهای پرتاب گلوله به فاصله ی دور و آینه های سوزاننده که می توانستند پرتوهای خورشید را منعکس کنند و با متمرکز کردنشان بر روی سفینه های دشمن که به ساحل نزدیک می شدند، آنها را به آتش بکشند.

سرانجام در سال 212 (ق.م.) سیراکوز سقوط کرد. ارشمیدس که 75 ساله بود به ضرب شمشیر یک سرباز رومی به قتل رسید. روایت می کنند که ریاضیدان بزرگ در حال ترسیم شکلهای هندسی بر روی ماسه بود و پیش از ضربت خوردن فقط گفته بود: «دایره هایم را برهم نزن». کنسول روم، مارسلوس (1)، فرمانده سپاهیان محاصره کننده به سربازان دستور داده بود به جان دانشمند بزرگ که او را می ستود امان دهند. از شنیدن خبر مرگش بسیار اندوهگین شد و برای او آرامگاهی برپا کرد و دستور داد بر لوح گور او، همان طور که ریاضیدان بزرگ آرزو می کرد، مقطع کره ای را بر استوانه ای با رابطه ی حجمشان نقش کنند. سیسرون، مباشر سنای روم در سیسیل، 137 سال بعد این گور را یافت و شرحی درباره ی آن به یادگار گذاشت.
ارشمیدس خواص برخی از شکلهای هندسی را تعیین کرده بود، از جمله دایره، کُره، سهمی، هذلولی و حلزونی (مارپیچ). محاسبه های عددی او مشهور است: او مقدار عددπرا با تقریب قابل قبولی تعیین کرده بود. اما شهرت او بیشتر ناشی از کارهای مکانیکی اوست؛ او ثابت کرده بود که هر سطحی یا هر جسمی، مرکز گرانی (ثقل) دارد. او پیچ بی انتها (معروف به پیچ ارشمیدس) و چرخ دندانه دار را اختراع کرده بود، و نشان داده بود که یک کشتی سنگین را به کمک چند قرقره به آسانی می توان کشید و در توصیف خواص اهرم گفته بود: «نقطه ی اتکایی به می بدهید تا زمین را از جایش بلند کنم»، و ما تعریف نخستین اصول هیدرواستاتیک را مدیون او هستیم.
(توضیح تصویر): ارشمیدس در حال ترسیم دایره بر روی ماسه، پیش از کشته شدن به دست یک سرباز رومی.
روایت می کنند که هیرون (2)، شاه مستبد سیراکوز ــ که گویا با ارشمیدس خویشاوندی داشت ــ از او خواسته بود اگر می تواند بدون آسیب رساندن به تاج او، معلوم کند آیا از طلای ناب است یا زرگری که آن را ساخته از طلایش کش رفته و به جایش نقره قاطی کرده است.
به طوری که می دانیم ارشمیدس درباره ی این مسئله اندیشید و راه حل آن را به وقت استحمام در درون خزینه، ناگهان یافت: هر جسمی که در مایعی شناور باشد، مقداری فشار، از پایین به بالا، برابر با وزن مایع جابه جا شده پیدا می کند. ارشمیدس، ذوق زده از اکتشاف خود، عریان به بیرون دوید فریاد کرد «اورکا!» (یافتم!). اصلی که او کشف کرده بود اجازه می داد که بدون صدمه زدن به تاج هیرون نسبت طلایش را تعیین کرد.
ارشمیدس که در دوران زندگیش می خواست هندسه و مکانیک نظری را، که برای فلسفه بسیار اهمیت داشتند، پیش ببرد، پیوسته از سوی شاه مستبد سیراکوز زیر فشار بود که ماشینهایی اختراع کند که کاربردهای نظامی یا غیرنظامی داشته باشد. البته او این کار را وقتی که شهر زادگاهش در مخاطره بود انجام داد. اما روایت می کنند که او همیشه تقاضای هیرون را که انتظار داشت نبوغش را منحصراً در کارهای عملی به کار اندازد، رد می کرده است. می گویند بزرگ ترین شادیش کشف خواص شکلهای هندسی بوده که در همه ی زمانها وجود داشته اند، منتها ریاضیدانان پیش از او به آنها توجهی نکرده بودند.

پی نوشت ها :

1. Marcellus.
2. Hieron.

منبع: سرگذشت اتم، شماره 2034





تاریخ : سه شنبه 91/5/31 | 11:57 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

ضرب المثل جالب چوبکاری نفرمایید www.taknaz.ir  

این عبارت به لحاظ معنی و مفهوم واقعی یعنی کسی را با چوب زدن و به وسیله چوب تنبیه و سیاست کردن است ولی مجازاً کسی را خجل و شرمسار کردن از بسیاری احسان و نیکی ، بیش ازحد معمول و انتظار از کسی پذیرایی و به کسی محبت کردن ، نیکی کردن به آن که نسبت به تو نیکی نکرده است ، وبالاخره با انعام و اکرام کسی را که انعام و اکرام وظیفه او بوده خجل کردن است .

در تمام این موارد طرف مقابل خجلت و شرمساریش را با عبارت بالا به صور و اشکال زیر پاسخ می گوید : چوبکاری نفرمایید ، فلانی مرا چوبکاری می کند ، خودم شرمنده هستم دیگر چوبکاری نفرمایید ، و قس علی هذا . چوبکاری همان طوری که در بالا ذکر شده حاکی از سیاست و تنبیه طرف مقابل به وسیله چوب زدن است . این نوع تنبیه و مجازات از قدیمیترین ایام تاریخی بلکه از بدو خلقت بشرکه فقط چوب درختان جنگلی آلت و ابزار کار انسانهای اولیه بوده معمول و متداول بوده است . اطفال خردسال بازیگوش را با چوبهای نازک که به دست و پایشان می زدند تنبیه می کردند .

مردان متاهل همسرانشان را البته در دوره مردسالاری  با چوبهای ضخیم مخصوصاً چوب انار که ضربه هایش دردناک بوده و بدن را متورم و خون آلود می کرده است مجازات می کرده اند . چوبکاری براثر زمان پیشرفت کرد! و از درون خانه داخل سیاست شده گوشه ای از گوشمالی و مجازات سیاست پیشه گان گناهکار را بر عهده گرفته است . در این مورد اگرگناهکار محکوم به مرگ می شد او را به پشت می خوابانیدند و با چوبهای ضخیم آن قدر به شکمش می نواختند که روده هایش پاره می شد و محکوم بیچاره بر اثر خونریزی داخلی به فجیعترین وضعی جان می داد . چنانچه محکومیت گناهکار در حد مرگ و اعدام نبود این گونه محکومان را که اکثراً شاهزادگان و امرای ارتش وحکام ولایت بوده اند به طریق چوب زدن و نقره داغ ! کردن ، یعنی جریمه نقدی ، و نفی بلد و تبعید محکوم می کردند تا سایر ماموران دولت تکلیف خود را بدانند و سرجایشان بنشینند .

به طوری که یادآور شد اگرچه چوب زدن از قدیمیترین ایام تاریخی رایج و معمول بود ولی چوبکاری رجال و زعمای قوم فتحعلی شاه قاجار اتفاق افتاد و بخصوص در اوایل سلطنت ناصرالدین شاه بنابرنقشه و تصمیم میرزا تقی خان امیرکبیر شاهزادگان و حکام ولایات و فرماندهان قشون را که در انجام وظایف محوله تهاون و قصور می ورزیدند بدین وسیله چوبکاری و مجازات می کردند تا درس عبرتی برای سایرخدمتگزاران و عمال دولت باشد .

براثر نقشه و تدبیر امیرکبیر تا آنجا که مدارک موجود حکایت می کند علاوه بر حکام ولایات در حدود چهارده تن از عموها و عموزاده های شاه و حتی پسران خاقان مغفور به علت خطاهایی که مرتکب شده بودند چوب خورده جریمه شده اند ولی پس از قتل امیرکبیر این نظم و نسق و سختگیری بلاتفاوت نیز در عصر قاجار با خود او متروک شده است . به هرصورت در حال حاضر که جزء امثال وحکم در صحبتهایمان می گوییم فلانی مرا چوبکاری می کند از دوره قاجاریه به خصوص در زمان صدارت امیرکبیر که چوبکاری نسبت به تمام مقامات کشور رواج وکمال یافته به یادگار مانده است






تاریخ : شنبه 91/3/6 | 8:2 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 

تاریخ تاراج
تاریخ تاراج

خلاصه شماره های پیش:
 

چنین گفت تاریخ: ای که با سلسله زلف دراز آمده ای! ... بنشین تا از رستم و سهراب برایت بگویم. کیکاووس بر رستم خشم گرفت و فرمود گردنش را بزنند. رستم گره در ابرو افکند و گفت: تو کیستی که می خواهی مرا به بند بکشی؟ اگر من و رخش نبودیم تو نیز نبودی. من از این دیار می روم و تو بمان و دشمنان ایران زمین. می خواهم بدانم پس از من چه خواهی کرد.
بزرگان ایران زمان به پوزشخواهی به دیدار رستم رفتند و او را نرم کردند و نزد کیکاووس آوردند. کیکاووس پوزشخواهی کرد و پیمان میان دو آشتی افتاد و سپاهی مهیا کردند و به سوی دژ سپید تاختند. چون شب شد، رستم جامه ای ناشناس پوشید و به خیمه گاه سهراب رفت و آنان را دید و چون عزم بازگشت کرد، ژنده پیل را کشت. او دایی، و تنها کسی بود که رستم را می شناخت. اینک سهراب نگران است که چه کسی خواهد توانست رستم را به او بشناساند؟!

هژیر! بگو رستم کیست؟
 

سهراب که از مرگ دایی خود باخبر شد و دانست دیگر کسی نیست که رستم را به او بشناساند، چندی اندوه خواری پیش کرد و در اندیشه شد تا این که یادش آمد هژیر که از سپهبدان ایرانیان است، گرفتار اوست اما انگار او نیز دوست نداشت رستم را به سهراب بشناساند. سهراب فرمان داد او را آوردند و چون هژیر به بارگاه سهراب آمد، گفت فرمانبردارم. سهراب دُژم (خشمگین) شد و گفت: اگر جانت را دوست داری و اگر می خواهی تو را از خواسته وزر سرخ بی نیاز کنم، هرچه می پرسم، پاسخ بده. هژیر گفت: پاسخ می گویم. رستم گفت: در میان ایرانیان، آن کس که خیمه ای زرد دارد، کیست؟ هژیر گفت: او گیو پهلوان است. - آن کس که خیمه اش نیلی است، کیست؟ -آن خیمه کشواد است.
سهراب به دیگر خیمه ها نگریست و پرسید: آن خیمه که دو چندان خیمه های دیگر است و هیبتی باشکوه دارد، از آن کیست؟ آیا خیمه رستم است؟
هژیر دانا با خود گفت: اگر بگویم این خیمه رستم پیلتن است، بی گمان این پهلوان تورانی ترک با گروهی از جنگجویانش شباه به خیمه رستم خواهند تاخت و با ناجوانمردی، کارش را خواهند ساخت پس نیکوتر است که بگویم:
-تو چه ساده دلی! رستم، فرزند زال، فرزند سام، فرزند نریمان است و خون اژدها و دیو در رگ های اوست. او چنان پیلتن است که در هیچ خیمه ای جای نمی گیرد و در غارهای افسانه ای می خسبد. افزون بر این ها چندی است میان رستم و کیکاووس رنجشی پیش آمده است و اینک به جنگ نیامده است. ای نوجوانی که خامی و جویای نامی! سرِ خود بگیر و به سرزمین ترکان بازگرد زیرا ماند من که هژیرم، هفتاد پیلتن دیگر نیز هست که گرز هریک درختی تناور است و زوبین شان صخره ای هست و صخره ها در دست شان موم است. برو و جوانی نکن.
سهراب خندید و تندروار گفت:
چو خورشید رخشان بیاید بلند
به بند آورم کتف شیران به بند

سر و دست و پاهای شان بشکنم
به یک کوبه در خاک آرم سمند (اسب)
 

تاختن سهراب به لشکر کیکاووس
 

چون سهرابِ دیونژاد، سخنان هژیر را شنید، مشت نرمی بر گردنش زد و او را بر خاک افکند و گفت: دوست ندارم جانت را بگیرم زیرا با تو کاری دارم و می خواهم کسی را به من بشناسانی پس می فرمایم دست و پایت را ببندند تا روزت برسد.
هژیر گفت: در آیین پهلوانان نیست که گرفتاران را رنجور کنند. مرا به بندی خانه ای ببر تا بیاسم. اگر نیز سرِ جنگ داری، شمشیری به دستم بده تا چون مردان با تو بجنگم و با دلیری بمیرم... سهراب پاسخی نداد و خفتان (جامه رزم پوشید و شمشیری پنجاه منی و گرزی صد منی بر دست گرفت و بر باره ای (اسبی) سیاه نشست و به آوردگاه رفت و بانگی مردانه کشید:
ای کیکاووسِ هوسران، تو ژنده رزم، دایی مرا به ناجوانمردی کشتی. اینک آمده ام تاخونبهایش را بگیرم. اگر زهره داری، خفتان بپوش و بیا. اگر نیز جانت را دوست داری، به دلیرانت بگو بیایند. به چشمانم بنگر که خون کینه از آن می جوشد و از دندان هایم آتش خشم زبانه می کشد.
هیچ یک از یلان کیکاووس سخنی نگفتند. سهراب با توسنش به سراپرده کیکاووس تاخت و آن را سراسر ویران کرد. کیکاووس به کنجی گریخت و توس را به سوی رستم فرستاد و گفت به او بگو: ای پیلتن تهمتن! تنها تویی که چاره این اژدهایی. بیا و جانم را از مرگ برهان و پاسدار دیهیم (تاجم) باش.
رستم که از هوسرانی های کیکاووس به تنگ آمده بود و از سویی دوست نداشت آن جوان برومند را بمیراند، خشمی در دندان نهاد و بی خرسندی خود، به آوردگاه رفت و مهیای نبرد تن به تن شد. سهراب با دیدن آن یال و کوپال و آن بُرز و بالای رستم، کف بر کف سایید و گفت:
-ای یل نامدار! بر خود بیامرز و برو و نخواه خاک پاک را با خون پاک تر از تو رنگین کنم. تو مردی سالخورده ای و دورباد از من که تو را بکشم.
من در جوانی و پیری نبردهای بسیاری کرده ام. سپاهیان بسیاری را بر زمین پست کرده اما اگر با من جنگیدی و پیروز شدی، دیگر هرگز ز شیر و اژدها و نهنگ نترس. ولی افسوس که دلم در سینه برای تو می تپد و نمی خواهم جانت را بگیرم. به تو که می نگرم، به تورانیان ترک نمی مانی. با ایرانیان نیز جفت نیستی.
چون سهراب این سخنان را شنید، گفت: ای دلاور جوانمرد! از تو سخنی می پرسم و دوست دارم راست بگویی:
یکایک نژادت مرا یاد دار
ز گفتار خوبت مرا شاد دار

من ایدون گمانم که تو رستمی
هم از تخمه نامور نیرمی
رستم گفت: اگر جوان و خام نبودی، هرگز چنین اندیشه ای نمی کردی. رستم چنان بلند بالا و چهارشانه و بلند فریاد است که اگر با نجوا سخن بگوید، صخره ها می شکافند. من خدمتگزار رستمم ای جوان!
 

نخستین رزم رستم و سهراب
 

چون رجز (کُرکُری) خواندند، نیزه هایی کوتاه بر دست گرفتند و بر هم تاختند. پاسی جنگیدند و نیزه ها خم برداشتند. سپس نیزه بلند گرفتند و آنگاه دست بر گرز بردند و با نخستین کوبه گرز، سپرها پاره شد و رخش و اسب سرتا زانو به خاک فرو رفتند و هر دو سوار به زمین جستند و مشت بر سر و گردن و بازوی خود کوفتند و دست به کشتی بردند. آن دو دلاور پاسی گرفتند و چون هیچ یک بر دیگری چیره نشد، سهراب گرزی سبک از میان ترک اسب کشید و بر پهلوی رستم کوفت. رستم از درد به خود پیچید و چیزی نگفت و گفت ای دلاور آیین ما می گوید یا کشتی یا گرز. سهراب گفت: جنگ است و نیرنگ... بگیر، آمدت ضربه ای هولناک.رستم دسته گرز را در آسمان ربود و آن را آرام بر کتف سهراب کوفت و گفت: این کوبه نرم و مهربان را از من یادگار بگیر و چون دیگر شب شده است، به خیمه گاه خویش برویم و تا بامداد بخوابیم، بامداد که شد ادامه می دهیم.
سهراب شانه رستم را بوسید و گفت: از تو بوی دلجوی گیسوی مادرم می آید. کاش با هم آشتی می کردیم.
رستم گفت: از چشمان دلیرتو، آتش خشم من و همسرم می آید. اما کارِ جنگ، کاری است که در گرو سرافرازی میهن ماست. پس دیگر برو بخواب تا ببینیم شب چه آستین دارد.
آن دو دلاور به خیمه گاه خود رفتند و هرکس داستان رزم خود را برای بزرگان گفتند. افراسیاب دور از چشم سهراب با هومان می گفت: چه سهراب کشته شود چه رستم، ما پیروز شده ایم. کیکاووس نیز با یارانش می گفت: اگر سهراب بمیرد، پشت رستم خواهد شکست تا او باشد و با من درشتی نکند. اگر نیز رستم بمیرد، به تهمینه یابتان خُلخی نژاد و نازنینان طرازی خواهم گفت دلش را ببرند و افسرده اش کنند.
چون بامداد شد، رستم جامه ای دیگر پوشید و کلاه خودی بر سر کشید تا شناخته نشود و به کیکاووس گفت: من به جنگ می روم. اگر پیروز شدم، ایران زمین سرافراز خواهد شد. اگر کشته شدم، شما به زابلستان باز گردید و نگویید رستم کشته شد تا ایرانیان خوار نشوند... رستم، آبروی ایران است.
کیکاووس رای (عقیده) او را پذیرفت و رستم به آوردگاه رفت. سهراب با دیدن او گفت: آن پهلوان دیروزی چه شد؟ آیا بیمناک شد که او را بکشم و خوار کنم؟ رستم گفت: او یکی از پهلوانان ایران زمین است و تو را دوست داشت و نمی خواست خونت را بریزد. من که یکی از شاگردان اویم به جنگت آمده ام.
هومان نزدیک آوردگاه آمد و گفت: شگفتا که ایرانیان پهلوانان کهن سال خویش را به آوردگاه می فرستند. رستم
گفت: دور باد از من که جوانان ما را به جنگ نوجوانان گسیل کنیم. اینک تا هوا تاریک نشده، نبرد را آغاز کنیم. هومان گفت: آیا نیکوتر نیست که نخست چند پهلوان به آوردگاه بفرستیم آنگاه زورمندترین پهلوانان مان را به نبرد بفرستیم؟ رستم گفت: باکی نیست.
از هر دو سو، شیپور جنگ تن به تن نواخته شد و سیصد جنگجوی خونخوار به کارزار آمدند و شمشیر و نیزه و سنان بر هم کشیدند و جنگی خونین آغاز شد. و پس از پاسی، از کشته پشته ساختند و یاران موافق آمدند و کشته ها را بردند سپس آن دو پهلوان رو در روی هم ایستادند و از اسب فرود آمدند تا کشتی بگیرند.
هر دو دلاور پنجه در پنجه افکندند و این بدان زور آورد و آن بدان. گاهی رستم پنجه سهراب را به زیر می برد و گاه سهراب او را می خماند.نفس در سینه دو لشکر خاموش بود.رستم در فرصتی ، دست چپ سهراب را گرفت و او را به سوی خود چرخاند و از پشت کمرگاهش را گرفت و خواست بلندش کند و بر زمینش بزند. سهراب نیز خم شد و با دو دست نیرومند خود پای چپ او را گرفت و بالا کشید و رستم را با پشت به زمین کوفت و شتابان غلتید و خود را بر او استوار کرد. رستم خود را خمانید و هر دو پای سهراب را گرفت و پای خویش را پیچانید و پشت او را به خاک رساند و ساعدش را بر گلوگاهش گذاشت و چنان فشرد که سهراب به خرناسه افتاد و نزدیک بود که حنجره ش بکشند. سهراب که گرفتار شده بود، پای زورمندش را بر پشت رستم استوار کرد و با زانوانش کوبه ای بر شکم رستم کوفت. نفس در سینه رستم درنگ کرد و تا به خود بجنبد، سهراب، سبک تیغ تیز از میان برکشید و بر تهی گاه رستم گذاشت و گفت:
اینک زمان مرگت فرا رسیده است. اگر خواسته ای و آرزویی داری، بگوی. رستم نجواکنان در گوش سهراب گفت: آیین ما می گوید: پهلوانان در هر نبرد، سه بار کشتی می گیرند و بار سوم هر کس پیروز شد، رخصت دارد دیگری را بکشد. سهراب دشنه را کناری نهاد و گفت:
من به آیین شما پایبندم. این بار دشنه را در نیام می گذارم و بار دگر زورآزمایی می کنیم. رستم گفت: آیین دیگر ما می گوید پس از کشتی نخست، جشنی می گیریم و شادخواری می کنیم و کبابی می خوریم تا زوری را که از دست داده ایم، به کف آوریم. پس بگذار با خوالیگران (آشپزها) و رامشگران بگویم بیایند.
دمی دیگر خوالیگران و رامشگران آمدند و خسروانی سرود نواختند. رستم، سهراب را کنار راست خود نشاند و او را نواخت. سهراب بوسه ای بر دست رستم زد و گفت: بیا از این جنگ چشم بپوشیم. دلم می گوید تو رستمی. رستم گفت: من نیز تو را دوست دارم اما تو هنوز جوانی و نمیدانی که سرافرازی میهن، داستانی است که جان و خواسته و خودرایی را باید فدایش کرد. در این رویداد، من و تو افزاری هستیم برای سربلندی ایران زمین. من نمی دانم تو کیستی. تو نیز مرا نمی شناسی اما میدانم در گروه دشمنان ایران زمین جای گرفته ای. بگذار چیزی به تو بگویم...
هنوز سخن رستم پایان نیافته بود که هومان، سهراب را بانگ زد و گفت: ای نوجوانِ دلیر! مبادا نیرنگ بخوری. این پهلوان ایرانی دشمن من و تو و مادرت و افراسیاب است. دودمان او بودند که سلم و تور را کشتند و ایران آبادان را برای خود برداشتند. آنها اینک می خواهند سمنگان و سلم و تور را نیز از ما بگیرند و مادرت تهمینه را به غنیمت بگیرند. تو در رزم دوم بر او چیره شدی و او نیرنگ بست و گفت آیین ما این است که باید سه بار نبرد کنیم. او دارد از نوجوانی تو سود می جوید تا تو را بکشد و تهمینه را داغدار کند. او تو را به شادخواری واداشته تا خِرَدَت نابود شود و بر تو چیره شود. به هوش باش که در نبرد سوم، امانش ندهی.
سهراب گفت: تاب ندارم او را بکشم.
هومان، بارمان را بانگ زد و گفت تو به این جوان خام چیزی بگو. بارمان گفت: اگر نکُشی، کشته خواهی شد. من دشنه ای زهرآگین به تو خواهم داد تا کار این پهلوان دیوسارِ ایرانی را بسازی و تهمینه را شاهبانوی ایران و رستم را پادشاه گیتی و رودابه را همسر خودت کنی. او با تو دروغ مردی کرده که گفته است در آیین ما سه بار باید زور بیازمایند آنگاه دشمن را بکشند. برو از پیر سالاماق که پیشکسوت ترین و دانای شیوه های نبرد تن به تن است، بپرس تا بدانی آیا چنین آیینی داریم؟
سهراب چیزی نگفت و پیش رستم رفت و دست های بزرگش را در دست های بزرگ تر از خودش گرفت و گفت:
چیزی از تو می پرسم و کاش راستش را بگویی. می دانی که آیین پهلوانان این است که چون با هم می جنگند، از نژاد خود می پرسند تا اگر یکی از آنان کشته شد، دیگری برود و به مادرش بگوید فرزندت با دلیری جنگید و کشته شد. چه می شود نامت را به من بگویی؟
رستم سر به زیر افکند و گفت من یکی از خدمتگزاران ایران زمینم. سهراب گفت روی و موی و ابروی و گیسو و یال و کوپال من و تو چون هم است (مانند هم است) راست بگو! آیا تو رستم نیستی؟
رستم گره بر ابرو افکند و گفت: رستم چنان نامدار است که همه او را می شناسند. اگر رستم باشم، تاکنون دانسته بودی که رستمم اما این را بدان که مهرت بسیار در دلم افتاده است. حتی اگر پسرم بودی، باز با تو می جنگیدم زیرا ایران زمین از من و تو ارجمندتر است. اینک برخیز تا رزمی را آغاز کنیم که من و تو میلی به آغازش نداریم.
سهراب گفت: با هم کشتی بگیریم ولی زخمی کاری به هم نزنیم. من چگونه بگویم که دوست ندارم تو را بکشم. رستم گفت چاره ای نیست. این سرنوشت ماست. من تو را، چون فرزندم دوست دارم ولی این داستان باید به پایان برسد.
باری... مهترهای رستم و سهراب اسب های آن دلاور را به گل میخ بستند و آوردگاه را مهیا کردند و هر دو در هم آویختند. رستم که کارآزموده بود، ناگهان پنجه گرگی مهیبی به پیشانی سهراب زد و تا سهراب به خود بیاید، کوبه ای استوار به حنجره او کوفت و بی درنگ کوبه ای دیگر میان قلبش کوفت. سهراب خم شد و تا خواست برخیزد، رستم پنجه هایش را به هم گره کرد و پشت گردن او را درد آورد. سهراب نام یزدان را بر زبان آورد و سرش را بالا آورد و به چهره رستم کوفت و با آرنجش زیر چانه رستم کوفت سپس شتابان عقب رفت و با سر به شکم او کوفت آنگاه با فنی که امروز به آن می گویند سالتو جلو، سینه اش را گرفت و او را به زمین کوفت و دشنه را از نیام کشید و بر گردنش گذاشت.
رستم گفت: ای دلاور! چرا به آیین کار نمی کنی؟ ما ایرانیان تا سه بار حریف را زمین نزنیم، او را نمی کشیم.
فرداست که سرنوشت ما به پایان می رسد.
سهراب از روی رستم برخاست و گفت فردا بار دیگر خواهیم جنگید. اینک دوست دارم تا بامداد کنارت باشم.
آن شب نیز سهراب و رستم تا پاسی از شب کنار هم بودند و از هر دری سخن گفتند. چون هنگام نماز شد، رستم گفت باید بروم و نمازی بگذارم.
رستم، سهراب را وداع کرد و به غاری رفت و یزدان بلند پایه را ستایش کرد و گفت: این ایزد گرامی! هنگامی که جوان بودم، زور اندامم چنان بود که چون گام برمی داشتم، پایم تا زانویم در زمین فرو می رفت و چون صخره ای را به دست می گرفتم، می شکست. من از تو که توانایی بی مانندی، خواهش کردم زورم را کاهش دهی و تو نیز پذیرفتی. اینک از تو می خواهم همان زور مرا به من بازگردانی.
ایزد مهربان، بی درنگ زور بازویِ جوانیِ رستم را به او بازگرداند و چون بامداد شد و رستم و سهراب رو در روی هم قرار گرفتند. سهراب که می پنداشت همان نیروی پیشین را دارد، بر اسب نشست و کیانی کمند را به سوی کتف رستم انداخت. رستم آن گونه که ریسمان نازکی را پاره می کند، کمند را گسست و به سوی سهراب تاخت و کمرش را گرفت و او را زمین کوفت و خود نیز از اسب فرود آمد و سهراب را فراز دست گرفت و آن سو تر افکند.
سهراب خواست برخیزد اما دید نمی تواند و رستم بر او جهید و دشنه از نیام کشید و بر پهلوی او نهاد.
سهراب گفت: آیین شما سه بار بود... پس چه شد که یک بار مرا زمین زدی و می خواهی مرا بکشی؟
رستم گفت: این ایین ترکان است. آیین ما ایرانیان پس از یک بار کشتی، مرگ است. آماده باش که تو را خواهم کشت.
این را گفت و دشنه زهرآگین را در پهلوی سهراب نازنین فرو برد.سهراب اما پیش از این که بمیرد، گفت:
تو نمی دانی چه کسی را کشتی، مادرم به من گفته بود پدری دارم که در جوانمردی و پهلوانی بی بدیل است. من هرگز پدر ارجمندم را ندیدم ولی آوازه او را بسیار شنیده بودم. مادر پاکدامانم، تهمینه، دختر باشکوه سمنگان و پدر یزدانشناسم، رستم دستان است. تو مرا کشتی و بدان که پدرم خواهد آمد و کین خواهم خواهد شد.
کنون گر تو در آب، ماهی شوی
و یا چون شب اندر سیاهی شوی

و یا چون ستاره شوی در سپهر
بِبَری ز روی زمین پاک مهر

بخواهد هم از تو پدر کین من
چو بیند که خشت است بالین من
چون رستم این سخنان را شنید، بیهوش شد و دمی بعد که به هوش آمد، پرسید: چه نشانی از رستم داری؟ سهراب بازوبندش را نشان داد. رستم نالید وارید و گفت منم آن رستمی که در باره تو چنین ستمی کرد. باشد که زال بر سوگم بنشیند و تا آخرین روز زندگانیم رنی بکشم که مپرس... سهراب گفت:
چه دانستم ای پهلونامدار
که باشد روانم به دست پدر

چنینم نوشته بد اختر به سر
که من کشته گردم به دست پدر
... چون قصه به اینجا رسید، افسانه پرداز شما تا هفته ای دیگر خاموش می شود و دنبال نوشدارو می گردد...
«نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی»
منبع:اطلاعات هفتگی شماره 3401






تاریخ : شنبه 91/3/6 | 7:24 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 

قصه های مثنوی به نثر
قصه های مثنوی به نثر

 

برگرفته از قصه های اخلاقی، عرفانی، فلسفی مثنوی-دکتر محمود فتوحی




 

رومیان و چینیان (نقاشی و آینه)

نقاشان چینی با نقاشان رومی در حضور پادشاهی، از هنر و مهارت خود سخن می گفتند و هر گروه ادعا داشتند که در هنر نقاشی بر دیگری برتری دارند. شاه گفت: ما شما را امتحان می کنیم تا ببینیم کدامتان برتر و هنرمندتر هستید.
یک دیوار این خانه را پرده کشیدند و دو گروه نقاش، کار خود را آغاز کردند. چینی ها صد نوع رنگ از پادشاه خواستند و هر روز مواد و مصالح و رنگ زیادی برای نقاشی به کار می بردند. بعد از چند روز صدای ساز و دهل و شادی چینی ها بلند شد، آنها نقاشی خود را تمام کردند اما رومیان هنوز از شاه رنگ و مصالح نگرفته بودند و از روز اول فقط دیوار را صیقل می زدند. چینی ها شاه را برای تماشای نقاشی خود دعوت کردند. شاه نقاشی چینی ها را دید و در شگفت شد. نقش ها از بس زیبا بود عقل را می ربود. آنگاه رومیان شاه را به تماشای کار خود دعوت کردند. دیوار رومیان مثل آینه صاف بود. ناگهان رومی ها پرده را کنار زدند عکس نقاشی چینی ها در آینه رومی ها افتاد و زیبایی آن چند برابر شد و چشم را خیره می کرد شاه در مانده بود که کدام نقاشی اصل است و کدام آینه؟ صوفیان مانند رومیان هستند. درس و مشق و کتاب و تکرار درس ندارند، اما دل خود را از بدی و کینه و حسادت پاک کرده اند. سینه آنها مانند آینه است. همه نقشها را قبول می کند و برای همه چیز جا دارد. دل آنها مثل آینه عمیق و صاف است. هر چه تصویر و عکس در آن بریزد پر نمی شود. آینه تا ابد هر نقشی را نشان می دهد.خوب و بد، زشت و زیبا را نشان می دهد و اهلِ آینه از رنگ و بو و اندازه و حجم رهایی یافته اند. آنان صورت و پوسته علم وهنر را کنار گذاشته اند و به مغز و حقیقت جهان و اشیاء دست یافته اند. همه رنگ ها در نهایت به بی رنگی می رسد. رنگ ها مانند ابر است و بی رنگی مانند نور مهتاب. رنگ و شکلی که در ابر می بینی، نور آفتاب و مهتاب است. نور بی رنگ است.

کَر و عیادت مریض

مرد کری بود که می خواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان میخورد. می فهمم که مثل خود من احوالپرسی می کند. کر در ذهن خود، یک گفتگو آماده کرد. اینگونه:
من می گویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم.
من می گویم: خدا را شکر چه خورده ای؟ او خواهد گفت (مثلاً): شوربا، یا سوپ یا دارو.
من می گویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم.
من می گویم: قدم او مبارک است. همه بیماران را درمان می کند. ما او را می شناسیم. طبیب توانایی است. کر پس از اینکه پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه خود رفت. و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد می میرم. کر گفت: خدا را شکر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه می خوری؟ بیمار گفت: زهر کشنده. کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل. کر گفت:قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد. کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله می کرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.
از قیاسی (1) که بکرد آن کر گزین
صحبت ده ساله باطل شد بدین

اول آنکس کاین قیاسکها نمود
پیش انوار خدا ابلیس بود

گفت نار از خاک بی شک بهتر است
من زنار(2) و او خاک اکدًر(3) است
بسیاری از مردم می پندارند خدا را ستایش می کنند، اما در واقع گناه می کنند. گمان می کنند راه درست می روند. اما مثل این کر راه خلاف می روند.
1-قیاس: مقایسه
2-نار: آتش
3-اکدر: تیره، کِدر

آهو در طویله خران

صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد و او را به طویله خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف می گریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند. گاوان و خران از شدت گرسنگی کاه را مانند شکر می خوردند. آهو، رم می کرد و از این سو به آن سو می گریخت، گرد و غبار کاه او را آزار می داد. چندین روز آهوی زیبای خوشبو در طویله خران شکنجه می شد. مانند ماهی که از آب بیرون بیفتد و در خشکی در حال جان دادن باشد. روزی یکی از خران با تمسخر به دوستانش گفت: ای دوستان! این امیر وحشی، اخلاق و عادت پادشاهان را دارد، ساکت باشید. خر دیگری گفت: این آهو از این رمیدن و جستن ها، گوهری به دست آورده و ارزان نمی فروشد. دیگری گفت: ای آهو تو با این نازکی و ظرافت باید بر روی تخت پادشاه بنشینی. خری دیگر که خیلی کاه خورده بود با اشاره سر، آهو را دعوت به خوردن کرد. آهو گفت که دوست ندارم. خر گفت: می دانم که ناز می کنی و ننگ داری که از این غذا بخوری. آهو گفت: ای الاغ! این غذا شایسته توست. من پیش از این که به این طویله تاریک و بدبو بیایم در باغ و صحرا بودم، در کنار آب های زلال و باغ های زیبا، اگرچه از بد روزگار در این جا گرفتار شده ام اما اخلاق و خوی پاک من از بین نرفته است. اگر من به ظاهر گدا شوم اما گداصفت نمی شوم. من لاله و سنبل و گل خورده ام. خر گفت: هرچه می توانی لاف بزن. در جایی که تو را نمی شناسند می توانی دروغ زیاد بگویی. آهو گفت: من لاف نمی زنم. بوی زیبای مشک در ناف من گواهی می دهد که من راست می گویم. اما شما خران نمی توانید این بوی خوش را بشنوید، چون در این طویله به بوی بد عادت کرده اید.
منبع:اطلاعات هفتگی شماره 3397





تاریخ : شنبه 91/3/6 | 7:22 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 

این معماهای همیشگی!
این معماهای همیشگی!

 

نگاهی به:
معماهای ابوالهول و دیگر داستان های ریاضی، مارتین گاردنر، ترجمه: حسن نصیرنیا ، مرکز نشر دانشگاهی ، 236 صفحه ، 2600 تومان
«معماهای ابوالهول و دیگر داستان های معماآمیز ریاضی» نام یکی از کتاب های «مارتین گاردنر» است که به فارسی ترجمه و چاپ شده است. مارتین گاردنر یکی از افراد بسیار مشهور در زمینه ریاضیات و معما است. او در سال 1914 به دنیا آمد و در سال 2010 هم از دنیا رفت. گفته می شود موضوعات علم، ریاضیات، فلسفه، ادبیات، معما، مذهب و... یا مورد علاقه او بوده یا کارهایی در آن حوزه انجام داده است. در مورد تعداد کتاب های او، اعداد مختلفی بیان می شود؛ اما ظاهرا 65 کتاب نوشته است و در مجموع در نگارش 124 کتاب به نوعی نقش داشته است.
گفته می شود پرفروش ترین کتاب او «شرح نگاری بر آلیس » است که شرح نگاریی بر کتاب «آلیس در سرزمین عجایب» است. دنباله این کتاب نیز «شرح نگاری های بیشتر بر آلیس» است. دو کتاب داستان به نام های «پرواز پیتر فروم» و «بازدیدکنندگان از شهر اُز» هم نوشته است. کتابی نیز به نام «پروفسورهای بدون طرف» دارد که مجموعه ای از داستان های تخیلی کوتاه است. همچنین او سال ها در مجلات مختلف به نویسندگی مشغول بوده است. او 25 سال ستون ثابتی در مجله «ساینتیفیک آمریکن» داشت. به دلیل کثرت مطالب، آماری از تعداد مطالب چاپ شده او در نشریات، وجود ندارد. همچنین، کوهی از تقدیر و تشکر از او، به جای مانده و کتاب هایی نیز در مورد او نوشته شده است.
در مورد او مطالب زیادی در اینترنت می توان یافت. همچنین با جست و جوی نام او در اینترنت، منابعی به دست می آید که این روزها کمتر مورد توجه هستند. منابعی در مورد ریاضیات، معما، ابزارهای جورچین و غیره که خواننده یا کاربر را وادار به فکر کردن می کنند. این منابع حال و هوای خاص خود را دارند.
اما کتاب مورد نظر ما، یکی از مجموعه کتاب های مارتین گاردنر است که در مورد معماهای مرتبط با ریاضیات است. در پیش گفتارِ کتاب، چنین آمده است:

کتاب حاضر، سومین و آخرین کتاب از معماهایی است که طی حدود ده سال برای ستون سرگرمی های مجله علمی-تخیلی ایزاک آسیموف تهیه کرده ام. شکل و ترتیب قرار گرفتن معماها در این کتاب، درست مانند دو کتاب دیگر نگارنده:
- داستان های معمایی علمی-تخیلی(1981)
- معماهایی از سایر جهان ها (1984)
است که پیش تر انتشار داده ام.
در هر فصل از کتاب، مسئله ای طرح شده که پاسخ آن در «بخش نخست پاسخ ها» آمده است. راه حل هر مسئله در «بخش نخست پاسخ ها»، به نوبه خود منجر به طرح مسئله ای دیگر شده که در«بخش دوم پاسخ ها» حل شده است. همین طور ممکن است در «بخش دوم پاسخ ها» پرسش سوم و به تبع آن در برخی موارد، پرسشی چهارم طرح و پاسخ داده شده باشد.
در پاره ای موارد، نامه های ارسالی خوانندگان مجله، پیشنهادهای دیگران و نیز بر اساس مطالب و یادداشت های شخصی خود، مطالب جدیدی به معماهای اصلی افزوده ام.
این کتاب در مجموع 35 معما را در 226 صفحه (چاپ اول) مطرح می کند. هر یک از معماها با آب و تاب و داستان تعریف می شوند؛ به طوری که بر جذابیت معما افزوده می شود و ممکن است خواننده تازه در انتها متوجه شود که با یک مسئله پیچیده برای مثال در ریاضیات مواجه بوده که به شکل داستان برای او تعریف شده است.
این کتاب یک بار در سال 1370 و بار دوم در سال 1385 توسط مرکز نشر دانشگاهی به چاپ رسیده است. برای تهیه این کتاب علاوه بر کتابفروشی ها، می توانید به صفحه اینترنتی این کتاب در وب سایت ناشر آن* مراجعه کنید. آخرین قیمت آن هم 2600 تومان است که خرید اینترنتی آن شامل 10 در صد تخفیف می شود.

پی نوشت ها :

* به این نشانی مراجعه کنید: tinyurl.com/book0190
منبع: ماهنامه دانشمند شماره






تاریخ : شنبه 91/3/6 | 7:20 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 

مغز عجیب آقای مغز
مغز عجیب آقای مغز

 

نویسنده: عرفان خسروی




 

چرا مغز نابغه دنیای فیزیک را تا الان نگه داشته اند؟

آلبرت اینشتین در شمار باهوش ترین افراد قرن بیستم است. این را همه می دانند، چون اینشتین توانست افق های وسیع تری را برای درک ساختار جهان کشف کند. امروزه درباره نظریه نسبیت و هم ارزی جرم و انرژی آن قدر صحبت شده که بیشتر افراد حتی بدون داشتن درک درستی از این نظریات، آنها را به عنوان بدیهی ترین حقیقت های علمی پذیرفته اند و فرمول مشهور E=mc2، فارغ از مفهومی که دارد، به نمادی برای گزاره های علمی تبدیل شده است. نام اینشتین (یا آن طور که در فارسی متداول تر است: انیشتین) هم مترادف هوش و نبوغ سرشار شده است. البته میان مردم، اینشتین نماد امر دیگری نیز هست: در جشن تولد 72 سالگی اینشتین (سال 1951) عکاسی که سعی می کرد اینشتین را وادار به لبخند زدن در برابر دوربین کند، با بی حوصلگی پیرمرد مواجه شده و سرانجام اینشتین زبانش را برای او بیرون آورد. سبک سری اینشتین، نبوغ اینشتین و ضعف تحصیلی او که همراه با خوانش پریشی (Dyslexia) و بیش فعالی بوده است، از او نمادی به عنوان دانشمندان دیوانه و ژولیده و آشفته موی پدید آورده که شاید خیلی هم با واقعیت منطبق نباشد. دست کم روابط شخصی اینشتین نشان می دهد او هوش و توان اجتماعی بالایی داشته که توانسته چنین روابط گسترده و متنوعی ایجاد کند. به علاوه شایعه رد شدن اینشتین در درس ریاضی هم (که مایه امیدواری خیلی از مادران نسبت به آینده فرزندانشان شده) صحت ندارد و آن هم برمی گردد به نظام ارزشیابی در آلمان که «1» نشانگر بیشترین امتیاز است. در حقیقت اینشتین در جبر و هندسه و فیزیک همیشه بهترین بود ولی در تاریخ و زبان و جغرافیا کمترین امتیاز را کسب می کرد. اما هرچیزی که با توانایی ها و عقب ماندگی های این نابغه ژولیده مرتبط بوده باشد، شاید با بررسی دقیق مغز او که هفت ساعت پس از مرگش از بدنش خارج شد، روشن تر شود.

دکتر هاروی اخراج می شود

تامس اس. هاروی (Thomas Stoltz Harvey) آسیب شناس زرنگ اما بد اقبالی در دانشگاه پرینستون بود که مغز اینشتین را در حین کالبد شکافی بیرون آورد تا ساختار اتصال میان یاخته های عصبی مغز را بررسی کند. او فرمالین 10 درصد را از طریق شاهرگ های گردن به درون جمجمه تزریق کرد تا از پوسیدن و تخریب مغز پیشگیری کند و پس از خارج کردن مغز نیز آن را درون فرمالین10 درصد قرار داد و از زوایای مختلف از مغز اینشتین عکس برداری کرد و سپس مغز را به 240 قطعه تقسیم و هر کدام را در ماده ای پلاستیک مانند به نام کولودین بسته بندی کرد. او چشم های اینشتین را هم درآورد. اما به خاطر این اقدامات از جایگاهش در بیمارستان دانشگاه پرینستون اخراج شد.
مشخص نیست که اینشتین در آخرین لحظات عمرش به خارج کردن مغزش رضایت داشته یا خیر. برخی اعتقاد دارند که او گفته مغزش می تواند در تحقیقات علمی مورد بررسی قرار گیرد. اما بررسی های تاریخی جدیدتر نشان می دهد چنین موضوعی هرگز صحت ندارد و نه اینشتین و نه نزدیکان او چنین اجازه ای نداده اند. البته هانس - پسر اینشتین- پس از اطلاع از خارج شدن مغز پدرش به این موضوع رضایت داد، اما مشروط بر اینکه نتایج این تحقیقات تنها در نشریات معتبر علمی منتشر شود. در سال 1978 مغز اینشتین که در تملک دکتر هاروی قرار داشت دوباره در دسترس جامعه علمی قرار گرفت. در دهه 80 میلادی دانشگاه پرینستون دکتر هاروی را واداشت تا نمونه های مغز اینشتین را در اختیار دانشگاه قرار دهد.

مغز اینشتین چه ویژگی های عجیبی داشت؟

خود هاروی متوجه شد مغز اینشتین در هیچ کدام از دو نیم کره «سرپوش آهیانه» (Opcerculum Parietal) نداشته و ساختار شیار جانبی (Sylvian fissure) مغز او هم با یک مغز استاندارد متفاوت بوده است. البته این فقدان سرپوش آهیانه به دلیل بزرگ تر بودن نواحی جانبی بوده است. همه اینها نشان دهنده رشد غیرطبیعی نواحی خاصی از مغز اینشتین بوده است. تحقیقات بعدی که در دهه 80 روی مغز اینشتین انجام شد، نشان داد یاخته های گلیال در نمونه های مغز اینشتین در مقایسه با نمونه های دیگری از مغز 11 نفر دیگر بیشتر است.
یاخته های گلیال مسئول حفاظت، تغذیه و تا حدی ارتباط میان یاخته های عصبی مغز هستند. این افزون بودن یاخته های گلیال در تمام نواحی مورد بررسی مغز اینشتین مشهود است. اما بیش از همه در ناحیه آهیانه سمت چپ دیده می شود. این ناحیه مسئول ترکیب و هماهنگی اطلاعات رسیده از دیگر نواحی مغز است. البته محققانی که در دانشگاه پرینستون این بررسی را انجام دادند، اقرار می کنند بزرگ ترین انتقاد به پژوهش آنان در این است که آنها مغز تنها یک «اینشتین» را داشتند، مسلماً برای اثبات ارتباط میان این ناهنجاری های ساختاری و کارکرد ذهن اینشتین باید مغز افراد بیشتری با نمونه های مشابهی از نبوغ ذاتی مورد بررسی قرار می گرفت. انتقاد مهم دیگری که به کار این محققان وارد می شود اینجاست که با زیاد شدن سن، خودبه خود به نسبت یاخته های گلیال در برابر نورون ها افزوده می شود. اینشتین هنگام مرگ 76 ساله بود، در حالی که مغزهای مقایسه شده با او به طور متوسط به افرادی 64 ساله تعلق داشتند. به علاوه ما چیزی در مورد IQ یا دیگر توانایی های ذهنی افرادی که مغزشان با اینشتین مقایسه شد نمی دانیم. در سال 1999 بررسی های بیشتری که در دانشگاه مک مستر در اونتاریوی کانادا انجام شد نشان داد این ساختار غیرمعمول موجب ارتباط بهتری میان نورون های این نواحی می شده و همین نشان می دهد چرا اینشتین تا این حد نابغه بوده است. این تحقیقات بر مبنای همان عکس های گرفته شده در سال 1955 توسط دکتر هاروی انجام شد. آن طور که خود اینشتین می گفت او موقع اندیشیدن بیشتر «تصویر می کند» تا به «واژه ها» بیندیشد؛ همین موضوع می تواند نشان دهنده کارکرد متفاوت مغز اینشتین باشد. یکی از مناطق سرپوش آهیانه، ناحیه بروکا (Area Broca) نام دارد که با تکلم و ایجاد واژگان ارتباطی تنگاتنگ دارد. برعکس در مغز اینشتین قسمت داخلی لوب آهیانه (مه با تفکر ریاضی، تصور فضایی و حرکت مرتبط است) بزرگ تر بوده است. با این وجود منتقدان این بررسی می گویند این بررسی ها تنها بر مبنای عکس های هاروی انجام شده و تا زمانی که خود مغز مستقیماً بررسی نشود قابل استناد نیستند.

مغز نوابغ دیگر

حفظ کردن و نگهداری مغز نوابغ موضوعی منحصر به اینشتین نیست. مغز ریاضی دان نابغه آلمانی، کارل فردریش گاوس نیز حدود 100 سال پیش تر از اینشتین خارج شده بود و بررسی هایی مانند اندازه گیری وزن و سطح مخ او توجیهاتی برای نبوغ گاوس ارائه می کرد. مغز ولادیمیر لنین (بنیانگذار حزب کمونیست روسیه و رهبر انقلاب 1917)، ایشی (آخرین سرخ پوست بومی کالیفرنیا که به طور سنتی زیست و به جهان مدرن وارد نشد) و ادوارد رودولف (زبان شناس و جنایتکاری نابغه که مغزش از نظر اندازه دومین مغز بزرگ ثبت شده بود) نیز در تاریخ عصب شناسی جزو مهم ترین مغزهای خارج شده پس از مرگ بودند.
منبع: نشریه همشهری دانستنیها شماره 35

 






تاریخ : شنبه 91/3/6 | 6:43 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 

علامت سؤال های برگ در مقابل تئوری نسبیت
علامت سؤال های برگ در مقابل تئوری نسبیت

 

نویسنده:میلنا وازک
ترجمه: سیاوش رحمانی



 

نگاهی به روزهای سخت زندگی اینشتین و مخالفانی که علیه او متحد شدند

دعوا سر نظریه نسبیت، یکی از جنجالی ترین ماجراهای تاریخ علم است؛ مسأله ای که ابتدا به دلیل شرایط خاص آلبرت اینشتین، شکل خصومت شخصی به خود گرفت و سپس با خروج از محافل نقد علمی به یک موضوع عام تبدیل شد تا حامیان تفکرات سیاسی، دینی و حتی هنری که چیزی از فیزیک نمی دانستند درباره آن موضعگیری کنند و به این ترتیب بود که اینشتین مجبور به ترک آلمان شد. البته این نظریه در طول سالیان دراز منتقدانی هم داشته است که بانگاه آکادمیک و طرح دلایل علمی، نظریه های بدیلی برای آن ارائه کرده اند که ما در این مقاله نمی خواهیم به آنها بپردازیم.

توضیح درباره نویسنده / میلنا وازک (Milena Wazeek)

او محقق و استاد دانشگاه نیویورک است. با مطالعات دقیقی که در تاریخ علم داشته است و با دانش زیادش در علم فیزیک یکی از برجسته ترین کسانی است که با جست و جو و تحقیق فراوان به بررسی نسبیت، زندگی اینشتین و واکنش ها به نظریه او پرداخته است. آخرین کتاب او با عنوان «مخالفان اینشتین» در آلمان به چاپ رسید. اطلاعاتی که در این کتاب و در این مقاله آمده است حاصل تلاش وازک و چند تن از محققان دیگر در موسسه ماکس پسلانک برلین است. این مؤسسه یکی از معتبرترین مراکز علمی دنیاست.
منبع نیوساینتیست
13نوامبر 2010
«این جهان یک تیمارستان عجیب و غریب است!» سال 1920، این جمله معروف در متن نامه ای آمده بود که آلبرت اینشتین به دوست نزدیکش، مارسل گراسمان ریاضیدان نوشت. فیزیکدان بزرگ که به ستوه آمده بود در نامه اش این طور ادامه داد: «هر درشکه چی و هر پیشخدمتی میگوید نسبیت اشتباه است! این شلوغ بازی ها سیاسی کاری است.» نظریه «نسبیت عام» در سال 1915 منتشر شد و همه را دستپاچه کرد ولی به تدریج موج عظیمی از مخالفت ها را علیه اینشتین به راه انداخت. دهه 1920 و 1930 پراز واکنش های کسانی بود که در رد نسبیت صحبت می کردند و مقاله می نوشتند. هر روز، نامه های زیادی حتی از مردم عادی به اینشتین می رسید که در آنها نوشته شده بود، فرستندگانش دلیل نادرستی استدلال اینشتین و ابطال نظریه نسبیت عام را یافته اند.
بسیاری از فیزیکدانان و کیهان شناسان امروز و حتی نویسندگان مقالات علمی هم همچنان از این نامه ها دریافت می کنند. امروز هم این نظریه مخالفانی دارد؛ کسانی که در مقابل نسبیت! ایستاده اند و گاهی حتی با دلایلی که شاید خودشان هم باور نداشته باشند نسبیت را زیر سوال می برند. در دهه 1920 اما شرایط کاملاً متفاوت بود. مخالفان اینشتین برخلاف امروز کاملاً در موضع قدرت بودند. بسیاری از استادان دانشگاه، حتی برندگان جایزه نوبل و بزرگان فیزیک در برابر آلبرت اینشتین صف آرایی کرده بودند. سؤال این است که مخالفان آلبرت چه کسانی بودند و چرا می خواستند یکی از مهم ترین تئوری های تاریخ علم را رد کنند؟ آیا حرف اینشتین درباره سیاسی بودن موضعگیری ها درست بود یا نه؟
چند سال پیش در گیر و دار بررسی همین موضوع توانستیم برگه های مربوط به «ارنست گرکه» (Ernest Gehrcke) را ببینم و بررسی کنم. این فیزیکدان از سرسخت ترین مخالفان فعال اینشتین در آلمان بود که دائماً علیه او سخنرانی می کرد و مقاله منتشر می کرد وقتی داشتم مدارک و نوشته هایی را که او علیه نسبیت جمع آوری و در جعبه های موز(!) دسته بندی کرده بود بررسی می کردم، با دریایی از جزوه ها و ورقه های بریده شده از روزنامه مواجه شدم که حجم عظیم حملات به اینشتین را نشان می داد. این جعبه ها پر از نامه هایی بود که مخالفان نسبیت از سراسر اروپا و آمریکا فرستاده بودند.
با دیدن آنها متوجه شدم، دامنه دشمنی ها با نظریه نسبیت بسیار گسترده تر از چیزی بوده است که مورخان روزگار ما می پندارند. به راستی فیزیکدان برزگ، روزهای پرفشار و پرتنشی را سپری کرده است. آن طور که می دیدم تاکتیک مخالفان اینشتین با آنچه همه فکر می کنند تفاوت داشته است. دلیل هایی هم که برای رد نسبیت می آورده اند آن قدر گوناگون و گاهی پیچیده بوده است که حتی شخص اینشتین هم گاهی درباره انگیزه کسانی که نسبیت را به چالش می کشیدند تردید می کرد.

گرکه، سردسته مخالفان

ارنست گرکه، یک فیزیکدان تجربی بود که مقامی بلند در آکادمی علوم برلین داشت. مانند بسیاری دیگر از فیزیکدانان تجربی در آن عصر، ظهور و گسترش یک نظریه جدید که نیازمند بازنویسی فرمول های اساسی و مفاهیم فضا و زمان بود، به ضرر او تمام می شد. گفته های اینشتین درباره متفاوت بودن جسم با تغییر موضع ناظر و دیگر اظهار نظرهای این چنینی او برای گرکه غیرقابل پذیرش بود. او اولین جنجال را در سال 1919 راه انداخت و ادعا کرد که رد تئوری مطلق بودن زمان، به معنی رد قانون سوم نیوتن (قانون عمل و عکس العمل) در پدیده های طبیعی خواهد بود!
گرکه، موج دوم از اعتراضات علیه اینشتین را مدتی بعد به راه انداخت. این بار حرفش چیز دیگری بود. می گفت نسبیت، ناقض نظریه هایی است که ثابت می کنند نور و امواج الکترومغناطیسی بدون نیاز به وجود ماده در فضا حرکت می کنند. اینها یکی از مهم ترین دستاوردهای فیزیک در قرن نوزدهم بود. برای فیزیکدانی چون گرکه که به شدت به قوانین فیزیک کلاسیک متعهد بود سخنان اینشتین مانند آن بود که امروز به فیزیکدانی بگویند امواج صدا در خلا حرکت می کند!
چاپ مقاله های معترض به نسبیت، ابتدا در نشریات علمی رواج پیدا کرد و تا آن زمان بحث کاملا به طبقه دانشگاهی و آکادمیک مربوط می شد. اما با تایید درستی نسبیت در چند آزمایش ابتدایی، اینشتین به سوژه اصلی اخبار در همه رسانه ها تبدیل شد و روزهای سخت او فرا رسید. سیل عظیم حملات ژورنالیستی و نامه های لحظه ای او را راحت نمی گذاشت. در حالی که تعداد کمی از جراید آلمان، اینشتین را به عنوان یکی از بزرگ ترین مردان تاریخ معرفی می کردند، روزنامه ها و مجلات معتبر جهانی چون نیویورک تایمز در مقابل او قرار گرفتند. آنها تا آنجا پیش رفتند که به او تهمت دروغگویی و کلاهبرداری زدند. این مخالفان برای رد یک نظریه علمی با استفاده از راه های غیرعلمی تلاش کردند چهره اینشتین را مخدوش کنند. آنها مطالب بلند بالایی درباره یهودی بودن او نوشتند، وارد مسائل خصوصی زندگی او شدند و حتی با تفسیر علاقه او به نوعی خاص از موسیقی، او را شیاد قلمداد کردند. این تبلیغات توانست بسیاری از افکارز عمومی را ضد اینشتین تهییج کند. اما عده اندکی از مردم که اهل مطالعه و بررسی بیشتر بودند و در عین حال از فیزیک پیشرفته چیزی نمی دانستند با شنیدن حرف های موافقان نسبیت که در اقلیت قرار داشتند و با پی بردن به تضادهایی که در بین مخالفان این فیزیکدان وجود داشت و مغلطه کاری های آنان سردرگم شدند.
با گذشت زمان عرصه بر اینشتین تنگتر می شد. اذهان عمومی آلمان هم تحت تأثیر مطبوعات و شخصیت های صاحب نام این کشور به جبهه مخالفان او می پیوستند. در یکی از جنجالی ترین اتفاقات، مراسمی در تالار فیلارمونیک برلین برگزار شد که در آن سخنرانان تنها به قرائت مقاله های علمی علیه نظریه او بسنده نکردند و عده ای از آنها حتی بیانیه های جمعی شدید اللحنی علیه خود اینشتین خواندند. یکی از برجسته ترین سخنرانان این مراسم شخص گرکه بود که نطق بلندبالایی در رد نظریات اینشتین کرد. حرف او حاصل سال ها تلاشش برای جمع آوری دلیل و مدرک علیه نسبیت بود. «پاول ویلند» هم که از دیگر مخالفان سرسخت نابغه فیزیک بود و مراسم تالار فیلارمونیک را خودش تدارک دیده بود به تندی علیه او صحبت کرد.
سخنان این گروه مخالف، به شکل عجیبی از مقولات علمی خارج می شد و شکل دعوای دو طرفه به اینشتین به خود می گرفت. مراسم توطئه آمیز برلین به طور خاص تاثیرات عمیقی بر جامعه آلمان گذاشت و فشارها بر اینشتین بیشتر کرد. مورخان معتقدند این اتفاق مهمترین عاملی بود که او را متقاعد کرد از آلمان بیرون بیاید.
برگه های انبار گرکه نشان می دهد که مخالفان با برنامه های منظم به تخریب اینشتین پرداختند تا او را منزوی کنند. حتی عده از هواداران این دسته به ایجاد مزاحمت برای فیزیکدان بیچاره پرداختند. بخشی از دشمنان او هم که با نهادهای سیاسی در ارتباط بودند توانستند در اواضاع ویژه آن روزهای آلمان، او را زیر فشارهای سختی بگذارند. گروهی از مخالفان اینشتین به ویژه خود گرکه که ارتباطات قوی با اعضا یا انتخاب کننده جایزه نوبل داشتند تمام تلاش خود را کردند تا با جوسازی و استفاده از روابطشان او را از این جایزه محروم کنند که البته موفق نشدند و اینشتین نوبل فیزیک سال 1921 را برد. علت ناکامی آنها نداشتن نفوذ روی بخشی از داوران بود که در میان انتخاب کنندگان از اکثریت نسبی برخوردار بودند. این دسته شامل عده ای از کیهان شناسان، فلاسفه و روسای دانشگاه های برگ بودند. ظاهراً موجی که مخالفان راه انداخته بودند روی آنها اثر نکرده بود.

آکادمی ملل، لانه دشمنان اینشتین

یکی از جعبه های گرکه، پر از کاغذهایی است که به یک سازمان اسرارآمیز با نام «اکادمی ملل» (Academy of Nations) مربوط می شود. سربرگ تمام این کاغذها و جملاتی که زیر نام این سازمان درج شده است آن را یک تشکل علمی آکادمیک بین الملل معرفی می کند. اما با وجود این عناوین، آن طور که پیداست تنها هدف این سازمان متحد کردن مخالفان و سازماندهی دشمنان اینشتین در سراسر دنیا بوده است.
مؤسس این سازمان «آروید ریوتردال» (Reuterdahl Arcvid) بود. او علاوه بر فعالیت های علمی، پژوهشگر مسائل دینی هم بود. در آن سال ها در پی آن بود که علوم خاصی را که فکر می کرد مطلقاً درست است با مسیحیت تطابق داده و گرایش علمی فلسفی جدیدی با عنوان «علم جدید» ارائه دهد. مسلماً نظریات اینشتین به ضرر او بود زیرا قوانین فیزیک کلاسیک را رد می کرد. هیاتی متشکل از دانشمندان نامدار، مهندسان و معماران او را در اداره آکادمی ملت ها همراهی می کردند. پایگاه اصلی آنها دانشگاه مینه سوتا آمریکا بود. اعضای این سازمان سعی داشتند با مرتبط کردن علوم مختلفی که خیلی تخصصی بودند دلایلی ظاهراً منطقی برای مخالفت با اینشتین استخراج کنند. این علوم از فلسفه و الهیات تا رشته های مهندسی و معماری، همه را در بر می گرفت.
دستاوردهای علمی این سازمان مدام به صورت بیانیه هایی منتشر می شد که همه آنها علناً در مخالفت با نسبیت اینشتین انتشار می یافت. در مقدمه یکی از این بیانیه ها آمده است: «ما سعی در آشکار کردن بی نظمی ها و تناقضات نسبیت داریم. اینشتین با بی خردی و فریبکاری جامعه علمی و عقلانی جهان را وارد جنگی تمام عیار کرده است. او حرف هایی می زند که بیشترشان حتی ظاهرا هم منطقی به نظر نمی رسند. جامعه علمی جهان تاکنون هیچ گاه به این شکل تهدید نشده است.»
ریوتر دال سعی می کرد با مخالفان اینشتین در سراسر دنیا ارتباط برقرار کند. به ویژه مراکز علمی و آکادمیک کشور آمریکا به شدت مورد توجه او بودند. یکی از کسانی که در آمریکا او را برای پیشبرد اهدافش یاری می کرد اخترشناسی به نام «توماس جیجیسی» (Thomas Jefferson jackson see)بود. او از روسای رصدخانه نیروی دریایی در جزیره «مر» در کالیفرنیا بود. او به روش دیگری به اینشتین حمله کرد. در اوایل دهه 1920 او با انتشار مقاله هایی که پر از الفاظ زشت و زننده بود، اینشتین را به دزدی یک ایده علمی متهم می کرد اما در عین حال نسبیت را هم رد می کرد و با عنون «یک تخیل احمقانه» از آن نام می برد. در همین زمان سعی در حال مطرح کردن تئوری های عجیبی بود که همگی بر اصول فیزیک کلاسیک استوار بودند. نتیجه تئوری های او بیانگر آن بود که منظومه شمسی و دیگر پدیده های کیهان در آستانه بروز تغییراتی ناگهانی و بنیادین هستند. خیلی از همکارانش این عقاید را احمقانه می دانستند و او را طرد کرده بودند. در چنین شرایطی او خودش را به ریوتردال و همسنگرانش نزدیک تر می دید.
یکی دیگر از دشمنان قسم خورده اینشتین «چرلز لین پور» (Charles Lane poor) استاد اختر فیزیک دانشگاه کلمبیای نیویورک بود. او تمام تمرکزش را روی رد آزمایش هایی گذاشته بود که نسبیت را تأیید می کردند. البته «چارلز فرانسیس براش» ــ دانشمند دیگری که نظریات بدیلی برای نسبیت عام داشت ــ هم از دست او در امان نبود. او از جهات مختلف درستی این آزمایش ها را رد می کرد و حتی به طور کلی معتقد بود که آزمایش ها اگر هم نتیجه بخش باشد نمی توان درستی نسبیت عام را از آنها نتیجه گرفت.
چارلز لین پور یکی از مهندسین بلندمرتبه توسعه صنعتی الکتریسیته در دنیا بود، تلاش های زیادی علیه آلبرت کرد. البته امروز با بررسی سابقه و عقاید او پی بردن به دلیل این خصومت کار چندان دشواری نیست. او حامی سرسخت تئوری گرانش نیوتونی بود. اگرچه خیلی زود گرانش نیوتونی به صورت یک حالت خاص (حل شوار تسشیلد) از نظریه نسبیت عام هم توضیح داده شد ولی در آن روزگار دانشمندان مخالف اینشتین، این دو را در تضاد با هم می دانستند.
در اواخر سال 1923 گرکه و ریوتردال که به سران گروه مخالف اینشتین تبدیل شده بودند، شعبه آلمانی آکادمی ملت ها را تأسیس کردند. به این ترتیب فصل تازه ای از فیزیک کلاسیک به بخش جدید اضافه شدند. این دسته کسانی بودند که فیزیک را از ظهور نظریات جدید بی نیاز می دانستند و معتقد بودند فیزیک کلاسیک به تمام سوالات و نیازها جواب دهد. سپس عده زیادی از دیگر دانشمندان فیزیک، مهندسان، فلاسفه و حتی بازنشستگان رشته های دیگر که چندان ارتباطی هم با این موضوع نداشتند به جمع آنها اضافه شدند. طبق فهرست هایی که از آن زمان باقی مانده، در ابتدای کار 30 نفر عضو این بخش از آکادمی ملت ها شدند که از ده کشور مختلف بودند. فعالیت های این افراد توانست بیش از پیش افکار عمومی آلمان را متاثر کند. عوام که تا آن روز چندان توجهی به این مساله علمی نداشتند ناخودآگاهانه ترغیب می شدند تا علیه اینشتین واکنش نشان دهند؛ هرکسی هر طوری می توانست. نامه نوشتن و ایجاد مزاحمت برای او، کارهایی بود که بسیاری ار مردم عادی هر روز انجام می دادند. به این ترتیب آلمان که پیش از آن شرایط بهتری برای سکونت اینشتین داشت به یک جهنم واقعی تبدیل شد.

مخالفان چگونه ضعیف شدند؟

به رغم تلاش ها و برنامه ریزی های دقیق مخالفان، همه چیز به نفع آنها پیش نمی رفت. اتحاد آنها به نفع اهدافی بود که دنبال می کردند ولی به هر حال آنها از نحله های فکری و علمی کاملا متفاوتی بودند و اختلاف های عمیقی بین آنها وجود داشت که نمی شد برای مدت طولانی روی آنها سرپوش گذاشت. این اختلافات به تدریج بالا می گرفت. از سویی بحث های آنها دیگر به حرف های تکراری و خسته کننده تبدیل شده بود و جذابیتی برای افکار عمومی نداشت. مردم می دیدند که با این حجم تبلیغات گسترده، نظریات اینشتین همچنان در دانشگاه ها پابرجا هستند.
با خروج کسانی که تحت تاثیر جوسازی ها به دسته مخالفان اینشتین پیوسته بودند، حلقه گرکه، ریوتردال و رفقای تندرو آنها تنگ تر می شد. به مرور زمان آنها در اقلیت قرار گرفتند و فیزیک دانان هم آنها را طرد کردند. پس از مدتی مطبوعات سازمان های حامی گروه مخالف با اینشتین، درهایشان را به روی آنها بستند، به طوری که در عرض چند ماه قدرت آنها شدیدا کاهش یافت. در نتیجه سازمان هایی مانند آکادمی ملت ها که لانه این مخالفان بود هم در اوایل دهه 1930 از رونق افتاد.
اتفاق دیگری که تیشه به ریشه فعالیت های گرک و هوادارانش زد، جوایز نوبلی بود که در سال های بعد داده شد. نظریاتی که بر اساس فیزیک جدید و آنچه اینشتین پایه گذاری کرده بود، بیرون می آمد مورد قبول واقع می شد و حتی خیلی از آنها به صورت کاربردی درمی آمد. در واقع آنچه مخالفان در حال مبارزه با آن بودند از یک تئوری به نام نسبیت و شخصی به نام اینشتین به یک شاخه استوار و عظیم از علم فیزیک تبدیل می شد که نمی شد متوقفش کرد!
تصوری که درباره فیزیک جدید وجود داشت با گذشت زمان تغییر کرد. دیگر فیزیک جدید را در تضاد با فیزیک کلاسیک نمی دانستند و این دو نگرش علمی را به شکلی اصولی دسته بندی و از هم جدا کرده بودند و این دقیقا پاشنه آشیل مخالفان اینشتین بود، زیرا‌ آنها همیشه برای رودررویی با نسبیت، پشت نقاب فیزیک کلاسیک پنهان می شدند وبا دفاع از مبانی آن، فیزیک جدید را زیر سوال می بردند.
اما موافقان هم در جراید دائما مطالبی منتشر می کردند که سعی در تبیین تمایز فیزیک کلاسیک و فیزیک جدید داشتند. در این مطالب مدام توضیح داده می شد که فیزیک کلاسیک و علم مکانیک مربوط به حالت خاصی از پدیده ها و رخدادهای جهان مادی است و بخش مهمی از اتفاقات فیزیکی جهان مادی را نمی تواند توضیح بدهد و وظیفه تشریح این وقایع برعهده فیزیک جدید است.

نظریه ای که 12 نفر می فهمیدند

اگرچه فضا کمی تغییر کرد ولی هنوز همه چیز به نفع اینشتین نبود. درک تئوری های پیچیده ای که در فیزیک جدید مطرح می شد. بسیار دشوار بود (امروز هم البته درک آنها چندان ساده نیست.) پیچیدگی این مباحث علمی یکی دیگر از دستاویزهای گرکه و اطرافیانش بود. نیویورک تایمز در مقاله ای از نسبیت با عنوان «تئوری ای که فقط 12 مرد فرزانه آن را می فهمند» یاد کرد! افرادی که در جبهه مقابل اینشتین قرار داشتند می گفتند محاسبات پیچیده ریاضی که در تئوری های جدید به کار می رود فیزیک را از واقعیت دور می کند: «ریاضی علم مربوط به مجردات و درک جهان خیال است ولی فیزیک علم واقعیت هاست.» این یکی از جمله های تاریخی گرکه بود که هوادارانش را به شدت هیجان زده کرد. «ایویند هیدنریچ» یکی از همدستان نزدیک ریوتردال بود که روی همین موضوع تمرکز کرده بود. در یکی از سخنرانی های پرحرف و حدیثش درباره نسبیت عام گفته بود:«این علم نیست. برعکس، یک شاخه جدید از متافیزیک است.» نکته دیگری که وجود داشت شرایط خاص سیاسی، اجتماعی و اقتصادی آلمان در دهه 1930 بود.این کشور یک تحول بزرگ را تجربه می کرد. اوضاع سیاسی این کشور همه چیز را تحت تاثیر قرار داده بود. سوال این است که آیا ادعای اینشتین درباره ادعای مخالفان نسبیت با نهادهای سیاسی حرف درستی بود؟ جواب این سوال پیچیده تر از یک آری یا نه است.

تئوری های توطئه

آیا زمان می تواند منبسط شود؟ این سوالی بود که در دهه 1920 کمتر کسی فارغ از عقایدش سعی می کرد نگاه علمی بی طرفی به آن بیندازد. در آن روزگار زمینه های تاریخی جنگ جهانی دوم در حال شکل گیری بود و جهان از لحاظ فکری، ملی و مذهبی به جبهه های مخاصم دسته بندی می شد. زمان، زمان پرخاشگری و تعصب بود. قریب به اتفاق کسانی که درباره نسبیت نظر می دادند به دنبال آن بودند که با حمایت یا رد آن، تفکرات و جهت گیری های خود در زمینه های مختلف را تثبیت کنند. در این میان نسبیت قربانی نگرش های هنری جدید، یهودی ستیزی و دیگر موج هایی می شد که در آن عصر به راه افتاده بودند. در واقع به اینشتین نه به عنوان یک فیزیک دان نظری بلکه به عنوان نماینده نگرش های لیبرال دموکراتیک، صلح طلب و یهودی حمله می شد. برای مثال می توان «فیلیپ لنارد» (philipp Lenard)- فیزیک دان برجسته تجربی و برنده نوبل فیزیک 1905 به خاطر پژوهش هایش روی اشعه کاتودی- را نام برد. لنارد از هواداران سرسخت نازیسم بود. این فیزیک دان از یهودی ستیزان سرسخت بود و مخالفت او با نسبیت و دشنام هایی که به آلبرت می داد بیشتر به همین دلیل بود. البته نباید فراموش کرد که او در حکومت آلمان هم سمت های مختلفی داشت. یهودی بودن اینشتین یکی دیگر از مهم ترین عواملی بود که واکنش های مخالف دیگران به نسبیت را برمی انگیخت. به همین دلیل به مرور آمریکا به رغم موفقیت هایی که گرکه و روتر دال در آنجا به دست آورده بودند، به دلیل رویارویی با‌ آلمان نازی فضای مناسب تری برای اینشتین داشت.
از ابتدا هم پیروزی مخالفان در آمریکا شکننده بود. در یکی از نوشته های ریوتردال آمده است: «مشکل ما در آمریکا این است که در تمام نشریات علمی به روی حقایقی که کذب بودن نسبیت را آشکار می کنند بسته است. آمریکا به کلی تحت کنترل یهودی هاست و نمی توان در آن جامعه حرف حق زد.» این متن را ریوتردال در سال 1923 منتشر کرد.
از اوایل دهه 1930 و با تضعیف جایگاه مخالفان اینشتین بسیاری از هواداران این عده کنار کشیدند. آکادمی ملت ها اعتبار خودش را از دست داد. سران مخالفان سیاست هایشان راتغییر دادند و به جای حمله های شدید الحن رو به مظلوم نمایی آوردند. ولی دیگر جایی برای آنها وجود نداشت. به ویژه اتفاقاتی که در جنگ جهانی دوم افتاد و آرایش جهان پس از جنگ، آخرین امیدهای آنها را از بین برد.
اگرچه گرکه و تعداد انگشت شماری از تندروها همچنان به انتشار مقالات ادامه دادند ولی دیگر کسی آنها را جدی نمی گرفت. در سال 1951، گرکه ــ مردی که دیگر فراموش شده بود ــ در یکی از مقالاتش با خوش بینی تمام می نویسد: «روزی می آید که جهان به پوچ بودن نسبیت پی می برد و حقایق روشن می شود ولی به راستی آن روز کی می رسد؟»

مخالفان امروز

مناقشه بر سر نسبیت تا همین امروز ادامه دارد. اگرچه هیاهویی که گرکه و همدستانش راه انداختند از خاطر همه رفته است ولی امروز هم جریان های اینشتین ستیزی به شکل های دیگری فعال هستند. فضاهای مجازی پر است از اجتماع هایی که بر ضد نسبیت همکاری می کنند. آنها نکته هایی را که به گمانشان نسبیت را رد می کند با هم رد و بدل می کنند. این انجمن ها پر است از کسانی که چندان تخصصی در فیزیک ندارند و تنها به دلیل جذابیت این مباحث وارد آن می شوند. یکی از عظیم ترین موج هایی که در سال های اخیر به راه افتاد «کانزرواپدیا» (conservapedia.com به معنی دایره المعارف محافظه کاری) بود. این پروژه پژوهشی و تحقیقاتی که کارش را از سال 2006 در آمریکا آغاز کرد. بسیاری از اشخاص، ارگان ها و منابع علمی و اطلاعاتی را متهم می کند که به لیبرال ها وابسته هستند، تااین بحث علمی همچنان به سیاست آلوده بمانند. این مجموعه شامل اشخاص و سازمان هایی است که به باور دست اندرکاران کانزرواپدیا، با انتشار اسناد و مقاله های انتخاب شده از نسبیت حمایت می کنند و مانع افشای حقیقت می شوند. جالب آنکه این مجموعه بزرگ مورد اتهام، دانشنامه ویکیپدیا را هم در بر می گیرد.
کانرواپدیا در آخرین مقاله رسمی خود که حاصل تلاش تعداد زیادی از دانشمندان سراسر دنیاست به طور مفصل و با طرح 32 دلیل مختلف با بیانی علمی و آکادمیک نسبیت را رد کرده است. حمله هایی که به نسبیت می شده است در طول این سالیان دراز هیچ گاه متوقف نشد. حجم این حملات حتی در سال های اخیر زیاد شده است. البته در مقایسه با دهه 1920 باید گفت که مخالفان اینشتین به مروز از محافل آکادمیک دورتر شده است. اگرچه طرفین این دعوا همیشه ادعا می کنند با وجود زمینه کاملا سیاسی آن می خواهند نگاه علمی به آن داشته باشند، اما همواره تغییر حکومت ها و دگرگون شدن موقعیت احزاب سیاسی در اروپا و آمریکا تعادل موازنه قدرت طرفین این کشمکش را برهم زده است. با توجه به شکاف تاریخی عمیقی که بین موافقان و مخالفان نسبیت وجود دارد و همچنین دلایل و مدارک متعددی که طرفین جمع آوری کرده اند، در حال حاضر مساله نسبیت حتی در فضاهای محض آکادمیک هم مناقشه برانگیز به نظر می رسد.
1905
اینشتین نظریه نسبیت خاص را منتشر می کند.
1915
نظریه نسبیت عام تکمیل شده و بیرون می آید.
1919
آرتور ادینگتون و هیأت همراهش پس از انجام آزمایشات متعدد درستی نسبیت را تأیید می کنند.
1920
سریال مقاله ها و سخنرانی های ضد نسبیت و شخص اینشتین در برلین ــ جایی که اینشتین از 1914 در آنجا زندگی می کند ــ آغاز می شود.
1921
اینشتین برای خدماتش به فیزیک نظری و به ویژه بحث اثر فتوالکتریک جایزه نوبل را می برد.
1921
آرویدریوتردال آکادمی ملت ها را بنیان می گذارد تا مخالفان اینشتین را گرد هم جمع کند.
1933
با قدرت گرفتن نازی ها در آلمان و سخت تر شدن اوضاع برای اینشتین او به آمریکا مهاجرت می کند.
منبع: دانستنیها، شماره 28.





تاریخ : شنبه 91/3/6 | 6:41 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

اگه فوتبالیست بود یا هنرپیشه همه میشناختنش!!!
 تا به حال عکس این دانشمندان جوان و نابغه کشور را دیده اید؟
جوانی که با همه درد ها و مشکلات جسمانی تا آخرین لحظات زندگی خود دست از کسب علم و دانش برنداشت و مدال های افتخار را یکی پس از دیگری به گردن آویخت


 


 

 
محمد شیرعلی که از دانشجویان ممتاز دانشگاه صنعتی شریف و متولد سال 1365 بود

 

دانشجوی نابغه دانشکده علوم ریاضی دانشگاه صنعتی شریف که دانشجوی نمونه کشوری سال 86،

 

دارنده رتبه اول جشنواره جوان خوارزمی در سال 85

 

و پژوهشگر ممتاز انجمن رمز ایران بود.

 

در طول دوره کارشناسی خود موفق به ارایه 80 مقاله علمی در کنفرانس‌های بین‌المللی شد

 

 13 مقاله چاپ شده در مجلات معتبر علمی پژوهشی داشت

 

و یک اختراع ثبت شده نیز از خود به جا گذاشت.

 

او در سال 1385 به عنوان پژوهشگر جوان ممتاز انجمن رمز ایران در مقطع کارشناسی برگزیده شد

 

و در دومین کنفرانس بین‌المللی ایکتا 2006 (ICTTA 2006) به عنوان جوان‌ترین محقق انتخاب شد

 

و همچنین در یازهمین کنفرانس بین‌المللی انجمن کامپیوتر ایران (CSICC2006) به عنوان جوان‌ترین محقق برگزیده شد.

 

این دانشجوی فقید یک کتاب به عنوان «آموزش الگوریتم‌ها» تألیف کرد

 

و همچنین 2 بخش برای دایره المعارف Encyclopedia of Mobile Computing &commerce و کتاب Handbook of on secure Multimedia Distribution را نوشته است.


زمینه‌های تحقیقاتی مورد علاقه وی نهان‌نگاری اطلاعات، برنامه‌نویسی تلفن همراه و سیستم‌های تفکیک کاربران انسانی از ماشین بود.
وی چندی پیش بر اثر ناراحتی ستون فقرات درگذشت.

اگه بازیکن ؛ بازیگر ، خوانده ویا....بود افراد بسیاری میشناختنش!!!

*دوست دارم همتون به اشتراک بذارید تا خیلی ها که نمیشناسنش بشناسن و بدونن که چه انسانهایی داشتیم و داریم ولی این جوری از بین میرن متاسفانه






تاریخ : جمعه 91/3/5 | 9:55 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 

 این طوری کلاه سر هم گذاشتند
این طوری کلاه سر هم گذاشتند

 

نویسنده: سیاوش رحمانی|




 
تاریخ در عین بیرحم بودن گاهی خیلی هم بامزه است. این گونه است که یک راننده تاکسی به چرچیل با آن همه عظمت می گوید برود به جهنم و این گونه است که سر تاس لویی سیزدهم یکی از بزرگ ترین رسوم تاریخ اروپا را خلق می کند. ماجراهای عجیب تری از زندگی گوگن، نقاش شهیر فرانسوی برایتان نوشته ایم و عجیب تر از آن ماجرای داماد شدن میرداماد را هم می توانید بخوانید. تاریخ بازی شطرنج هم داستان جالبی دارد.

میرداماد چگونه داماد شد؟

روایت است که یک بار شاه عباس صفوی به دلیلی بر زنان اندرونی خشم گرفت. یکی از دختران او که در زیبایی بی همتا بود از خانه خارج شد. با تاریک شدن هوا شاه مثل همه باباها غیرتی شد و گروهی را برای پیدا کردن او به کوچه های اصفهان روانه کرد اما آنها دختر را پیدا نکردند. گویا دختر که چند ساعت در شهر سرگردان بوده، به آرامی وارد مدرسه طلاب شده و در یکی از حجره ها را می زند. از قضا محمدباقر استرآبادی که ساکن آن حجره بود در را به رویش گشود. دختر بی درنگ وارد شد و به طلبه جوان گفت که از بزرگان شهر است و اگر با حضور او مخالفت کند برایش گران تمام خواهد شد. سپس تقاضای شام کرد. طلبه تهیدست که فقط نان و ماست در حجره داشت شام ساده ای برای او فراهم کرد. سپس جای خوابش را در اختیار دختر گذاشت تا بخوابد. در این هنگام وسوسه به طلبه جوان که در کنار چراغ به مطالعه مشغول بود، هجوم آورد ولی او با گرفتن دستش روی آتش نفس پدرسوخته را سرکوب کرد. فردا صبح با بیرون آمدن آن دو از حجره، مأموران حکومتی هر دو آنها را نزد شاه عباس بردند. پس از اینکه شاه عباس از سلامت دخترش مطمئن شد از محمد باقر استرآبادی پرسید: «شب گذشته در برخورد با این چهره زیبا چه کردی؟» و محمدباقر در پاسخ انگشتان سوخته اش را به او نشان داد. در همین هنگام شاه عباس به دخترش پیشنهاد ازدواج با آن طلبه را داد و دختر که از پاکی آن جوانمرد بهت زده بود پذیرفت. سریعاً بزرگان را خواندند و عقد شاهزاده را برای طلبه مازندرانی بستند و او به میرداماد ملقب شد. تربیت شاگردانی چون ملاصدرا تنها یکی از کارهایی بود که میرداماد بعدها انجام داد.

چرچیل برود به جهنم

وینستون لئونارداسپنسر چرچیل یکی از مشهورترین نوابغ تاریخ سیاست است. نخست وزیر انگلیس در زمان جنگ جهانی دوم که قبل از آن فرمانده نیروی دریایی بود، برنده جایزه نوبل صلح، عضو ثابت پارلمان انگلستان و... اینها تعداد اندکی از عنوان هایی هستند که او به دنبال خود می کشد. خلاصه خیلی آدم کله گنده ای است و حواستان باشد که او را بشناسید تا اگر جایی اسمش آمد ضایع نشوید. او یکی از روزهای شلوغ زندگی اش باید خود را برای یک سخنرانی مهم به مجلس عوام انگلستان می رساند. برای اینکه به آنجا برود از ساختمان محل کارش بیرون آمد و با عجله سوار یک تاکسی شد و مقصد را به راننده گفت. راننده سر به هوا در فکر و خیال های خودش بود و چرچیل را که کلاه به سر داشت نشناخت. پس از اینکه در یکی از کوچه های نزدیک مجلس توقف کردند چرچیل کرایه او را داد و چون سرش خیلی شلوغ بود و می خواست سریع تر به کارهای دیگرش برسد، گفت: «همین جا منتظر باش تا من برگردم.» راننده گفت: «شرمنده ام، باید سریع به خانه بروم. می خواهم سخنرانی چرچیل در مجلس را از رادیو گوش کنم.» چرچیل که خیلی با حرف او حال کرده بود یک 10 پوندی دیگر از جیبش بیرون آورد و به او داد؛ البته آن موقع 10 پوند خیلی پول بودها! چرچیل دوباره گفت: «منتظر بمان تا برگردم.» راننده که از دیدن اسکناس 10 پوندی چشمش برق زده بود، گفت: «باشد. منتظر می مانم. هر وقت خواستی برگرد. چرچیل کیلویی چند است؟! (یعنی یک چیزی گفت تو این مایه ها).» آقای چرچیل را می گویی، آتیش گرفت.

منارجنبان هم می لرزد

پس از کودتای سیاه 28 مرداد سال 1332 وقتی محمدرضا پهلوی دوباره قدرت را در دست گرفت، دادگاه های نظامی و دردناک دکتر محمد صدق در لشکر 2 زرهی شروع شد. در چند جلسه او را که نخست وزیر قانونی ایران بود، ناعادلانه محاکمه کردند و در نهایت نسخه اش را پیچیدند. جلسات دادگاه پر از وقایع عجیب و غریب بود. یکی از آنها جوابی بود که دکتر مصدق به خانمی معروف به «ملکه اعتضادی» داد. او یکی از نزدیکان خانواده شاه و از درباریان بلند پایه بود. (البته ما رویمان نمی شود به شما بگوییم که این خانم محترم چه کار می کرد که از یک زن عادی به یک ملکه و یکی از درباریان با نفوذ تبدیل شده بود). او در بیشتر دادگاه های مصدق یکی از حاضرانی بود که دائماً با هوچی گری و حرف های بی شرمانه به مصدق توهین می کرد. دست های مصدق به علت کهولت سن لرزش داشت. طی یک از جلسات که مصدق در حال دفاع از خود در برابر «حسین آزموده»ـ دادستان ارتش- بود، خانم از ته دادگاه بلند شد و گفت: «یک پیرمرد سیاسی که مملکت را به پرتگاه سقوط کشانده، نباید در دادگاهی که به خیانت های او رسیدگی می کند، بترسد و بلرزد.» دکتر مصدق که صدای آشنای گوینده این جمله را می شناخت، رو به عقب برگرداند و گفت: «خانم، منارجنبان اصفهان هم می لرزد ولی قرن هاست که پابرجا مانده.» حتی رئیس و منشی های دادگاه هم از پاسخ مصدق به خنده افتادند و خانم ملکه با سرافکندگی بسیار در جایش نشست و پس از لحظاتی سالن دادگاه را ترک کرد.

کچلی که تاریخ ساز شد

ریزش موبد دردی است، به خصوص اگر در اوج جوانی و موقع زن گرفتن یقه آدم را بگیرد. آن وقت باید دائم با آه و افسوس خودت را در آینه نگاه کنی و به فکر چاره ای برای این سر تاس باشی. لویی سیزدهم، پادشاه فرانسه که از دودمان «بوربون» بود هم در 32 سالگی ناگهان به همین گرفتاری دچار شد و کچلی سر به مشکل دندان های زشت و نامنظمش اضافه شد. کار به جایی رسید که دیگر در مجالس و مهمانی ها آفتابی نمی شد. سرانجام «ریشیلیو» نخست وزیر فرانسه چاره ای برای او اندیشید؛ چاره ای که تا حدود دو قرن خیال همه کچل های اروپا را راحت کرد. او در 21 فوریه سال 1633 پیشنهاد کرد که از آن به بعد همه پادشاهان فرانسه کلاه گیس بر سر بگذارند تا به گفته او با ابهت تر به نظر برسند. «البته خودتان می دانید که منظورش از با ابهت بودن همان پنهان کردن کله کچل است.» ولی به هر حال نقشه او گرفت و مشکل لویی سیزدهم حل شد، اما قضیه خیلی دامنه پیدا کرد و کم کم کلاه گیس گذاشتن در دربار رواج یافت و به یک رسم تبدیل شد. پس از اندکی این سنت تمام اروپا را گرفت و در قرن هجدهم تمام افراد بلندپایه و حتی عوام در مجالس کلاه گیس به سر می گذاشتند- شاید دلیلش این بود که در اروپا کچل زیاد بود- این کلاه گیس ها که معمولاً عجیب و غریب بودند، به یکی از ملزومات لباس رسمی تبدیل شدند و هر روز مدل جدیدی از آنها مد می شد. هنوز هم در بسیاری از مراسم سنتی و نمادین اروپایی شرکت کنندگان کلاه گیس می گذارند. حتی در بعضی از کشورها برای قضات گذاشتن این کلاه گیس ها اجباری است. اگر دیده باشید در مجلس اعیان انگلیس- که یک رده بالاتر از مجلس عوام است- آقایان لردها و دوک ها هنوز باید با این کله های فرفری حضور پیدا کنند.

خیلی شاهکاری، جناب گوگن!

کسی نمی تواند منکر جایگاه بلند «پل گوگن» در عالم نقاشی شود. این نقاش فرانسوی یکی از شاخص ترین شخصیت های موج «پست امپرسیونیسم»، یک جنبش هنری عظیم شامل طیف گسترده ای از گروه ها و سبک های نقاشی بود. اصلاً ولش کنید. ما هم درست نمی فهمیم یعنی چه! متأسفانه او هم از زمره آن نوابغ دیوانه ای بود که خودشان را به باد می دهند. عاقبت جنازه او را در کنار تعداد زیادی از بطری های خالی مشروبات الکلی و آمپول های مواد مخدر پیدا کردند. وقتی مرد دو چیز از او در این دنیا باقی ماند؛ یک سری تابلوی درجه یک نقاشی که اکثراً طبیعت را به تصویر می کشند و یک سری فرزند نامشروع که کسی آمار دقیق شان را نداشت. خلاصه در عین خلق شاهکارهای هنری یک تخته اش کم بود. داستان زندگی آشفته او آکنده از رسوایی های اخلاقی و کارهای احمقانه است. حتی نمی توانست این کارهایش را پنهان نگه دارد و همیشه گندش درمی آمد. شاید اصلاً اینکه ملت اسرار زندگی اش را بفهمند برایش مهم نبود. او در تمام عمرش یک بار رسماً ازدواج کرد اما دو سال از ازدواجش نگذشته بود که یک روز صبح بلند شد، پول هایش را برداشت و برای همیشه زن و بچه بیچاره اش را رها کرد و رفت. چند روز بعد سر از جزایر تاهیتی درآورد. می گفت تاهیتی ساکنان زیبا رویی دارد. فقط این نبود. به طور عجیبی فراموشکار بود و به گفته خودش «ایده های بکری را که برای نقاشی به ذهنش خطور می کرد از یاد می برد و عذاب می کشید.» به طرز دیوانه واری خشن بود. سر هر موضوع مسخره ای با دیگران دست به یقه می شد. حتی یک بار به ونگوگ هم رحم نکرد و زد و خورد سختی بین دو نقاش عجیب الخلقه اتفاق افتاد. خلاصه، یه وضعی.

شطرنج، اینطوری شد شطرنج

خیلی ها دوست دارند هر جوری شده بگویند شطرنج ایرانی است ولی خب تعارف نداریم، همه چیزهای خوب دنیا که مال ما نیست. بازی ای که شطرنج امروزی از روی آن گرفته شده یک بازی قدیمی و مربوط به کشور هند است. البته در هند باستان هم مبدأ دقیقی برای این بازی نمی شناسند و این بازی در طی قرن ها تغییرات بسیاری کرده است. نام آن در هند «چاتورگا» یا «چاتورانگا» بوده است. این بازی را که در ابتدا چهار نفره بود، ایرانی ها به کشور ما آورند و حدوداً 16 قرن پیش نحوه بازی را به شکل ابتدایی شطرنج امروزی تبدیل کردند و باید گفت شطرنجی که امروز در جهان متداول است، بیشتر حاصل تحولاتی است که ایرانی ها در روش این بازی ایجاد کردند. مفاهیمی مثل کیش، مات و پات را هم ایرانی ها وارد این بازی کردند. نام مهره ها و حرکت های بازی را هم عوض کردند. مثلاً در چاتورگا نام یکی از مهره ها «راچا» بود که در ایران آن را به شاه تغییر دادند. کلمه فرانسوی «اچک» که در انگلیسی به آن «Check»، «چک» می گویند و به معنی کیش است، از همین کلمه گرفته شده است. «Chess» چس هم که در انگلیسی به معنای بازی شطرنج است، از همین جا آمده است. رخ نام یکی از دیگر مهره های شطرنج از «Rook»، روک که کلمه قدیمی انگلیسی به معنای ارابه یا قایق است، گرفته شده. البته همین کلمه ابتدا از فارسی به لاتین رفته است. می گویند در ایران باستان شطرنج یکی از بازی های محبوب درباریان بوده است.
منبع: نشریه دانستنیها شماره 26





تاریخ : شنبه 91/2/30 | 11:31 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.