پسرها:
1- بزرگترین اشتباه:پسرها صحبت دخترها را با ارائه ی راه حل برای مشکلات او قطع می کنند
2- پسرها به زبان مریخی صحبت می کنند
3- پسرها باید اهمیت گوش دادن و شنونده خوبی بودن را درک کنند
4- برای پسرها ابراز عشق و محبت به طرق مختلفی در اندازه های بزرگ مهم تلقی می شود
5- پسرها برای اینکه به احساس بهتری برسند یا به اصطلاح حالشان خوب شود به غارهایشان میروند
6- برای پسرها اینگونه است که اگرتوجه و محبت بیشتری طلب نکنندبه این معناست که آنچه دیگران انجام داده اندکافی ومناسب بوده است
7- پسرها دوست دارند دیگران آنها را تحسین کنند. بپذیرند و به آنها اعتماد کنند
قطعا در درون هر پسر یک دختر وجود دارد
دخترها:
1- بزرگترین اشتباه:دخترها بی آنکه کسی از آنها خواسته باشد نصیحت و پندو اندرزهای هرچند مفید ارائه می دهند
2- دخترها به زبان ونوسی صحبت می کنند
3- دخترها باید بیاموزند چگونه از تلاش برای تغییر پسرها دست بردارند
4- برای دخترها ابراز عشق و محبت و توجه به طرق نه چندان مهم و در اندازه های کوچک نیز بسیار مهم و ارزشمند تلقی می شود
5- دخترها برای اینکه به احساس بهتری برسند درباره ی مشکلاتشان با هم حرف می زنند
6- برای دخترها طلب عشق و محبت و توجه کردن رمانتیک محسوب نمی شود
7- دخترها دوست دارند دیگران آنها را درک کنند. محترم بشمارند و برایشان ارزش و اعتبار قائل باشند
قطعا در درون هر پسر یک دختر وجود دارد
کسی که راست و دروغ برای او یکی است متملق و چاپلوس است.
کسی که پول می گیرد تا دروغ بگوید دلال است.
کسی که دروغ می گوید تا پول بگیرد گداست.
کسی که پول می گیرد تا راست و دروغ را تشخیص دهد قاضی است.
کسی که پول می گیرد تا راست را دروغ و دروغ را راست جلوه دهد وکیل است.
کسی که جز راست چیزی نمی گوید بچه است.
کسی که به خودش هم دروغ می گوید متکبر و خود پسند است.
کسی که دروغ خودش را باور می کند ابله است.
کسی که سخنان دروغش شیرین است شاعر است.
کسی که علی رغم میل باطنی خود دروغ می گوید زن و شوهر است.
کسی که اصلا دروغ نمی گوید مرده است.
کسی که دروغ می گوید و قسم هم می خورد بازاری است.
کسی که دروغ می گوید و خودش هم نمی فهمد پر حرف است.
کسی که مردم سخنان دروغ او را راست می پندارند سیاستمدار است
و چاهی که خنده هایتان از آن می جوشد همان است که از اشکهایتان پر شده است. " «جبران خلیل جبران
هرگز زانو نخواهم زد حتی اگر سقف آسمان کوتاهتر از قامتم شود. کورش کبیر
کسی که سخنانش نه راست است و نه دروغ ، فیلسوف است.
غم به هر جا که رود سر زده آید به دلم. چه کنم خانه من بر سر راه افتادست
تقدیم به آنکه دوریش غمم ،
خانه اش قلبم
و فراموشی اش مرگم است
بر دوش دلم بار غمت سنگین است
دور از تو همیشه قلب من غمگین است
آن شب که دلت شکست یادت باشد
تاوان شکستن دل من این است
وفای اشک را نازم که در شبهای "تنهایی" ،
گشاید بغض هایی را که پنهان در گلو دارم
من به اندازه چشمان تو غمگین ماندم
و به اندازه هر برق نگاهت نگران ،
تو به اندازه "تنهایی" من شاد بمان
آنگاه که "تنهایی" تو را می آزارد ،
به خاطر بیاور که خدا بهترین های دنیا را تنها آفریده !
اگه بی هوا کسی وارد زندگیت شدبدون کار خدا بوده !
اگه بی محابا دلها از دستها بهم گره خورد بدون کار خدا بوده !
اگه گریه هات تو خنده غفلت دیگران شنیده نشد تا خرد نشی بدون تنها محرمت خدا بوده !
حالا هم اگه دلت شکسته و بغض "تنهایی" خفه ات کرده
شک نکن تنها مرحمت خداست
که از سر تواضع یه بهونه واسه نوازشت گیر آورده
دوستی اتفاق است ،
جدایی رسم طبیعت ،
طبیعت زیباست ،
نه به زیبایی حقیقت ،
حقیقت تلخ است ،
نه به تلخی جدایی ،
جدایی سخت است
نه به تلخی "تنهایی"
یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد...
اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت
و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد.
تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت
و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود
و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد...
او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد،
اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد.
همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد.
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد.
اون باور کرده بود
که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه.
دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت
و راه ماهی بزرگه رو باز کرد،
اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد.
اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت.
می دونین چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت،
اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود.
یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود
اون دیوار باور خودش بود.
باورش به محدودیت
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم،
کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم
که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه
و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن
و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند
هر فردی خود را ارزیابی می کند
و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد.
شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید
که باور دارید هستید،
اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید
نورمن وینست پیل
انسان را به عقلش نه به ثروتش
همسر را به وفایش نه به جمالش
دوست را به محبتش نه به کلامش
عاشق را به صبرش نه به ادعایش
مال را به برکتش نه به مقدارش
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
اتومبیل را به کارائیش نه به مدلش
غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
درس را به استادش نه به سختیش
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
مدیر را به عملکردش نه به جایگاهش
نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
دل را به پاکیش نه به صاحبش
جسم را به سلامتش نه به لاغریش
سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش
زیبــــا و آموزنده
Three things in life that are never certain
سه چیز در زندگی پایدار نیستند
Dreams
رویاها
Success
موفقیت ها
Fortune
شانس
Three things in life that, one gone never come back
سه چیز در زندگی قابل برگشت نیستند
Time
زمان
Words
گفتار
Opportunity
موقعیت
Three things in human life are destroyed
سه چیز در زندگی انسان را خراب می کنند
Alcohl
الکل
Pride
غرور
Anger
عصبانیت
Three things that humans make
سه چیز انسانها را می سازند
Hard Work
کار سخت
Sincerity
صمیمیت
Commitment
تعهد
Three things in life that are most valuable
سه چیز در زندگی بسیار ارزشمند هستند
Love
عشق
Self-Confidence
اعتماد به نفس
Friends
دوستان
Three things in life that may never be lost
سه چیز در زندگی که هرگز نباید از بین بروند
Peace
آرامش
Hope
امید
Honesty
صداقت
And how beautiful these three important things
in life perspective Dr.Ali Shariati stated
و چه زیبا این سه چیز مهم در زندگی از دیدگاه دکتر علی شریعتی بیان شده
Do not rely on three things never
به سه چیز هرگز تکیه نکن
Pride
غرور
Lie
دروغ
Love
عشق
Gallop is human with pride
انسان با غرور می تازد
Be lost with telling lies
با دروغ می بازد
And dies with love
و با عشق می میرد
Happiness in our lives has three primary
خوشبختی زندگی ما بر سه اصل است
Experience Yesterday
تجربه از دیروز
Use Today
استفاده از امروز
Hope Tomorrow
امید به فردا
Ruin our lives is the three principle
تباهی زندگی ما نیز بر سه اصل است
Regret Yesterday
حسرت دیروز
Waste Today
اتلاف امروز
Fear of Tomorrow
ترس از فردا
بسیاری از نیازهای روحی، جسمی و عاطفی بشر از طریق ازدواجی سالم برطرف میگردد و معمولاً افرادی که ازدواج موفقی را تجربه کرده اند، هدفمندتر، سالمتر و شاداب تر از کسانی هستند که یا مجرد مانده اند و یا ازدواجی ناموفق داشته اند. ازدواج به عنوان یکی از حقوق اولیه و طبیعی انسانها دارای اصولی است که پیروی از آن باعث می گردد تا رضایت بیشتری در این زمینه بدست آید.
یکی از این اصول سن ازدواج است که می تواند تاثیر مستقیمی در روند موفقیت و رضایت افراد داشته باشد. بدیهی است که هر چقدر ازدواج در سنین مناسب تر رخ دهد، درصد موفقیتش هم بیشتر میگردد. البته این موضوع به بلوغ فکری طرفین بستگی دارد به این معنا که هر دختر و پسری به محض اینکه به درجه ای کافی از درک و فهم و آمادگی برای تشکیل خانواده و زندگی مشترک رسید، باید برای ازدواج اقدام کند و در این مسیر قدم بردارد.
افزایش سن ازدواج در جوامع مختلف میتواند دلایل گوناگونی داشته باشد. بالارفتن سطح زندگی و تحصیلات، گذر از سنت به مدرنیته، مشغله و مسئولیتهای کاری برخی از این دلایل می باشند.
در کشور ما نیز بالارفتن سن ازدواج دلایل خاص خود را دارد که باید بصورتی جدی مورد بررسی قرار گیرد. متاسفانه بسیاری از جوانان با وجود اینکه به سن ازدواج رسیده اند و یا حتی از آن رد شده اند کماکان مجردند و از ازدواج به عناوین مختلف و بهانه های واهی طفره می روند. ساختار فرهنگی و سنتی جامعه امروزی از یک طرف و تضاد آن با شرایط نوین و زندگی مدرن از طرف دیگر یکی از دلایل مهم این مسئله می باشد.
نوع نگاه و برداشت جوانان امروزی و خانواده های آنها از پدیده ازدواج باعث سخت تر شدن هر چه بیشتر شرایط و کمتر شدن انگیزه ها گردیده است. برخی از دلایل عمده کم شدن تمایل جوانان برای ازدواج به شرح زیر است:
· سنت ها و مراسمات دست و پا گیر، پر هزینه و بی مورد
· توقعات بیش از حد و نابجا از طرفین از قبیل داشتن وضعیت مالی و سطح تحصیلات بالا
· تعیین مهریه های سنگین
· چشم و هم چشمی ها و مقایسه های فامیلی
· دخالتهای مکرر خانواده ها در امور همدیگر
· دوستی های بی قید و بند، بدون نظارت و روابط آزاد پیش از ازدواج
· ازدواج های ناموفق افراد دیگر خانواده و آشنایان
· وضعیت نامطلوب اقتصادی
· تجمل گرایی، زیاده خواهی و ایده آل طلبی
· عدم اعتماد دختران و پسران به یکدیگر
ازدواج امری مقدس است، پیوند دو روح، ارتباط دو جسم، رسیدن به آرامش و تکامل، تقسیم شادی ها و سختیها، کسب تجربه های شیرین، آموختن صبر و گذشت، عشق و محبت، برآوردن نیازهای عاطفی و جنسی. چه بسا دختران و پسرانی در سن ازدواج و در اوج نیاز روز را بدون انگیزه و شب را بدون همسر سپری می کنند. این افراد دچار بحرانهای روحی می شوند بدون اینکه خود متوجه باشند. دخترانی که تا سنین بالا نجابت خود را حفظ میکنند و در آرزوی آرمیدن در کنار همسر خود باقی می مانند، پسرانی که نیارهای خود را سرکوب میکنند و یا از شدت لبریز شدن غریزه به گناه می افتند و نسبت به جنس مخالف خود حریص میشوند. ولی هنوز از ازدواج خبری نیست! براستی گناه این دوری از جفت بر گردن کیست؟ دخترانی که نیاز به همسر دارند و پسرانی که از فرط تنهایی دچار افسردگی شده اند.
به نظر می رسد گذر از معنویات و پیدایش دید مادی به مسائل دلیل اصلی است. مطمئناً می توان با کمی انعطاف و پایین آوردن سطح توقعات، چه از طرف دختران و پسران و چه از طرف خانواده ها راه را هموار نمود. آیا لذت برخورداری از همسر و تشکیل خانواده حق افراد نیست؟ احساسات موضوعی نیست که نادیده گرفته شود و باید به نحو مطلوبی ارضا گردد. لذتی که افراد در سنین پایین تر از ازدواج می برند قابل مقایسه با سنین بالاتر نیست. نوازشهای شبانه یک همسر مهربان و هم آغوشی گرم و عاشقانه همدمی دوست داشتنی در غالب خانواده ای صمیمی با هیچ چیز در دنیا قابل تعویض نیست.
بالا رفتن سن ازدواج با شرایط سختی که معمولا توسط خود افراد بوجود می آید در ارتباط مستقیم است و این یعنی صدمات جبران ناپذیر روحی-روانی. در جامعه ای که جوانان آن با وجود داشتن نیازهای شدید عاطفی و جنسی از ازدواج دوری میکنند، باید شاهد نا امنی های اخلاقی، هنجار شکنی های اجتماعی و آینده ای مبهم باشیم.
در این میان ممکن است بسیاری از دختران و پسرانی که تمایل به ازدواج دارند مشکلشان یافتن یکدیگر باشد و براستی ندانند که نیمه گم شده خود را در چه مکانی باید بیابند، کجا با یکدیگر آشنا شوند، چگونه بفهمند که آیا با هم تناسب دارند یا خیر، از روحیات یکدیگر به چه طریقی مطلع شوند. ایجاد مرکزی اینترنتی که از روشهای علمی برای تطابق افراد استفاده میکند تحت نظارت مراجع ذیصلاح و بهره گیری از متخصصین امور ازدواج و خانواده می تواند افرادی که با هدف ازدواج در پی یافتن همسر می باشند را یاری نماید. البته این امر مستلزم نظارت بسیار دقیق است تا افراد سوء استفاده گر راه نفوذ در چنین محیط هایی را نداشته باشند.
مسئولین نیز لازم است برای ترغیب جوانان به ازدواج در سنین پایین تر، شرایط اقتصادی، آموزشی و فرهنگی جامعه را ارتقا دهند و نسبت به قوانینی مانند تعدد زوجات و ازدواج موقت که مناسب شرایط کنونی جامعه نبوده و باعث بروز مشکلات فراوان و پیچیده تر شدن مشکل میگردد تجدید نظر به عمل آورند.
زندگی زیباست بشرطی که زیبا ببینیم!
بر رخ رهگذری
یا ز نالیدن مادر به فراق پسری
دل من می شکند
چه کنم ؟
دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست
چه دل است این دل من؟
که ز تردی چو یکی ساقه تاک
به شتابی که تگرگ
بشکند ساقه و از هم بدرد پیکر برگ
یا به آسانی یک شاخه گل می شکند
چه دل است این دل من؟
هر کجا اشک یتیمی رنجور
می چکد بر سر مژگان سیاه
هر کجا چشم زنی غمزده با یاد پسر مانده به راه
دل من می شکند
چه کنم ؟
دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست
چه دل است این دل من؟
در مزاری که زنی ناله کند در عزای پسرش
یا یتیمی که کند گریه به سوگ پدرش
جانم آید به خروش
ورببینم پر خونین کبوترها را
یا یکی بچه گنجشک که بشکسته پرش
دل من می شکند
حالت دخترکی کوچک و تنها و فقیر
که به حسرت کند از شیشه اشک
به عروسک نگه گاه به گاه
وز دل تنگ کند ناله و آه
دل من می شکند
چه کنم ؟
دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست
ناله پیرزنی غمزده و دست تهی
که ندارد نفسی
ضجه مرغ اسیر که کند ناله به کنج قفسی
هق هق مرد غریبی که بلا دیده بسی
حالت دختر زشتی که ز شرم
رو ندارد به کسی
دل من می شکند
چه دل است این دل من؟
دلم از ناله مرغان چمن می شکند
ز خیال غم مردم دل من می شکند
چه کنم ؟
دلم از سنگ که نیست
گریه در خلوت دل ننگ که نیست
چه کنم ؟
دل من می شکند .
طوفان، داستانی تامل برانگیز !!!! ...
کشیش سوار هواپیما شد.
کنفرانسی تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در کنفرانس دیگری شرکت کند؛ میرفت تا خلق خدا را هدایت کند و به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد.
در جای خویش قرار گرفت. اندکی گذشت، ابری آسمان را پوشانده بود، امّا زیاد جدّی به نظر نمیرسید. مسافران شادمان بودند که سفرشان به زودی شروع خواهد شد.
هواپیما از زمین برخاست. اندکی بعد، کمربندها را مسافران گشودند تا کمی بیاسایند. پاسی گذشت. همه به گفتگو مشغول؛ کشیش در دریای اندیشه غوطهور که در جمع بعد چهها باید گفت و چگونه بر مردم تأثیر باید گذاشت. ناگاه، چراغ بالای سرش روشن شد: "کمربندها را ببندید!" همه با اکراه کمربندها را بستند؛ امّا زیاد موضوع را جدّی نگرفتند. اندکی بعد، صدای ظریفی از بلندگو به گوش رسید، "از نوشابه دادن فعلاً معذوریم؛ طوفان در پیش است."
موجی از نگرانی به دلها راه یافت، امّا همانجا جا خوش کرد و در چهرهها اثری ظاهر نشد، گویی همه میکوشیدند خود را آرام نشان دهند. باز هم کمی گذشت و صدای ظریف دیگربار بلند شد، "با پوزش فعلاً غذا داده نمیشود؛ طوفان در راه است و شدّت دارد." نگرانی، چون دریایی که بادی سهمگین به آن یورش برده باشد، از درون دلها به چهرهها راه یافت و آثارش اندک اندک نمایان شد.
طوفان شروع شد؛ صاعقه درخشید، نعرهء رعد برخاست و صدای موتورهای هواپیما را در غرّش خود محو و نابود ساخت؛ کشیش نیک نگریست؛ بعضی دستها به دعا برداشته شد؛ امّا سکوتی مرگبار بر تمام هواپیما سایه افکنده بود؛ طولی نکشید که هواپیما همانند چوبپنبه بر روی دریایی خروشان بالا رفت و دیگربار فرود افتاد، گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد. کشیش نیز نگران شد؛ اضطراب به جانش چنگ انداخت؛ از آن همه که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود، هیچ باقی نماند؛ گویی حبابی بود که به نوک خارک ترکیده بود؛ پنداری خود کشیش هم به آنچه که میخواست بگوید ایمانی نداشت. سعی کرد اضطراب را از خود برهاند؛ امّا سودی نداشت. همه آشفته بودند و نگران رسیدن به مقصد و از خویش پرسان که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد.
نگاهی به دیگران انداخت؛ نبود کسی که نگران نباشد و به گونهای دست به دامن خدا نشده باشد. ناگاه نگاهش به دخترکی افتاد خردسال؛ آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند؛ یک پایش را جمع کرده، زیر خود قرار داده بود. ابداً اضطراب در دنیای او راه نداشت؛ آرام و آسودهخاطر نشسته بود. گاهی چشمانش را میبست، و سپس میگشود و دیگربار به خواندن ادامه میداد. پاهایش را دراز کرد، اندکی خود را کش و قوس داد، گویی میخواهد خستگی سفر را از تن براند؛ دیگربار به خواندن کتاب پرداخت؛ آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود.
هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد، گویی طوفان مشتهای گره کردهء خود را به بدنهء هواپیما میکوفت، یا میخواست مسافران را که مشتاق زمین سفت و محکمی در زیر پای بودند، بترساند. هواپیما را چون توپی به بالا پرتاب میکرد و دیگربار فرود میآورد. امّا این همه در آن دخترک خردسال هیچ تأثیری نداشت، گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند؛ در جایی که هیچیک از بزرگسالان از امواج ترس در امان نبود، او چگونه میتوانست چنین ساکن و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند. بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد، به مقصد رسید، فرود آمد. مسافران، گویی با فرار از هواپیما از طوفان میگریزند، شتابان هواپیما را ترک کردند، امّا کشیش همچنان بر جای خویش نشست. او میخواست راز این آرامش را بداند. همه رفتند؛ او ماند و دخترک. کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و هواپیما که چون توپی روی امواج حرکت میکرد. سپس از آرامش او پرسید و سببش؛ سؤال کرد که چرا هراس را در دلش راهی نبود آنگاه که همه هراسان بودند.
دخترک به سادگی جواب داد، "چون پدرم خلبان بود؛ او داشت مرا به خانه میبرد؛ اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند؛ ما عازم خانه بودیم؛ پدرم مراقب بود؛ او خلبان ماهری است." گویی آب سردی بود بر بدن کشیش؛ سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن؛ این است راز آرامش و فراغت از اضطراب!
بسا از اوقات انواع طوفانها ما را احاطه میکند و به مبارزه میطلبد. طوفانهای ذهنی، مالی، خانگی، و بسیاری انواع دیگر که آسمان زندگی ما را تیره و تار میسازد و هواپیمای حیات ما را دستخوش حرکات غیر ارادی میسازد، آنچنان که هیچ ارادهای از خود نداریم و نمیتوانیم کوچکترین تغییری در جهت حرکت طوفانها بدهیم. همه اینگونه اوقات را تجربه کردهایم؛ بیایید صادق باشیم و صادقانه اعتراف کنیم که در این مواقع روی زمین سفت و محکم بودن به مراتب آسانتر از آن است که روی هوا، در پهنهء آسمان تیره و تار، به این سوی و آن سوی پرتاب شویم.
امّا، به خاطر داشته باشیم، که پدر ما که در آسمان است، خلبانی هواپیما را به عهده دارد و با دستهای آزموده و ماهر خویش آن را در پهنهء بیکران زندگی هدایت میکند. او ما را به منزل خواهد رساند؛ او مقصد ما را نیک میداند و هواپیمای زندگی ما را از طوفانها خواهد رهانید و به سرمنزل مقصود خواهد رساند. نگران نباشید.
شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من 17 شتر و 3فرزند دارم
شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم مجموع شتران را به ارث ببرند
وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این 17 شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟
و بعد از فکر کردن زیاد به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند
بنابراین انها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند
حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را با شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم. گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم. پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد. به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد و در اخر یک شتر باقی ماند که همان شتر حضرت بود.