سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

دوری از این دخترهـا

 

مال‌دوست‌ها

 

اگر دختر خانمی از تمامی امتیازهای ضروری بی‌بهره و تنها پولدار بود، بهتر است به سراغ او نروید، چراکه برخی از این افراد همه چیز را با پول می‌سنجند، حتی ارزش انسان‌ها را. البته دختران ثروتمندی هم هستند که چنین می‌اندیشند و به سایر ارزش‌های حقیقی زندگی واقفند.

 

مدپرست‌ها

 

این دختران تنها به فکر آخرین مدهای روز هستند و زیبایی را ملاک زندگی می‌دانند و از آنجا که مدام مورد توجه اطرافیان قرار گرفته‌اند، دیگرنیازی نمی‌بینند برای ارتباط با اطرافیان یا بهبود روابط اجتماعی تلاشی کنند. این گروه در مقابل دخترانی قرار دارند که علاوه بر زیبایی صورت، به سایر زینت‌های اخلاقی، اجتماعی و محاسن پسندیده دیگر نیز مزین و آراسته‌‌اند.

 

وابسته‌ها

 

اشتباه نکنید، این موضوع با اهل مشورت بودن فرق دارد و نشانه متکی بودن افراد است. چنین دخترهایی پیش از انجام هر کاری و حتی مسائل جزئی و پیش‌پا افتاده از دیگران کمک می‌خواهند و هرگز حاضر نیستند روی پای خود بایستند.

 

از خودراضی‌ها

 

این صفت اخلاقی هم به توضیح نیاز ندارد و کاملا مشخص است. اگر با چنین دختری برخورد کردید، به این امید که او را می‌سازید و تغییر می‌دهید، نباشید! بهتر است طرف از ابتدا خصوصیت‌های اخلاقی مناسبی داشته باشد.

 

جاه‌‌طلب‌ها

 

برخی از دختران همیشه به چشم یک رقیب به شما نگاه و خود را با مردان مقایسه می‌کنند. از سوی دیگر می‌خواهند همه چیز تحت کنترل آنها باشد و تنها به دنبال اهداف بلندپروازانه خود در زندگی هستند.

 

همه‌چیزدان‌ها

 

این موضوع به معنای هوش و ذکاوت بالای چنین دختر خانمی نیست، بلکه درباره دخترهایی ا‌ست که می‌خواهند مردها را تحت کنترل خود بگیرند و برای او نقش یک معلم و به‌ویژه معلم اخلاق را در همه زمینه‌ها ایفا کنند تا آن مرد را تغییر دهند!






تاریخ : پنج شنبه 91/7/27 | 7:40 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()


باسلام.میلاد حضرت علی ابن موسی الرضا(ع)را به محضر آقا حجه الحسن(عج )و تمامی عاشقان اهل بیت (ع)به دوستان خوبم تبریک عرض مینمایم التماس دعای خیر دارم.حاجت روا باشیدانشاءلله.آمین


کارت پستال درخواستی طراحان


1- سه ویژگى برجسته مؤمن
لا یَکُونُ الْمُؤْمِنُ مُؤْمِنًا حَتّى تَکُونَ فیهِ ثَلاثُ خِصال:1ـ سُنَّةٌ مِنْ رَبِّهِ. 2ـ وَ سُنَّةٌ مِنْ نَبِیِّهِ. 3ـ وَ سُنَّةٌ مِنْ وَلِیِّهِ. فَأَمَّا السُّنَّةُ مِنْ رَبِّهِ فَکِتْمانُ سِرِّهِ. وَ أَمَّا السُّنَّةُ مِنْ نَبِیِّهِ فَمُداراةُ النّاسِ. وَ أَمَّا السُّنَّةُ مِنْ وَلِیِّهِ فَالصَّبْرُ فِى الْبَأْساءِ وَ الضَّرّاءِ.
مؤمن، مؤمن واقعى نیست، مگر آن که سه خصلت در او باشد:سنّتى از پروردگارش و سنّتى از پیامبرش و سنّتى از امامش. امّا سنّت پروردگارش، پوشاندن راز خود است،امّا سنّت پیغمبرش، مدارا و نرم رفتارى با مردم است،امّا سنّت امامش، صبر کردن در زمان تنگدستى و پریشان حالى است.
2-
پاداش نیکى پنهانى و سزاى افشا کننده بدى
« أَلْمُسْتَتِرُ بِالْحَسَنَةِ یَعْدِلُ سَبْعینَ حَسَنَةً، وَ الْمُذیعُ بِالسَّیِّئَةِ مَخْذُولٌ، وَالْمُسْتَتِرُ بِالسَّیِّئَةِ مَغْفُورٌ لَهُ ».

پنهان کننده کار نیک [پاداشش] برابر هفتاد حسنه است، و آشکارکننده کار بد سرافکنده است، و پنهان کننده کار بد
آمرزیده است.
3- نظافت
« مِنْ أَخْلاقِ الأَنْبِیاءِ التَّنَظُّفُ ».

از اخلاق پیامبران، نظافت و پاکیزگى است.
4- امین و امیننما
« لَمْ یَخُنْکَ الاَْمینُ وَ لکِنِ ائْتَمَنْتَ الْخائِنَ ».

امین به تو خیانت نکرده [و نمىکند] و لیکن [تو] خائن را امین تصوّر نموده اى.
5- مقام برادر بزرگتر
« أَلاَْخُ الاَْکْبَرُ بِمَنْزِلَةِ الاَْبِ ».

برادر بزرگتر به منزله پدر است.
6- دوست و دشمن هر کس
« صَدیقُ کُلِّ امْرِء عَقْلُهُ وَ عَدُوُّهُ جَهْلُهُ ».

دوست هر کس عقل او، و دشمنش جهل اوست.
7- نام بردن با احترام
« إِذا ذَکَرْتَ الرَّجُلَ وَهُوَ حاضِرٌ فَکَنِّهِ، وَ إِذا کَانَ غائِباً فَسَمِّه ».

چون شخص حاضرى را نام برى [براى احترام] کنیه او را بگو و اگر غائب باشد نامش را بگو.
8- بدى قیل و قال
« إِنَّ اللّهَ یُبْغِضُ الْقیلَ وَ الْقالَ وَ إضاعَةَ الْمالِ وَ کَثْرَةَ السُّؤالِ ».

به درستى که خداوند، داد و فریاد و تلف کردن مال و پُرخواهشى را دشمن مىدارد.
9- ویژگیهاى دهگانه عاقل
« لا یَتِمُّ عَقْلُ امْرِء مُسْلِم حَتّى تَکُونَ فیهِ عَشْرُ خِصال: أَلْخَیْرُ مِنْهُ مَأمُولٌ. وَ الشَّرُّ مِنْهُ مَأْمُونٌ. یَسْتَکْثِرُ قَلیلَ الْخَیْرِ مِنْ غَیْرِهِ، وَ یَسْتَقِلُّ کَثیرَ الْخَیْرِ مِنْ نَفْسِهِ. لا یَسْأَمُ مِنْ طَلَبِ الْحَوائِجِ إِلَیْهِ، وَ لا یَمَلُّ مِنْ طَلَبِ الْعِلْمِ طُولَ دَهْرِهِ. أَلْفَقْرُ فِى اللّهِ أَحَبُّ إِلَیْهِ مِنَ الْغِنى. وَ الذُّلُّ فىِ اللّهِ أَحَبُّ إِلَیْهِ مِنَ الْعِزِّ فى عَدُوِّهِ. وَ الْخُمُولُ أَشْهى إِلَیْهِ مِنَ الشُّهْرَةِ. ثُمَّ قالَ(علیه السلام): أَلْعاشِرَةُ وَ مَا الْعاشِرَةُ؟ قیلَ لَهُ: ما هِىَ؟ قالَ(علیه السلام): لا یَرى أَحَدًا إِلاّ قالَ: هُوَ خَیْرٌ مِنّى وَ أَتْقى ».

عقل شخص مسلمان تمام نیست، مگر این که ده خصلت را دارا باشد:1ـ از او امید خیر باشد. 2ـ از بدى او در امان باشند. 3ـ خیر اندک دیگرى را بسیار شمارد. 4ـ خیر بسیار خود را اندک شمارد. 5ـ هر چه حاجت از او خواهند دلتنگ نشود. 6ـ در عمر خود از دانش طلبى خسته نشود. 7ـ فقر در راه خدایش از توانگرى محبوبتر باشد. 8ـ خوارى در راه خدایش از عزّت با دشمنش محبوبتر باشد. 9ـ گمنامى را از پرنامى خواهانتر باشد. 10ـ سپس فرمود: دهمى چیست و چیست دهمى؟ به او گفته شد: چیست؟ فرمود: احدى را ننگرد جز این که بگوید او از من بهتر و پرهیزکارتر است.


کارت پستال درخواستی طراحان
10- نشانه سِفله
« سُئِلَ الرِّضا(علیه السلام) عَنِ السِّفْلَةِ فَقالَ(علیه السلام):مَنْ کانَ لَهُ شَىْءٌ یُلْهیهِ عَنِ اللّهِ ».

از امام رضا(علیه السلام) سؤال شد: سفله کیست؟فرمود: آن که چیزى دارد که از [یاد] خدا بازش دارد.
11- ایمان، تقوا و یقین
« إِنَّ الاِْیمانَ أَفْضَلُ مِنَ الاٌِسْلامِ بِدَرَجَه، وَ التَّقْوى أَفْضَلُ مِنَ الاِْیمانِ بِدَرَجَة وَ لَمْ یُعطَ بَنُو آدَمَ أَفْضَلَ مِنَ الْیَقینِ ».

ایمان یک درجه بالاتر از اسلام است، و تقوا یک درجه بالاتر از ایمان است و به فرزند آدم چیزى بالاتر از یقین داده نشده است.
12- میهمانى ازدواج
« مِنَ السُّنَّةِ إِطْعامُ الطَّعامِ عِنْدَ التَّزْویجِ ».

اطعام و میهمانى کردن براى ازدواج از سنّت است.
13- صله رحم با کمترین چیز
« صِلْ رَحِمَکَ وَ لَوْ بِشَرْبَة مِنْ ماء، وَ أَفْضَلُ ما تُوصَلُ بِهِ الرَّحِمُ کَفُّ الأَذى عَنْه ».

پیوند خویشاوندى را برقرار کنید گرچه با جرعه آبى باشد، و بهترین پیوند خویشاوندى، خوددارى از آزار خویشاوندان است.

14- سلاح پیامبران
« عَنِ الرِّضا(علیه السلام) أَنَّهُ کانَ یَقُولُ لاَِصْحابِهِ: عَلَیْکُمْ بِسِلاحِ الاَْنْبِیاءِ، فَقیلَ: وَ ما سِلاحُ الاَْنْبِیاءِ؟ قالَ: أَلدُّعاءُ ».

حضرت رضا(علیه السلام) همیشه به اصحاب خود مىفرمود: بر شما باد به اسلحه پیامبران، گفته شد: اسلحه پیامبران چیست؟ فرمود: دعا.
15- نشانه هاى فهم
« إِنَّ مِنْ عَلاماتِ الْفِقْهِ: أَلْحِلْمُ وَ الْعِلْمُ، وَ الصَّمْتُ بابٌ مِنْ أَبْوابِ الْحِکْمَةِ إِنَّ الصَّمْتَ یَکْسِبُ الَْمحَبَّةَ، إِنَّهُ دَلیلٌ عَلى کُلِّ خَیْر ».

از نشانه هاى دین فهمى، حلم و علم است، و خاموشى درى از درهاى حکمت است. خاموشى و سکوت، دوستىآور و راهنماى هر کار خیرى است.
16- گوشه گیرى و سکوت
« یَأْتى عَلَى النّاسِ زَمانٌ تَکُونُ الْعافِیَةُ فیهِ عَشَرَةَ أَجْزاء: تِسْعَةٌ مِنْها فى إِعْتِزالِ النّاسِ وَ واحِدٌ فِى الصَّمْتِ ».

زمانى بر مردم خواهد آمد که در آن عافیت ده جزء است که نُه جزء آن در کناره گیرى از مردم و یک جزء آن در خاموشى است.
17- حقیقت توکّل
« سُئِلَ الرِّضا(علیه السلام): عَنْ حَدِّ التَّوَکُّلِّ؟ فَقالَ(علیه السلام): أَنْ لا تَخافَ أحَدًا إِلاَّاللّهَ ».

از امام رضا(علیه السلام) از حقیقت توکّل سؤال شد.
فرمود: این که جز خدا از کسى نترسى.
18-
بدترین مردم
« إِنَّ شَرَّ النّاسِ مَنْ مَنَعَ رِفْدَهُ وَ أَکَلَ وَحْدَهُ وَ جَلَدَ عَبْدَهُ ».

به راستى که بدترین مردم کسى است که یارىاش را [از مردم] باز دارد و تنها بخورد و زیردستش را بزند.
19- زمامداران را وفایى نیست
« لَیْسَ لِبَخیل راحَةٌ، وَ لا لِحَسُود لَذَّةٌ، وَ لا لِمُـلـُوک وَفاءٌ وَ لا لِکَذُوب مُرُوَّةٌ ».

بخیل را آسایشى نیست و حسود را خوشى و لذّتى نیست و زمامدار را وفایى نیست و دروغگو را مروّت و مردانگى نیست.
20- دست بوسى نه!
« لا یُقَبِّلُ الرَّجُلُ یَدَ الرَّجُلِ، فَإِنَّ قُبْلَةَ یَدِهِ کَالصَّلاةِ لَهُ ».

کسى دست کسى را نمىبوسد، زیرا بوسیدن دست او مانند نماز خواندن براى اوست.
کارت پستال درخواستی طراحان






تاریخ : جمعه 91/7/7 | 8:2 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
خدا رو اگه باور داشته باشی
زیر باورت یه نقطه میزاره و
میشه یاورت...
مردانگی جنسیت سرش نمی شود

معرفت که نداشتی

نامردی...








تاریخ : سه شنبه 91/7/4 | 6:27 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 

11) همدیگرا را چک نکنید

در خیلی از اختلافات دوران نامزدی شاهد هستیم که دو طرف بیشترین وقت خود را صرف آتو گرفتن از هم میکنند بعنوان مثال خانمی از یک شماره همراه دیگری مدت سه ماه به همسر خود پیامک ارسال میکند و خودرا جای فرد دیگری میزند تا همسر خود را به قول خود امتحان کند ، اوبا توجه به آشنایی با تمایلات جنسی همسر خود در پیامکهای خود سعی در تحریک جنسی همسر خود داشته که مطمئن شود آیا او به وی خیانت میکند یا خیر ، اینکه شما دام برای همسر خود بیندازید با اینکه او را امتحان کنید تفاوتهایی وجود دارد

اگر رفتاری شک بر انگیز از همسر خود دیده اید اولا به جای آنکه صبر کنید این رفتارها روی هم انباشته شود و شما در ذهن خود داستان پردازی کنید لازم است همان اولین رفتار شک برانگیز را که دید با آرامش با او در میان بگذارید البته نباید مضووع را اینگونه مطرح کنید که او تصور کند شما اعتمادی به وی ندارید ، آقایان نیز باید در نظر داشته باشند خانم ها بسیار حساس هستند و جزئیات را کامل به خاطر میسپارند پس زود تصور نکنند که همسرشان به وی بی اعتماد است

12) قبل از ازدواج چشمها را بازو بعد از ازدواج آنها را ببندید

برخی از مسائل هستند که تا زمانی که ازدواج نکرده اید باید مورد بررسی قرار دهید ، رابطه همسرتان با دوستان ، نوع پوشش ، نوع برخوردهای اجتماعی ، محیط کار ، وضعیت ادامه تحصیل یا اشتغال ، نوع برخورد با همکار جنس مخالف در محیط کار ، خانواده و فرهنگ خانوادگی و از این قبلی مسائل را قبل از ازدواج باید مورد بررسی قرار بگیرد

13) همانگونه که هستید پذیرفته بشید و همانگونه که هست بپذیرید

هر فردی برای ازدواج معیارهایی در نظر دارد ، فردی را انتخاب کنید که تا حد زیادی منطبق بر معیارهایی شما باشد ، برخی از افراد فردی را انتخاب میکنند و انتظار دارند او خود را متناسب با معیارهای وی کند که این انتظار منطقی نیست هر کسی را اگر همانگونه که هست متناسب با معیارتان است بپذیرید اگر نیست آن فرد مناسب ازدواج با شما نمیباشد ، اینکه فردی کلیه شرایط و برنامه های زندگی خود را تغییر دهد تا شما آنرا بپذیرید اصولی نیست گذشته از این به یاد داشته باشیم اگر چه همه ماها دنبال بهترین و کاملترین هستیم حتی اگر خودمان کامل نباشیم اما هیچ انسانی کامل نیست و اصولا کمالگرائی درانتخاب همسر صحیح نیست ، چنانچه فرد مقابل شما بالاتر از 60 درصد از معیارهای شما را داشت میتوانید امیدوار باشید که فرد مقابل میتواند انتخاب مناسبی باشد به دنبال فردی که 100 درصد معیارهای شما را داشته باشد نباشید چرا که ازدواج با چنین فردی حتی در صورت وجود ، خلاف تصور دیگران ، ازدواج موفقی نخواهد بود .

14) دروغ نگوئید

از همان ابتدا با هم رو راست و صادق باشید ، صداقت پایه اعتماد است و اعتماد یکی از پایه های زندگی مشترک ، از آنجایی که معمولا برای حفظ یک دروغ چندین دروغ دیگر بکار برده می شود و انسان توانایی حفظ چند دروغ را ندارد ( چون ذات انسان با دروغ مخالف است ) لذا نهایتا دروغ و دروغهای شما افشا می گردد ، ممکن است بخشیده شوید حتی برای چند بار ، اما علیرغم بخشیده شدن اعتماد طرف مقابل از شما سلب شده است . ممکن است یک دروغ حتی باعث بر هم خوردن یک ارتباط بطور کامل شود

15) پیش داوری نکنید

خیلی از افراد بدون صحبت کردن با فرد مقابل یا بدون دادن فرصت دفاع یا توضیح به فرد مقابل یکطرفه بر اساس برداشتهای نادرست خود قضاوت نادرست کرده و تصمیم گیری میکنند و حتی فرصت به فرد مقابل نمیدهند که توضیح دهد ، معمولا افرادی که دنبال آتو گرفتن هستند از جمله این افراد هستند . از همان ابتدا اگر موضوعی شما ار نارحت کرده یا رفتاری از نظر شما شک بر انگیز است با طرف مقابل خود صحبت کنید و به او فرصت دهید تا توضیح دهد اکثر مواقع اتفاقات آنگونه نیست که ما در ذهنمان برداشت میکنیم .

16) اصول گفتار صحیح با همسر را بیاموزید

به جای اینکه بگوئید میخوام فلان کار را انجام دهم

بگوئید: به نظرت فلان کار را انجام دهم ؟

بگوئید : میخواستم نظر تو رو در مورد انجام فلان کار بپرسم

به جای آینکه بگوئید این چیه پوشیدی ؟

اگر خانم هستید به همسر خود بگوئید فلان لباس بیشتر بهت میاد

اگر آقا هستید به همسر خود بگوئید به نظر من فلان لباس خیلی خوشگلترت میکنه

به جای اینکه بگوئید می آیی دنبالم ؟

بگوئید : دوست دارم تو راه برگشت با تو باشم میتوانی بیائی ؟

به جای اینکه بگوئید بریم خرید ؟

بگوئید : دوست دارم خریدم با سلیقه تو باشه

همیشه یک واژه محبت آمیز را در ابتدای صحبتها و جملات خود ثبت کنید و قرار بگذارید در دعوا و بحث هم این واژه حتما بکاربرده بشود حتی در مقابل دیگران :

واژه هایی نظیر : عزیزم ، عشقم ، زندگیم و...

در نتیجه هر وقت همدیگر را میخواهید صدا کنید اول یکی از واژه های بالا را بکار میبرید ، استفاده از این روش باعث می شود تا دعواها و بحثهای زوجین درمدت کوتاهی خاتمه یابد .

ادامه دارد

در مقالات آتی موارد دیگری را که در ظاهر ساده اما عملا مفید و کارساز میباشد ، منتشر می شود

با تشکر

مقاله از : علی سلطانی مجد ( محقق و پژوهشگر ) گرداوری شده توسط : پایگاه اطلاع رسانی تنظیم خانواده






تاریخ : جمعه 91/6/31 | 9:18 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

اصول حفظ و نگهداری و وابسته کردن نامزد یا همسربه خودمان

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی تنظیم خانواده : یکی از دغدغه های خانم ها و آقایان ، نگه داشتن نامزد و وابسته کردن آنها به خود میباشد ، همواره برخی از رفتارهای خانم ها برای آقایان آزار دهنده است که نهایتا منجر به اتمام یک رابطه می شود .

مقاله از علی سلطانی مجد

در مقاله ذیل راهکاریی ارائه می شود که بواسطه آن تا حد زیادی خانم ها قادر به حفظ و تحکیم رابطه خود با نامزد یا همسر خود می شوند

1) پرس و جو راجع به گذشته او :

راجع به فردی که با او قصد ازدواج دارید حتما تحقیق کنید و عجولانه و بدون تحقیق تصمیم نگیرید اما بعد از تحقیقات در گذشته او به دنبال ردپای فرد یا افراد دیگر نباشید ، در زندگی هر فردی اشتباهاتی وجود دارد گشت و گذار در زندگی شخصی هر فرد میتواند آن اشتباهات را بیرون کشیده و البته جز ایجاد حس بی اعتمادی و بحث و جدال سودی ندارد

2) مدام غر نزنید :

آقایان از همان دوره جوانی به علت مشغله های فکری گوناگون ( اشتغال ، درامد ، مسئولیت پذیری ، ترس از آینده ) ظرفیت و صبر کمتری نسبت به خانم ها دارند لذا برخی از رفتارهایی که خانم ها در آن ریز می شوند اصلا به چشم آقایان نمی آید و مهم جلوه نمی شود و دقیقا خانم ها بر سر همین مسائل شروع به غر زدن میکنند ، غرزدن خانم ها باعث فرار اقایان از دست آن خانم می شود خصوصا غر زدن بر سر موضوعات و مسائل تکراری ، خانم ها اگر مسئله ای شما را نگران کرده و در صحبت کردن نتوانستید آنرا حل کنید به جای غر زدن حرفهای خود را بر روی کاغذ بنویسید و به نامزد یا همسرتان بدهید

3) مستقلا تصمیم گیری نکنید :

خودخواه ، خودرای و خودکار نباشید ، لازم است هر دو طرف سایر امور را با مشورت یکدیگر پیگیری کنند خصوصا خانم ها توجه داشته باشید روشنفکرترین مردها هم حس قدرت طلبی دارد و مردها تمایل دارند قبل از هر اقدامی شما با او مشورت کنید گذشته از این مشورت با آنها باعث می شود تا آنها بیشتر احساس مسئولیت کنند در نتیجه باعث ایجاد یک رفتار برگشتی از جانب همسر شما نسبت به شما می شود ، اما زمانی که شما بدون مشورت کاری را انجام دهید مرد مقابل شما تصور میکند هیچ جایگاهی در زندگی شما ندارد لذا نسبت به شما سرد برخورد میکند

4) مردها گاهی بچه می شوند :

در رقابت ، در دعوا ، در بیماری معمولا در سه حالت مذکور مردها همانند یک پسر بچه رفتار می کنند این رفتار آنها غیر طبیعی نیست اما هرگز بر زبان نیاورید که او همچون یک بچه رفتار کرده است

5) خانم ها نیاز به توجه دارند:

بر هر مردی چه در نامزدی چه بعد از ازدواج واجب است که تمامی صورت و اندام همسر خود را نگاه کند هر تغییری را به خاطر بسپارید هر چند شاید سخت باشد اما تغییر نوع پوشش و رنگ آن ، تغییر نوع آرایش یا مدل موی سر ، مدل ابروها رنگ آنها اندازه آنها همه و همه را بررسی کنید و هر تغییری را حتما به زبان بیاورید همیشه تغییراتی که برای زیبایی او میبینید را به زبان بیاورید ، شاید از نظر آقایان گفتن این حرفها بی ارزش باشد اما آنچنان تاثیری در خانم ها دارد که تاثیر آن در محل و رفتار دیگری که برای اقایان مهم است نمود میکند

6) در دوران نامزدی و عقد رابطه جنسی کامل نداشته باشید :

یکی از دلایل مهم آقایان برای ازدواج نیاز جنسی آنها میباشد که وجود این دلیل غیر طبیعی نیست ، اما چنانچه به هر شکل این نیاز به صورت کامل قبل از ازدواج تامین شود از میل و رغبت آنها برای ازدواج تا حدی کاسته می شود و ممکن است تاریخ عروسی بنا به دلایل و بهانه جدیدی از جانب اقا مدام عقب بیفتد ، پس روابط جنسی قبل از ازدواج در دوران عقد هر چه محدودتر باشد ( در حدی که با امیال و تخیلات جنسی هم آشنا شوید ) مطلوبتر است

7)احترام به یکدیگر خصوصا در مقابل دیگران

از همان ابتدا قرار بگذارید حتی اگر با هم قهر هستید در مقابل دیگران آتش بست موقت بر ارتباط گفتاری و رفتاری شما برقرار باشد و در مقابل دیگران چه آشنا چه غریبه نهایت احترام را به هم بگذارید این آتش بست در مقابل فرزندان نیز باید اعمال شود

8) مقایسه نکنید

همسر خود را با دیگران مقایسه نکنید ، اصولا مقایسه کردن مربوط به قبل از ازدواج است زمانی که شما درمورد انتخاب همسر فکر میکنید بعد از ازدواج او را با سایرین قیاس نکنید و مدام به او نگوئید: فلانی را نگاه کن

9) خانم ها راجع به تمایلات جنسی همسرتان با دوستان ، همکاران و خواهر خود صحبت نکنید

آقایان درمورد رابطه جنسی خود با همسرشان هرگز با دوستان و همکاران یا برادر خود صحبت نمیکنند اما متاسفانه برخی از خانم ها کلیه جزئیات را کلمه به کلمه به دوست نزدیک خود یا همکار خود یا خواهر خود در میان میگذارند ، این عمل شما تجاوز به حریم خصوصی همسرتان است زمانی که شما به این حریم احترام نمیگذارید از فردی که در جریان آن قرار میگیرد چه انتظاری دارید که موضوع را در خلوت خود با شوهر خود مطرح نکند ؟

10) رازدار باشید

سعی کنید از همان دوران نامزدی محرم اسرار هم باشید ، آقایان همه صحبتهیا میان خود و نازمدتان یا همسرتان را با خانواده خود در میان نگذارید همچنین خانمها ، رازداری در زندگی زناشوئی بسیار بسیار جایگاه مهمی دارد






تاریخ : جمعه 91/6/31 | 9:18 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

بیل گیتس : 

اگر فقیر به دنیا آمده‌اید، این اشتباه شما نیست اما اگر فقیر بمیرید، این اشتباه شما است.

 

سوآمی ویوکاناندن :

در یک روز، اگر شما با هیچ مشکلی مواجه نمی‌شوید، می توانید مطمئن باشید که در مسیر اشتباه حرکت می‌کنید.

 

ویلیام شکسپیر : سه جمله برای کسب موفقیت

الف- بیشتر از دیگران بدانید.

ب- بیشتر از دیگران کار کنید.

ج- کمتر انتظار داشته باشید.

 

آدولف هیتلر :

اگر تو برنده باشی، نیازی نیست به کسی توضیحی دهی، اما اگر بازنده باشی، نیازی نیست آنجا باشی تا به کسی توضیحی دهی.

 

آلن استرایک :

در این دنیا، خود را با کسی مقایسه نکنید، در این صورت به خودتان توهین کرده‌اید.

 

بونی بلر :

برنده شدن همیشه به معنی اولین بودن نیست. برنده شدن به معنی انجام کار، بهتر از دفعات قبل است.

 

توماس ادیسون : 

من نمی‌گویم که 1000 شکست خورده‌ام. من می‌گویم فهمیده‌ام 1000 راه وجود دارد که می‌تواند باعث شکست شود.

 

لئو تولستوی : 

هر کس به فکر تغییر جهان است. اما هیچ کس به فکر تغییر خویش نیست.

 

آبراهام لینکلن : 

همه را باور کردن، خطرناک است. اما هیچکس را باور نکردن، خیلی خطرناک است.

 

انشتین : 

اگر کسی احساس کند که در زندگیش هیچ اشتباهی را نکرده است، به این معنی است که هیچ تلاشی در زندگی خود نکرده.

 

چارلز : در زندگی خود هیچوقت چهار چیز را نشکنید

اعتماد، قول، ارتباط و قلب. شکسته شدن آنها صدائی ندازد ولی دردناک است






تاریخ : جمعه 91/6/31 | 9:0 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 اینشتین و نظریه‌ی نسبیت خاص

  نویسنده: پل استراترن

ترجمه‌ی بهرام معلم
اینشتین در سال 1905 چهار مقاله برای آنالن‌دِر فیزیک فرستاد. این مقاله‌ها به معنای واقعی کلمه جهان را تغییر دادند. شاهکار فکری اینشتین در تاریخ عقل بشر بی‌همتا از کار درآمد. علت چنین ادعای مبالغه‌آمیزی فقط با انتشار چهارمین مقاله‌اش بروز می‌کند.
حالا مدت زیادی بود که اینشتین به تأمل و تفکر در این خصوص مشغول بود که در فرمول‌بندی‌های فیزیکی پراهمیت چگونه می‌شود به قطعیت رسید. مطمئناً باید معیار متغیری نهایی وجود می‌داشت تا اندازه‌گیری تمام کمیت‌های متغیر با آن میسر شود. درغیر این صورت، هر چیزی بسته به چارچوب مرجعی که از آن جا به آن چیز یا شیء می‌نگریستند، صرفاً نسبی می‌شد.
بخشی از استعداد و قریحه‌ی استثنایی اینشتین در توانایی وی به اندیشیدن پیرامون پیچیده‌ترین فرمول‌ها و مسائل تا اصول بنیادی تشکیل‌دهنده‌ی شالوده‌ی آن‌ها، نهفته بود. وی با توجه به این اصول، با تکیه به تمام شیوه‌های استدلال و استنتاج، به جستجوی اصول دیگر و حتی بنیادی‌تر، دست می‌زد. در بهار سال 1905 با وجود تلاشی که می‌کرد، جزئیات موضوع ناسازگار با یکدیگر از کار در می‌آمدند. این جزئیات به صورت یک نظریه‌ی سازگار کنار یکدیگر قرار نمی‌گرفتند؛ نظریه‌ای که وی اطمینان داشت در جایی وجود دارد. به بن‌بست رسیده بود: ظاهراً هیچ راهی برای پیش رفتن وجود نداشت. روزی به همراه به‌سو در راه بازگشت از اداره‌ی ثبت اختراعات، سرانجام اذعان کرد: «تصمیم گرفته‌ام همه چیز، تمامی نظریه را رها کنم.»
آن شب در نهایت نومیدی به بستر رفت، در عین حال احساس آرامش عجیبی هم می‌کرد. در حالت بهت و حیرت به سر می‌برد، نه بیدار بود و نه خواب. صبح روز بعد به حالتی در نهایت پریشانی و ناآرامی رسید. وی احوال خود را چنین توصیف کرد: «توفانی در قلبم غوغا می‌کرد.» و در بحبوحه‌ی این توفان ناگهان به ایده و نظری رسید که مدت‌های درازی از چنگش گریخته بود. به زبان خودش، گویی به «اندیشه‌های خداوند» دسترسی یافته بود. این ارتباطی شخصی با پرودگار نبود. اینشتین همواره تأکید می‌کرد که به خدای شخصی اعتقاد ندارد. بلکه همگام با بسیاری از مغزهای متفکر پیشاهنگ زمانه‌اش (مانند پیکاسو، ویتگنشتاین، و حتی گاهی فروید)، از واژه‌ی «خدا» همراه با حقایق بزرگی بهره می‌گرفت که در همان محدوده‌ی فهم آدمی قرار می‌گرفتند. ظاهراً این کلمه به تنهایی احساس شکوه و ابهتی را برمی‌انگیزد. به نظر می‌رسد که اینشتین و پیکاسو، هر دو احساس عمیق بُهت و شگفت‌زدگی را تجربه کرده بودند که فیلسوفان از افلاتون تا کانت در سخنان خود، خدا را آن گونه یاد کرده بودند.
اینشتین آن چه را فهمیده بود، چنین توصیف می‌کند: «راه حل ناگهانی به ذهنم رسید، با این اندیشه که مفاهیم و قوانین ما درباره‌ی فضا و زمان فقط می‌توانند تا آن جا معتبر باشند که بین آن‌ها با تجربیات ما رابطه‌ی شفافی برقرار باشد؛ و این تجربه می‌تواند به خوبی به تغییر و اصلاح این مفاهیم و قوانین منجر شود. از طریق تجدید نظر در مفهوم همزمانی در یک قالب انعطاف‌پذیرتر، به نظریه‌ی نسبیت خاص رسیدم.» فهمیدن این جمع‌بندی ساده می‌تواند نسبتاً آسان باشد (در صورتی که کاملاً به آن فکر کنیم)، اما برهان و فرمول‌های فیزیکی-ریاضیاتی دخیل در آن در راه اثبات کردنش، به آسانی قابل فهم نیستند. اینشتین حالا این مطالب را در قالب مقاله‌ای سی و یک صفحه‌ای تحت عنوان «درباره‌ی الکترودینامیک اجسام متحرک» (1) به رشته‌ی تحریر درآورد.
برای فهم نظریه‌ی نسبیت خاص اینشتین (نامی که خودش برای این نظریه برگزیده بود)، ابتدا باید سیستم نیوتونی را که این نظریه جایگزین آن شد، در نظر آوریم. در واقع، این سیستم نیوتونی هنوز هم برای مقاصد روزمره و عادی کماکان شیوه و وسیله‌ی نگرش ما به جهان هستی به شمار می‌آید. بنابر اصول نیوتون، همه چیز، از سیارات مداری گرفته تا سیبی که از درخت فرو می‌افتد، دستخوش قانون واحدی‌اند: نیروی گرانش به جهان هستی به صورتی منطقی در این سیستم نگریسته می‌شود، و قوانین آن مستقل از این که کجا و یا تحت چه شرایطی اعمال می‌شوند، همواره سازگار باقی می‌مانند. در آن فضا و زمان، بنیان‌های این جهان بر عقل سلیم مبتنی هستند. همان‌گونه که نیوتون در اصول ریاضیات (پرینکیپیای) خود با اطمینان نوشت: «زمان مطلق، واقعی و ریاضی، فی‌نفسه و بنابر ماهیتش، بدون ارتباط با هر چیز خارجی به آرامی جاری است، و نام دیگر آن دوام و مدت است.» به همین ترتیب، «فضای مطلق، ماهیتاً، بدون ارتباط با هر چیز خارجی همواره بدون تغییر و استوار باقی می‌ماند.» به بیان دیگر، فضا و زمان مطلقند؛ و این طور هم به نظر می‌رسید.
هر گاه کسی جسارت می‌ورزید و نظریه‌ی نیوتون را نسبت به این مبحث مورد تردید و سوآل قرار می‌داد، وی او را به خدا حواله می‌کرد. اوضاع دقیقاً به همین منوال پیش می‌رفت. نظر این بود که صرفاً مقدر شده است جهان هستی به همین نحو باشد. اما چرا؟ نیوتون چگونه به این امر پی برده بود؟ این وظیفه‌ی جستاری علمی بود که به طرح چنین پرسش‌هایی بپردازد. اما اقتدار نیوتون چندان عظیم و پُردامنه بود که کمتر کسی به خود چنین جرئتی می‌داد. قرار بود حمله از جبهه‌ی دیگری صورت گیرد. حتی وقتی شواهد تجربی شروع به آشکار کردن مغایرت‌ها و تعارض‌ها در توضیح و تشریح نیوتونی عالم کردند، در آغاز چند نفری از دانشمندان فکر کردند کل عمارت فیزیک کلاسیک را مورد تردید قرار می‌دهند و آن را زیر سوآل می‌برند.
فیزیک کلاسیک نیوتون به نحوی کاملاً شایسته و رضایت‌بخش به حرکت نسبی می‌پرداخت. دریانوردی که در ننوی خود خوابیده، خودش را نسبت به کشتی‌اش ساکن تلقی می‌کند؛ اما از نظر کسی که در ساحل ایستاده، و دارد به این کشتی در حال حرکت می‌نگرد، دریانورد دارای سرعتی (حرکتی) نسبی است. به همین ترتیب، ناظر ساکن در ساحل اگر از فضای خارج [از کره‌ی زمین] مشاهده شود، سرعت نسبی زیادی کسب خواهد کرد، زیرا سرعت زمین که در فضا حرکت می‌کند، نیز به سرعت آن اضافه می‌شود. اما نسبیت در همین جا متوقف شد، زیرا فضا ساکن و جابه جا ناپذیر تلقی می‌شد (درست مثل اتر موهومی که آن را انباشته بود). این فضا، درکنار زمان مطلق، استاندارد مطلق مرجع به شمار می‌رفت.
در دهه‌ی 1860 شک و تردیدی جدی از طریق نظریه‌ی موجی الکترومغناطیسی نورِ ماکسول (که نقشی عمده در مقاله‌ی مربوط به نور اینشتین بازی کرد). در مورد این اوضاع و شرایط ابراز شد. نظریه‌ی ماکسول موقعی مشکلات مکانیک کلاسیک نیوتونی را برملا کرد که به مبحث سرعت نوری که به اشیای متحرک می‌تابید، رسید. آیا سرعت نور نمی‌توانست از سرعت ناظر یا سرعت منبع خود تأثیر پذیرد؟ به نظر می‌رسید که این امر در سال 1887 طی آزمایش مشهور مایکلسون-مورلی که سرعت زمین را در اتر اندازه می‌گرفتند، تأیید شد. چنان که دیده‌ایم، این آزمایش بر وجود اتر ساکنِ فراگیر و همه جا حاضر سایه‌ی تردید انداخت. اما آزمایش نامبرده کاری فراتر از این‌ها انجام داد. اساساً مقصود از انجام این آزمایش اندازه گیری سرعت نور s و سپس اندازه گیری سرعت نور در هنگامی بود که در جهت حرکت زمین بر آن می‌تابید. مقدار اخیر باید سرعت نور منهای سرعت حرکت زمین، s-m. با همه‌ی این احوال، با کمال تعجب سرعت نور در هر دو حالت یکسان به دست آمد. سرعت زمین [s-(s-m)=m]هیچ تفاوتی در سرعت نور ایجاد نمی‌کرد. اما این امر نمی‌توانست صحت داشته باشد. این اتفاق با عقل سلیم (صرف نظر از فیزیک نیوتونی) در تناقض بود و آن را نقض می‌کرد.
تقریباً همزمان با این ایام، ماخ هم داشت ایده‌های نیوتون در باب فضای مطلق و زمان مطلق را مورد تردید قرار می‌داد. پافشاری ماخ بر شواهد و حقایق تجربی، این ایده‌ها را به «مفاهیم ذهنی نابی که نمی‌توانند در روند تجربه حاصل شوند» تقلیل داد.
پیش از آغاز قرن بیستم، ژول هانری پوانکاره‌ی فرانسوی، بزرگ‌ترین ریاضیدان عصر، نیز تردید خود را درباره‌ی تصورات و مفاهیم فضای مطلق و زمان مطلق ابراز داشت. وی به نحوی خلاقانه استدلال کرد که اگر شبی، در حالی که همه در خوابند، ابعاد هستی ناگهان هزار برابر شود، این جهان به کلی بدون تغییر و دست نخورده خواهد ماند. چگونه خواهیم توانست بگوییم که چه اتفاقی افتاده است؟ چگونه می‌توانیم این تغییر ابعاد را اندازه بگیریم؟ اصلاً نمی‌توانیم. به این ترتیب، مفهوم فضا نسبت به چارچوب مرجعی است که فضا از آن چارچوب اندازه‌گیری می‌شود. فیزیک کلاسیک به نقطه‌ای بحرانی نزدیک می‌شد، و پوانکاره به خوبی از فرا رسیدن این بحران آگاه بود. وی اظهار داشت: «شاید ما باید مکانیک تماماً جدیدی را بسازیم که درآن ... سرعت نور حدّی غیرقابل گذر خواهد بود.» پوانکاره از گام نهادن به این مرحله پا پس کشید، که احتمال می‌داد تمامی معرفت علمی را آشفته کند. اما اینشتین بازنایستاد و به پیش رفت.
و این اینشتین بود که سرانجام راه حل‌هایی برای بسیاری از ناهنجاری‌ها و بی‌نظمی‌هایی یافت که در فیزیک کلاسیک آشکار شده بودند. دستاورد اینشتین عبارت بود از مطرح کردن نظریه‌ای که نه تنها علت این ناهنجاری‌ها را توضیح می‌داد، بلکه در این فرایند، توضیح کاملاً جدیدی را برای جهان هستی ارائه کرد. علی‌الاصول، او این کار را با در نظر گرفتن این موضوع انجام داد که سرعت سیر نور در فضا، مستقل از این که منبع نور یا ناظر متحرک باشد یا خیر، ثابت است. در عین حال اظهار داشت که چیزی چون حرکت مطلق وجود ندارد. منظور این است که چیزی به عنوان سکون مطلق نیز وجود ندارد. در چنین حالتی، سرعت هر چیزی نسبت به چارچوب مرجع ویژه‌ی آن نسبی است (هر چند که سرعت نور، که ثابت است، چارچوب مرجع هر چه باشد یکسان خواهد بود).
تا این جا همه چیز به خوبی پیش رفت: نخستین پیشنهاد آزمایش مایکلسون-مورلی را توضیح می‌داد، و پیشنهاد دوم درباره‌ی ناهنجاری‌ها چنان توضیح می‌داد که پوانکاره به آن‌ها اشاره کرده بود. اما چنان که کاملاً آشکار است، این دو طرح و پیشنهاد اینشتین متناقض به نظر می‌رسند. اگر سرعت نور همواره یکسان است، پس چگونه چیزی چون حرکت مطلق وجود ندارد؟
حالا اینشتین شجاعانه با همه‌ی مشکلات روبه‌رو شد. راهی وجود داشت که طی آن این هر دو پیشنهاد می‌توانستند درست باشند. این راه به معنای پذیرفتن این امر بود که هم فضا و هم زمان نسبی‌اند. اما چگونه چنین چیزی ممکن بود؟ پوانکاره چگونگی نسبی بودن فضا را نشان داده بود؛ و در مثال او از یک عالَم منبسط هزار لایه، مفهومی مبنی بر نسبی بودن زمان نیز پنهان بود. اینشتین این ایده را تأیید و با معانی و استلزام‌های بهت‌آور و اعجاب‌انگیز آن روبه رو شد.
بنابر نظر اینشتین، «تمام داوری‌های ما که در آن‌ها زمان نقشی ایفا می‌کند همواره داوری‌هایی درباره‌ی رویدادهای همزمان هستند. مثلاً در نظر بگیرید وقتی می‌گوییم: «آن قطار در ساعت هفت به این جا وارد می‌شود.» در واقع منظورم چیزی است با این مضمون: «قرار گرفتن عقربه‌ی کوچک ساعت من روی عدد هفت و ورود قطار رویدادهای همزمان‌اند.» اینشتین اظهارداشت که صرفاً با جانشین کردن «موضع عقربه‌ی کوچک ساعت من» به جای کلمه‌ی «زمان» می‌توان بر این مشکلات غلبه کرد؛ و وقتی فقط از مکان قرار گرفتن ساعت صحبت می‌کنیم، این کار مناسب و رضایت‌بخش است. بنابر توضیح اینشتین: «اما وقتی درصدد برمی‌آییم در آنِ واحد با تعدادی رویداد که در مکان‌های مختلفی رخ می‌دهند، ارتباط برقرار کنیم، این گزاره دیگر معتبر نیست. برای برقراری ارتباط بین زمان رویدادهایی که در مکان‌های دور از ساعت اتفاق می‌افتند نیز قانع‌کننده نیست.»
اینشتین همواره نظریه را بر آزمایش و تجربه ترجیح می‌داد. وی همچنین استدلال کردن را بر ریاضیات برتر می‌شمرد. در یک چهارم اول مقاله‌اش درباره‌ی نظریه‌ی نسبیت خاص تقریباً از آوردن فرمول‌های ریاضی اجتناب کرده بود، و این فرمول‌ها به هیچ وجه ترکیب و ساخت حجم اصلی بخش‌های بعدی مقاله را تشکیل نمی‌داد. یکی از قدرت‌های پردامنه‌ی اینشتین در توانایی وی برای تجسم بخشیدن وضعیت‌های پیچیده‌ی ریاضی به ساده‌ترین شیوه نهفته است. مثلاً وقتی به فکر نسبیت افتاد که روزی داشت با تراموا به سر کارش می‌رفت، از روی حواس‌پرتی داشت در جهت عکس حرکت تراموا در خیابان به برج ساعت قرون وسطایی مشهور برن خیره می‌نگریست. اگر تراموا با سرعت نور حرکت می‌کرد، وی باید چه چیزی را مشاهده می‌کرد؟ بنابر نظریه‌ی نسبیت خاصی که او بعداً آن را پرداخت وتدوین کرد، ساعت واقع بر برج باید چنان به نظر می‌آمد که گویی از کار افتاده و عقربه‌هایش حرکت نمی‌کنند. دراین میان ساعتی که در جیبش بود همچنان به طور طبیعی کار می‌کرد و جلو می‌رفت (گرچه حرکت و جابه‌جایی آن [از نظر ناظر زمینی] باید کندتر صورت می‌گرفت. یکی از پیامدهای نظریه‌ی اینشتین این بود که در حالی که سرعت به سرعت نور نزدیک می‌شد، زمان هم کندتر سپری می‌شد، و گذشت زمان در سرعت نور صفر می‌شد. از نظر هر کدام از ناظرها وقتی سرعت آن‌ها به سرعت نور نزدیک می‌شد، زمان دقیقاً یکسان نبود.
با همه‌ی این احوال این موضوع یک ایراد آشکار را برمی‌انگیزد: درباره‌ی زمان «واقعی» چه می‌توان گفت؟ برج ساعت و ساعت جیبی آشکارا باید با زمان «واقعی» منطبق باشند. اما همچنان که اینشتین قبلاً استدلال کرده بود، چیزی به عنوان زمان «واقعی» وجود ندارد. زمان مطلقی وجود ندارد. زمان فقط در مورد نقطه‌ای اعمال می‌شود که در آن جا اندازه‌گیری صورت می‌گیرد. راه دیگری وجود ندارد که بتوان آن را اندازه گرفت.
این گزاره به برخی امکان‌های چشمگیر و خیره‌کننده می‌انجامد. «پارادوکس دوقلوها» (9) را در نظر می‌گیریم. یکی از دوقلوها در خانه می‌ماند، در حالی که دیگری راه یک سفر فضایی طولانی را با سرعتی نزدیک به سرعت نور در پیش می‌گیرد. بنابر نظر اینشتین، وقتی همزاد فضانورد به زمین برمی‌گردد، از برادرش جوان‌تر خواهد بود: زمان در سرتاسر سفر بر او کُندتر گذشته است، در حالی که همزاد ساکن به گذران زمان «معمول» خودش ادامه داده است.
وی در آن مقاله نوشت:
«نظریه‌ای که ارائه خواهد شد، مانند تمامی مبحث الکترودینامیک، بر شالوده‌ی سینماتیک جسم صلب استوار است. علت این امر آن است که تأکیدهای چنین نظریه‌ای با رابطه‌ی بین اجسام صلب (دستگاه مختصات)، ساعت‌ها و فرایندهای الکترومغناطیسی مرتبطند. عدم توجه به این واقعیت علت عمده‌ی مشکلاتی است که در حال حاضر بر سر راه الکترودینامیک اجسام متحرک قرار دارند ... دستگاه مختصاتی را در حالتی در نظر بگیرید که معادلات مکانیک نیوتونی در آن به خوبی (یعنی، تا تقریب اول) برقرار باشند. به منظور رعایت دقت و برای ممتاز کردن این دستگاه مختصات از سایر دستگاه‌های مورد استفاده، آن را «دستگاه ساکن» می‌نامیم. اگر یک نقطه‌ی مادی نسبت به این دستگاه مختصات در حال سکون باشد، موضع آن را می‌توان نسبت به این سیستم از طریق اندازه گیری دقیق و در چارچوب هندسه‌ی اقلیدسی تعریف و مشخص، و می‌توان در مختصات دکارتی بیان کرد. اگر بخواهیم حرکت یک نقطه‌ی مادی را توصیف کنیم، باید مقادیر مختصات آن را به صورت توابع زمان تعیین کنیم. اما باید بدانیم که توصیفی ریاضیاتی از این دست معنای فیزیکی ندارد مگر این که منظورمان از آن چه که از «زمان» مراد می‌کنیم و می‌فهمیم، روشن و واضح باشد. باید بفهمیم که تمامی قضاوت‌های ما در چارچوبی که زمان نقشی بازی می‌کند، همواره داوری‌های رویدادهای همزمان‌اند. مثلاً این گزاره را که من بیان می‌کنم، در نظر بگیرید: «آن قطار در ساعت هفت وارد این جا می‌شود.» در واقع منظور من چیزی است مانند این: «قرار گرفتن عقربه‌ی کوچک‌تر ساعت من روی عدد هفت و ورود قطار، رویدادهای همزمان هستند.»
اینشتین پس از آن که مقاله‌ی خود راجع به نظریه‌ی نسبیت خاص را به اتمام رساند، یافتن و طراحی کردن معانی و مفاهیم ریاضی آن را شروع کرد. این معانی و مفاهیم بر نتایجی حتی شگفت‌انگیزتر دلالت می‌کردند، به خصوص وقتی اصل نسبیت در مورد معادلات ماکسول اعمال می‌شد که وی برای بیان [ریاضی] نظریه‌ی الکترومغناطیسی نور تدوین کرده بود. اینشتین نشان داد که وقتی ذره‌ای با سرعت نزدیک به سرعت نور سیر می‌کند، جرمش افزایش می‌یابد، که مستلزم انرژی هر چه بیشتری است که آن را به پیش براند.
اینشتین در حوالی سال 1906 به شناخت و درکی سرنوشت‌ساز رسید، که نه تنها دامنه‌ی بصیرت و شناخت نسبت به ماهیت کوانتوم را افزود، بلکه حاکی از پیشرفت هیجان‌انگیزتری هم بود. معلوم شد که کوانتوم‌های نور صرفاً ذراتی‌اند که به نحوی از شر جرم‌شان خلاص و به شکلی از انرژی تبدیل شده‌اند که با سرعت نور حرکت می‌کند. جرم، انرژی و سرعت نور به نحوی به هم پیوسته بودند و بین آن‌ها پیوندی برقرار بود.
اما اکنون اینشتین باید هزینه‌ی نخوت و خودپسندی‌های سال‌های دانشجویی خود را می‌پرداخت. وی به سادگی و صرفاً نمی‌توانست به ریاضیات و محاسبات ریاضی مرتبط با یافته‌های خود بپردازد، این کار که فقدان تکنیک و ارتکاب اشتباهات بزرگ مانع پیشرفت زیاد درآن می‌شد-دو سال طول کشید تا این که سرانجام به فرمول مشهورش رسید که رابطه‌ای که وجود آن برایش قطعی بود، در آن فرمول می‌گنجید: e=mc2، که در آن e انرژی، m جرم، و c سرعت نور است. این فرمول به معنای دقیق کلمه تکان‌دهنده و حیرت‌انگیز بود؛ بنابراین فرمول، ماده عبارت است از انرژی منجمد یا فشرده‌شده و بر این امر دلالت می‌کند که اگر جرم به نحوی بتواند به انرژی تبدیل شود، مقدار کمی جرم مقدار عظیمی انرژی آزاد می‌کند. سرعت نور تقریباً سیصدهزار کیلومتر در هر ثانیه است. از این رو اگر فرمول اینشتین را به صورت m=e/c^2 بنویسیم، به آن معنا خواهد بود که یک واحد جرم 90000000(نود میلیون) واحد انرژی آزاد خواهد کرد.
این فرمول کلید پاسخ به پرسش‌های متعددی را در اختیار دانشمندان قرار داد که مدت‌ها بود ذهن آنان را آشفته کرده بود. مثلاً به نظر می‌رسید برای این پرسش که ستارگان و خورشید چگونه می‌توانند چنین مقادیر عظیم گرما و نور را طی میلیون‌ها سال بتابانند، توضیح قانع‌کننده‌ای یافته شده است. ماده‌ی آن‌ها به نحوی به انرژی تبدیل می‌شد. اما چگونه؟ آزمایش‌هایی که ماری کوری فیزیک‌دان فرانسوی لهستانی‌تبار انجام داده بود، در سال 1898 نشان داد که هریک اونس رادیوم به طور نامحدودی در هر ساعت 4000 کالری انرژی آزاد می‌کند. رادیوم عنصری پرتوزا بود؛ این عنصر ناپایدار بود و وامی‌پاشید و به رادون تبدیل می‌شد، که در این فرایند انرژی آزاد می‌کرد. فرمول اینشتین آن چه را که اتفاق می‌افتاد توضیح می‌داد؛ مادام کوری اشاره کرده بود که چگونه این اتفاق می‌افتاد. اما این توضیحات، بیست و پنج سال پیش از آن بود که حتی فرمول اینشتین اثبات شود. اینشتین پی برد که فرمول مشهورش مهم‌ترین پیشرفت ناشی از نظریه‌ی خاص نسبیتش است، اما در آن روزهای اولیه وی نمی‌توانست هیچ ایده‌ای از چگونگی کاربردهای فرمول خود داشته باشد.
به سال 1905 بر می‌گردیم. اینشتین مقاله‌ی خود را در خصوص نظریه‌ی نسبیت خاص به پایان رساند و آن را برای آنالن دِر فیزیک ارسال داشت، و به نحو شایسته‌ای در بیست و ششم سپتامبر 1905 انتشار یافت. او همانند هر جوانی که اثری را پدید آورده که آن را حاصل نبوغ تمام‌عیار تلقی می‌کند، اکنون چشم انتظار تحسین و ستایش شگفت‌زده‌ی دنیا نشسته بود. اما چنین تحسین و تمجیدهایی اندک‌شمار و در فواصل زیاد بروز می‌کنند، همان مقدار اندک و به همان فواصل زمانی طولانی که خود نبوغ واقعی رخ می‌نماید، هر چند که متأسفانه این دو مورد هم به ندرت با هم مقارن می‌شوند؛ و این مورد هم استثنایی بر قاعده نبود.
چندین ماه بدون پیش آمدن اتفاقی سپری شد. آیا در محاسبات خود مرتکب اشتباهاتی شده بود؟ اما آیا می‌توانست مطمئن باشد که این اشتباه را در سه مقاله‌ی عمده‌ی خود مرتکب نشده است؟ تابستان سپری شد و پاییز فرا رسید، فصل خزان نیز گذشت و زمستان شد. اینشتین یک بار دیگر شروع کرده بود به شکستن چوب و حمل کیسه‌های سنگین زغال به طبقه‌ی فوقانی برای روشن کردن بخاری. در سال نو نامه‌ای از ماکس پلانک دریافت کرد که از وی خواسته بود برخی محاسبات خود را درمقاله‌ی مربوط به نسبیت روشن‌تر توضیح دهد. اینشتین فوراً پی برد که یکی از بزرگ‌ترین دانشمندان زمانه قدر و ارزش کار او را بازشناخته است. آوازه و شناسایی دیگری قطعاً در پی آن به راه می‌افتاد. با همه‌ی این‌ها روند این کار کند بود. ایده‌های اینشتین چندان انقلابی، و چندان مغایر شعور متعارف، از کار درآمدند که بسیاری از اهل فن آن‌ها را جدی نمی‌گرفتند (یا نمی‌توانستند به آسانی جدی بگیرند) برای فیزیک‌دانان آسان نبود که پایان کار و نقطه‌ی ختم فیزیکی را بپذیرند که تا آن موقع فهمیده و بر آن اشراف یافته بودند.
یکی از کسانی که به سرعت قدر و قیمت کار اینشتین را باز شناخت مینکوفسکی، استاد پیشین ریاضیات خود وی در پلی تکنیک زوریخ (همان کسی که وی را سگ تنبل خوانده) بود. در واقع، اکنون دیگر کار اینشتین داشت از فقدان کاربرد ریاضیات در کارها و ایده‌ها از جانب وی در خلال دوران دانشجویی‌اش آسیب می‌دید. نظریه‌ی نسبیت خاص نکات مهم و ابهامات زیادی را در پیوند با راه‌هایی که باید کشف شوند، بر جای نهاده بود. چندین مورد از این طریقه‌ها بیشتر ریاضیاتی بودند تا فیزیکی.

پی‌نوشت‌ها:

1- Einstein, Albert (1905), "Zur Elektrodynamik bewegter Körper" (On the Electrodynamics of Moving Bodies), Annalen der Physik 17 (10): 891–921.

منبع:
استراترن، پل؛ (1389) شش نظریه‌ای که جهان را تغییر داد، ترجمه‌ی دکتر محمدرضا توکلی صابری و بهرام معلمی، تهران، انتشارات مازیار، چاپ چهارم.





تاریخ : پنج شنبه 91/6/30 | 11:34 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 تاریخ اختراع کامپیوتر

نویسنده: پل استراترن
ترجمه دکتر محمدرضا توکلی صابری
می‌توان گفت که اختراع کامپیوتر یکی از بزرگ‌ترین دستاوردهای تکنولوژی بشریت است. کامپیوتر را می‌توان در ردیف استفاده از آتش، کشف چرخ، و کاربرد الکتریسیته دانست. این پیشرفت‌ها نیروهای طبیعی را مهار کرد اما کامپیوتر هوش را به کنترل در آورد.
بیش از 90 درصد همه دانشمندانی که تاکنون زیسته‌اند هم اکنون زنده هستند، و سرعت کارشان توسط کامپیوتر روز به روز افزایش می‌یابد. (نقشه برداری از ژن‌های انسان احتمالاً نیم قرن زودتر از آن چه در زمان کشف ساختمان آن پیش‌بینی می‌شد انجام گرفت، آن هم فقط به خاطر کامپیوتر بود).
اما نباید بیش از حد امیدوار بود. در کمتر از 150 سال پیش از این همین انتظارها را از ماشین بخار داشتند؛ و خط‌کش محاسبه کمتر از یک قرن دوام یافت. پیشرفت‌هایی که کامپیوترها را به کناری اندازند قابل تصور نیستند؛ زیرا هنوز حاصل نشده اند.
حتی پیش از آن که اولین کامپیوتر ساخته شود، محدودیت‌های تئوریکی آن را می‌شناختیم. می‌دانستیم که چه چیزی را می‌تواند محاسبه کند؛ و حتی هم چنان که اولین کامپیوترها را سر هم می‌کردند، کیفیت بالقوه قدرت آن‌ها شناخته شده بود: آن‌ها می‌توانستند هوش مصنوعی خود را به وجود آوردند. یک نفر مسئول این دو مفهوم بود-نام او آلن تورینگ Alan Turing بود.
تورینگ شخصیت ویژه‌ای داشت و خود را همانند یک کامپیوتر محسوب می‌کرد. او بر روی ماشین محاسبه کولوسوس Colossus نیز کار می‌کرد که رمز ماشین انیگما Enigma آلمانی را در جنگ جهانی دوم کشف کرد. تورینگ همانند ارشیمدس مجبور شد یک شغل درخشان در ریاضیات را کنار بگذارد تا بتواند کشورش را نجات دهد. ارشمیدس موفق نشد و با شمشیر یک سرباز رومی کشته شد. تورینگ موفق شد و کشور حق شناسش او با به خاطر هوموسکسوالیتی تحت تعقیب قرار داد.

تورینگ پس از مرگ نابهنگامش به کلی فراموش شد، اما اکنون به طور فزاینده‌ای به عنوان چهره‌ی مهمی در تاریخ کامپیوتر شناخته می‌شود.

کامپیوترها پیش از دوران معاصر

اولین کامپیوتر، چرتکه بوده است. این شیوه‌ی محاسبه حتی پیش از چرخ اختراع شده است. (تمایل ما به این که سرمان کلاه نرود، ظاهراً عمیق‌تر از نیاز به راحت‌تر سفر کردن است). مدارک باستان‌شناسی نشان می‌دهد که در حدود 4000 سال پیش از میلاد مسیح از شکلی از چرتکه در چین و خاورمیانه استفاده می‌شده است. به نظر می‌رسد که چرتکه به طور مستقل در هر یک از این دو ناحیه تکامل پیدا کرده است. بعضی‌ها معتقدند که این موضوع اولویت ریاضیات را نشان می‌دهد: نیاز به محاسبه ظاهر یک کارکرد ناگزیر در شرایط انسانی است.
«چرتکه» یا Abacus از واژه‌ی بابلی alaq به معنی «خاک» مشتق شده است. محققین برای این استنباط چشمگیر توضیح کاملاً استادانه‌ای پیدا کرده‌اند. بر طبق یک نظریه، تمام محاسبات در ابتدا بر روی خاک انجام می‌گرفت، بنابراین خاک نامی شد برای هر گونه محاسبه. برطبق نظریه‌ی دیگر، شیوه محاسبه با چرتکه ابتدا به شکل خطوطی بر روی خاک رسم می‌شد. در واقع چرتکه مطلقاً یک کامپیوتر نیست. محاسبه واقعی توسط به کارگیرنده چرتکه انجام می‌شود، که برنامه (مهارت ریاضی لازم) را باید در سرش داشته باشد.
چرتکه، چه کامپیوتر باشد چه نباشد، و برنامه انسانی آن به طور مطمئن در سراسر اروپا و آسیا تا قرون وسطی برای محاسبه به کار می‌رفته است. سپس مفهوم صفر وارد ریاضیات شد که برای محاسباتی که با چرتکه انجام می‌شد مشکلاتی را پیش آورد. در نتیجه ریاضی‌دانان بزرگ به سرعت از این وسیله کودکانه دوری گرفتند. با این وجود تا قرن‌ها پس از آن از چرتکه به عنوان ماشین حساب، کامیپوتر، و خیلی چیزهای دیگر استفاده می‌شد. در واقع تا همین امروز هم چرتکه نقش عمده‌ای را در اقتصاد محلی بخش‌هایی از آسیای مرکزی و روسیه باز می‌کند.
تاریخ اولین ماشین‌های حسابگر هنوز هم نامعلوم است. در سال 1900 غواصان یونانی در نزدیکی جزیره آنتیکوثرا در دریای اژه یک کشتی شکسته مربوط به سال اول پی از میلاد مسیح را پیدا کردند. در میان مجسمه‌ها و کوزه‌های شکسته قطعاتی از برنز زنگ‌زده‌ای را پیدا کردند که به نظر می‌رسید بخشی از یک ماشین باشد. پنجاه سال پس از این واقعه پژوهشگران توانستند بفهمند که چگونه این قطعات را به هم بچسبانند و یک مدل قابل استفاده بسازند. معلوم شد که این مدل یک نوع ماشین محاسبه ستاره‌شناسی است که درست مانند یک کامپیوتر آنالوگ امروزین کار می‌کرده است، یعنی از قطعات مکانیکی برای محاسبه استفاده می‌کرده است. دسته‌ای را می‌چرخاندند که دنده‌هایی را به کار می‌انداخت، که به نوبه‌ی خو صفحاتی را می‌گرداند که از روی آن‌ها می‌شد محل خورشید و سیارات را در منطقه البروج پیدا کرد.
آن چه این کشف را شگفت‌آور می‌کند این است که وسیله‌ای بی‌نظیر است. چیزی که کم‌ترین شباهتی را با آن داشته باشد هیچ گاه از این دوران تاریخی به دست نیامده است. در متون باستانی یونانی هیچ ذکری از این ماشین یا چیزی شبیه آن در میان نیست. هیچ فیلسوف، شاعر، ریاضی‌دان، دانشمند و یا ستاره‌شناسی اشاره‌ای به چنین شیء نمی‌کند. براساس معلومات کنونی ما از علوم یونانیان باستان، هیچ سابقه و یا دانشی که بتواند چنین ماشینی را بسازد وجود نداشته است. به نظر می‌رسد که شاید اولین کامپیوتر دستگاهی عجیب و غریب بوده باشد، شاید یک اسباب‌بازی بوده که توسط یک نابغه گمنام مطلع از مکانیک ساخته شده و بعد هم از صفحه‌ی روزگار محو شده است. شخصی عجیب و غریب که بدون هیچ اثرگذاری مانند ستاره دنباله‌دار محو می‌شود. سپس هیچ خبری نیست-تا هزار و پانصد سال بعد.
 تاریخ اختراع کامپیوتر
توضیح عکس: این ماشین که از آنتیکوثرا کشف شده، 32 چرخ و صفحه دارد و روی آن علائمی برای کشف جایگاه ماه و اجرام آسمانی دیگر مشاهده می‌شود. ساخت دستگاه، در حدود 85 قبل از میلاد تاریخ‌گذاری شده است. به این ترتیب و براساس محاسبات پروفسور درک دو سولا پرایس، مکانیزم دستگاه برای محاسبه تقویم خورشیدی و قمری، براساس سنت ستاره‌شناسی ارشمیدسی تهیه شده است. با توجه به قدمت دستگاه و محل کشف آن، احتمال می‌رود آن را مکتب مکانیکی پوسیدونیوس در رودس ساخته باشد.
اولین ماشین حساب مکانیکی «واقعی» در سال 1623 توسط ویلیام شیکارد، استاد عبری در دانشگاه توبینگن ساخته شد. شیکارد دوست ستاره‌شناس یوهانس کپلر بود که قوانین حرکت سیارات را کشف کرد. کپلر علاقه‌ی نهانی به ریاضیات را که طی سالیان دراز فراموش شده بود در این استاد زبان عبری بیدار کرد که به نظر می‌رسد که قدرت محاسبه‌اش طی سال‌های ظاهراً کمی ضعیف شده بود؛ بنابراین او تصمیم گرفت تا ماشینی برای کمک به جمع زدن بسازد. ماشین شیکارد «ساعت محاسبه» نام داشت. این ماشین به ستاره‌شناسان کمک می‌کرد تا جدول نجومی (موقعیت آینده خورشید، ماه و سیارات) را محاسبه کنند.
متأسفانه نمی‌دانیم که آیا این ماشین کار می‌کرده یا خیر و اگر کار می‌کرده دقیقاً چگونه بوده است. اولین و تنها نمونه‌ی این ماشین ناقص ماند، زیرا ماشین و نقشه آن طی جنگ‌های سی ساله در اثر آتش‌سوزی از میان رفت. بدین ترتیب نام شیکارد به حاشیه‌ی تاریخ رانده شد تا به عنوان مخترع مهم‌ترین پیشرفت تکنولوژیکی پس از اختراع یراق اسب.
البته می‌دانیم که ماشین شیکارد پیشگام کامپیوترهای دیجیتال است که ورودی آن به شکل عدد است. برای نوع دیگر کامپیوتر، یعنی کامپیوتر آنالوگ، ورودی (و خروجی) به جای اعداد، از یک کمیت قابل اندازه‌گیری-مانند ولتاژ، وزن، و طول استفاده می‌شود. در اولین کامپیوتر آنالوگ، یعنی خط‌کش محاسبه که در سال‌های 1630 اختراع شد، از طول استفاده می‌شد. ساده‌ترین خط‌کش محاسبه از دو خط‌کش درست شده است که هر دو با مقیاس لگاریتمی مدرج شده‌اند. با حرکت دادن دو خط‌کش در برابر هم و قرار دادن یک عدد در برابر عدد دیگر، به راحتی می‌توان حاصل ضرب و تقسیم را پیدا کرد.
خط‌کش محاسبه توسط ویلیام آوت‌رد اختراع شد که پدرش در اتون کار می‌کرد و به افراد بی‌سواد خواندن و نوشتن می‌آموخت. پسرش به عنوان کشیش به فرقه مقدس پیوست، اما همانند پدرش در کنار این کار به تدریس هم می‌پرداخت. در سال 1630 او اولین خط‌کش محاسبه را ساخت (که از دو خط‌کش ساخته شده بود). چند سال بعد خط‌کش محاسبه دایره‌ای شکل را ابداع کرد (که به جای دو خط‌کش متحرک یک دایره متحرک در درون یک حلقه بود) متأسفانه یکی از شاگردانش این طرح را دزدید و زودتر از او آن را منتشر ساخت و ادعا کرد که کشف خودش است. آوت‌رد ناراحت شد و دوران خوشی او به پایان رسید. گفته می‌شود او که یک سلطنت‌طلب وفادار بود، پس از شنیدن خبر بازگشت چارلز دوم به تخت سلطنت از «شدت خوشحالی» درگذشت.
خط‌کش محاسبه‌ی ابتدایی طی سالیان دراز به ابزاری تبدیل شد که می‌توانست محاسبات پیچیده‌ای را انجام دهد. از میان کسانی که به تکمیل آن کمک کردند، جمیز وات است که از آن برای محاسبه طراحی ماشین بخار خود در سال‌های 1780 استفاده کرد. پیشرفت بعدی توسط آمادئه مانهایم افسر توپخانه اهل فرانسه انجام گرفت. او شکل پیشرفته‌ای از خط‌کش محاسبه را ساخت که او را قادر ساخت تا در امتحانات خود نتایج عالی به دست آورد و پیشه موفقی را در زمینه آموزش نظامی آغاز کند. مدل خط‌کش محاسبه مانهایم بود که در نیمه اول قرن بیستم کاربرد فراوانی پیدا کرد-همانند جزئی از لباس شد که جیب بالای روپوش سفید هر محقق یافت می‌شد.
به کامپیوتر دیجیتال بازگردیم. پیشرفت بعدی در این زمینه توسط بلز پاسکال ریاضی‌دان فرانسوی قرن هفدهم حاصل شد که اتفاقاً در سال 1623 میلادی به دنیا آمد که همزمان بود با سالی که شیکارد «ساعت محاسبه» را اختراع کرده بود. پدر پاسکال مأمور مالیات دولت بود-که جمع آوری وجوه نقدی برایش مشکل بود، چه برسد به این که گزارش لازم برای خزانه دار سلطنتی را هم تهیه کند. پسر جوان و با استعدادش برای کمک به او بر آن شد تا یک ماشین حساب بسازد. پاسکال در سن نوزده سالگی یک مدل از این ماشین را ساخت. اعداد توسط چرخ‌های شماره داری که با میله‌هایی به چرخ دنده‌هایی متصل بود به ماشین وارد می‌شد. ماشین پسکال توانایی جمع و تفریق تا هشت رقم را داشت. این ماشین بسیار پیچیده بود، و آخرین تکنیک‌های مکانیکی موجود، و گاهی فراتر از آن‌ها را به کار می‌گرفت. دندانه‌های این ماشین مشکلاتی را ایجاد می‌کرد. ولی پاسکال یک فرد بسیار دقیق بود و ادعا می‌کرد که «بیش از 50 مدل از این ماشین را که همه متفاوت بودند» ساخته است. پاسکال نه تنها یک ریاضی‌دان بزرگ بود، بلکه بزرگ‌ترین فیلسوف مذهبی زمان خویش بود. او که سلامتی‌اش را از دست داده بود، تعصب مذهبی‌اش به نسبت عکس وضعیت سلامتی‌اش افزایش یافته بود. اما تا پایان عمر یک ریاضی‌دان باقی ماند، حتی ایمان را به احتمالات ریاضی تقلیل داد. به نظر او اگر چه می‌توان احتمال عدم وجود خداوند را محاسبه کرد، بهتر است شرط بست که خدا وجود دارد-زیرا اگر او وجود نداشته باشد چیزی را از دست نمی‌دهیم.
هفت تا از ماشین‌های پاسکال هنوز در دسترس است: شاهکارهای استادانه‌ای است که از اصولی استفاده می‌کند که هنوز هم در کامپیوترهای مکانیکی از آن‌ها استفاده می‌شود. تعدادی از ماشین‌های پاسکال که باقیمانده است به خوبی کار می‌کنند-اگر چه هیچ کس نمی‌داند چگونه از آن‌ها برای محاسبه احتمال عدم وجود خداوند استفاده کرد.
پیشرفت مهم بعدی در کامیپیوترهای دیجیتال توسط فیلسوف آلمانی، زیگفرید لایب‌نیتس انجام شد که لئوناردو داوینچی زمان خود بود. چیزهایی را که لایب‌نیتس بنا کرد عبارت بودند از دو فلسفه (یکی خوش‌بینانه و دیگری بدبینانه)، یک طرح مشروح برای حمله به مصر، پانزده جلد کتاب در مورد تاریخ خانواده سلطنتی هانوور-و یک ماشین حساب که بسیار پیشرفته‌تر از ماشین پاسکال بود.
علاقه‌ی لایب‌نیتس به ماشین‌های حساب بیش از حد عملی آن‌ها بود. به هنگامی که هنوز در دانشگاه بود مقاله‌ای درباره‌ی مبانی نظری ماشین حساب و توانایی‌های آن نوشت (این مقاله راه را برای نظریات ابتدایی تورینگ درباره‌ی این موضوع در حدود سیصد سال بعد باز کرد). در همان موقع ریاضیات دودویی را ابداع کرد، که بعدها زبان کامپیوترهای دیجیتال شد-گو این که این دو را با هم ترکیب نکرد.
لایب‌نیتس ماشین حساب خود را در سال 1673، پس از دیدن ماشین پاسکال در پاریس اختراع کرد. متأسفانه لایب‌نیتس در آن موقع بی‌پول بود و کوشش‌هایش برای این که ماشین را از نظر تجارتی قابل استفاده کند به جایی نرسید. (ماشین پاسکال بسیار پیچیده‌تر از آن بود که توسط کس دیگری جز خودش ساخته شود). به محض این که لایب‌نیتس ماشین خودش را تکمیل کرد، به انگلستان رفت تا آن را در انجمن پادشاهی نشان دهد. اعضای انجمن علاقه‌ای به آن نشان ندادند و او این پروژه را در همان مرحله تهیه نمونه به کناری نهاد.
با همه‌ی این محدودیت‌ها، ماشین لایب‌نیتس بسیار قابل توجه بود. زیرا همانند ماشین پاسکال توسط تعدادی چرخ دنده کار می‌کرد. اما قادر بود کارهایی بیشتر از ماشین پاسکال را انجام دهد. از همان ابتدا می‌توانست عمل ضرب را انجام دهد (با جمع کردن‌های مکرر) اما ابزارهایی به آن افزود که می‌توانست تقسیم کند و نیز جذر اعداد را بگیرد.
لایب‌نیتس آینده‌ی درخشانی را برای ماشین‌های حساب می‌دید، اگر چه دیگر هیچ گاه فرصت کوشش‌های علمی در این زمینه را پیدا نکرد. این موضوع ذهن همیشه فعال او را از فکر درباره‌ی ماشین‌های حساب و نقشی که ممکن است در جهان آینده بازی کنند باز نداشت. به نظر او، تمام نزاع‌های اخلاقی را می‌توان روزی توسط ماشین‌های حساب حل کرد. فقط کافی بود تا استدلال‌های مختلف را به ماشین داد و ماشین «محاسبه می‌کرد» که کدام استدلال قوی‌تر است. (اگر چه اصول دقیق این محاسبات در حد همان محاسبه احتمال عدم وجود خداوند ماند-که برای همه رازی بود، جز برای نابغه‌ای که آن را ابداع کرده بود.)

لایب‌نیتس هم به شیوه‌ای مشابه پیش‌بینی کرد که ماشین‌های حسابگر وجود قضات را زاید می‌سازد: دادگاه‌های قانونی آینده به ریاست ماشین‌های حساب تشکیل می‌شود-که هم نوع اتهام و هم مجازات مناسب را تعیین می‌کند.

چنین پیش بینی‌های پیش-علمی ممکن است داستان‌های ترسناک کامپیوتری را در نظر آورد، ولی لایب‌نیتس به طور متفاوتی به آن می‌نگریست. او اساساً شخص خوش بینی بود، و معتقد بود که «همه‌ی آن‌ها سودمند است و در این موضوع بهترین همه جهان‌های ممکن نهفته است.» اگر او انرژی استثنایی خود را بیشتر وقف تهیه ماشین‌های حساب می‌کرد، معلوم نیست چه جهان ممکنی را این ماشین‌ها ایجاد می‌کردند.
پیشرفت مهم بعدی در این زمینه توسط یک فرد کاملاً خارج از این تخصص انجام گرفت. ژوزف ماری ژاکارد یک تکنسین ماشین‌های بافندگی در فرانسه بود. در اوایل قرن نوزدهم او یک ماشین بافندگی اختراع کرد که نقشه بافت توسط کارت‌های سوراخ شده کنترل می‌شد؛ و بدین ترتیب مفهوم برنامه نویسی برای ماشین‌ها آغاز شد، اگر چه ژاکارد هیچ تصوری در مورد اهمیت این اختراع نداشت. او این مفهوم را دقیق‌تر و بهتر کرد. ماشین‌های او در طی سال‌های 1820 باعث شورش‌هایی در لیون شدند، زیرا کارگران بافندگی که کارشان را از دست داده بودند به کارخانه‌ها حمله کردند و بسیاری از ماشین‌های او را نابود کردند. روش ژاکارد هنوز هم برای بافتن الگوهای پیچیده به کار می‌رود.
ماشین‌های حساب مکانیکی پیچیده، مفهوم برنامه نویسی، تئوری اعداد حساب کردنی-یعنی عناصر اصلی کامپیوترهای مدرن-داشتند ظاهر می‌شدند. اما فقط یک نابغه تشخیص داد که چگونه این عناصر مجزا را می‌توان با همدیگر ترکیب کرد. چارلز باباژ را عموماً پدر کامپیوتر می‌شناسند. مانند هر نابغه‌ای در زمینه‌های عملی، او بدجوری به معنی واقعی کلمه غیرعملی بود. اما اکتشافات و دستاوردهای او یک قرن جلوتر از زمانش بود.
باباژ در سال 1791 متولد شد و ثروت فراوانی را به ارث برد. او که جوان مهربانی بود به سرعت استعدادی استثنایی در زمینه‌ی ریاضیات نشان داد. او به طور موفقیت آمیزی برای معرفی حساب لایب‌نیتس به بریتانیا فعالیت کرد. ریاضی‌دانان انگلیسی از روی میهن پرستی اصرار داشتند از حساب اولیه نیوتون که پست‌تر بود استفاده کنند و بدین ترتیب خود را از یک قرن پیشرفت‌های اروپا بسیار محروم کردند.
باباژ سپس توجه خود را متوجه مشکل دیگری کرد که دانشمندان بریتانیایی را به زحمت انداخته بود-یعنی اشتباه‌های مکرری که در چاپ جدول‌های ریاضی و ستاره‌شناسی به وفور دیده می‌شد. مثلاً چاپ اول جدول‌های دریایی برای تعیین طول و عرض جغرافیایی در دریا حاوی بیش از هزار اشتباه بود.
باباژ اعتقاد داشت که برای مسأله‌ی جدول‌های اشتباه فقط یک پاسخ وجود دارد. لازم بود تا یک ماشین محاسبه بزرگ، چند منظوره و بدون خطا ساخته شود. باباژ پس از موفقیت در دریافت کمک از دولت بر آن شد تا «ماشین تفاضل شماره 1» مشهور خود را بسازد. این کار بسیار عظیم و بلندپروازانه‌ای بود. ماشین باباژ نه تنها قرار بود بتواند تا بیست رقم را محاسبه کند، بلکه قرار بود یک رشته اعداد را هم حفظ کند و آن‌ها را جمع بزند. محاسبات ماشین به جمع زدن محدود می‌شد، زیرا از شیوه‌ی مجموع تفاضل‌ها استفاده می‌کرد. در این روش از چند جمله‌ای‌ها (فرمول‌های جبری که حاوی چندین عبارت هستند) و این واقعیت که دارای یک اختلاف ثابت هستند استفاده می‌شود. به عبارت ساده‌تر، اگر:
 تاریخ اختراع کامپیوتر
واضح است که استفاده از این روش در مورد محاسبات پیچیده‌تر آن قدرها آسان نیست. اما در این جا یک تفاضل ثابت ممکن است در تفاضل بین تفاضل‌ها پیدا شود (یا تفاوت بین تفاوت بین تفاوت‌ها). در بیشتر موارد اگر چند جمله‌ای عبارت x به توان n را داشته باشد، پیش از پیدا کردن اختلاف ثابت باید n بار تفاوت محاسبه شود. برای محاسبه یک چند جمله‌ای برای یک سری از مقادیر x، چنان که برای تشکیل یک جدول لازم است، برای یک ماشین بسیار آسان‌تر است تا تفاضل ثابت را جمع کند و با افزودن تفاضلی دیگر به عقب بازگردد-تا این که وارد یک رشته عملیات ضرب کردن پیچیده شود؛ و عملیات لگاریتمی و مثلثاتی را، که به این ترتیب نیستند، می‌توان با تقریب نزدیکی به چند جمله‌ای‌های ساده‌تری کاهش داد.
«ماشین تفاصل شماره 1» (مانند ماشین‌های حساب پیش از آن) از چرخ دندانه دار استفاده می‌کرد و براساس سیستم دهدهی کار می‌کرد-ولی ساختمان آن از لحاظ پیچیدگی بسیار پیشرفته‌تر از بقیه‌ی ماشین‌ها بود و یک رشته ابداعات در زمینه‌ی مهندسی مکانیک لازم داشت.
اما باباژ که در گذشته استاد تهیه‌ی چیزها با امکانات کم بود، آماده این وظیفه بود. هم چنان که ماشین او بزرگ‌تر می‌شد، او فکرهای بهتری برای خصوصیات ابداعی ماشین پیدا می‌کرد و همچنان که پیش می‌رفت آن‌ها را در ماشین اعمال می‌کرد. «ماشین تفاضل شماره 1» در سال 1823 شروع شد، ولی هیچگاه تکمیل نشد. پس از ده سال کار باباژ طرح اولیه خود را به ماشینی با 25000 قطعه افزایش داد (که فقط 12 هزار قطعه‌ی آن ساخته شده بود) و هزینه به 17470 پوند افزایش یافته بود (در آن روزگار با این پول می‌شد یک چند کشتی جنگی ساخت). باباژ مقدار زیادی از این مبلغ را از جیب خودش پرداخته بود، ولی دولت تصمیم گرفت تا این برنامه را متوقف کند. بهتر بود که در نیروی دریایی سرمایه گذاری کرد تا ماشینی که با ارقامی قرض ملی را افزایش می‌دهد که فقط خودش می‌تواند آن را محاسبه کند. با همه‌ی این مشکلات، در سال 1827 باباژ فقط از بخش قابل استفاده‌ای از این ماشین (که فقط از 2000 قطعه درست شده بود) استفاده کرده بود که جدول‌های لگاریتمی از 1 تا 108. 000 را محاسبه می‌کرد. این بخش قابل استفاده از «ماشین تفاضل شماره 1» را عموماً اولین ماشین حساب محسوب می‌کنند. اعداد به ماشین داده می‌شدند و پاسخ‌ها به شکل چاپ شده بیرون می‌آمدند (و بدین ترتیب احتمال خطای انسانی را از میان می‌بردند).
اما تا آن جایی که به باباژ مربوط می‌شد این تازه آغاز کار بود. در سال‌های 1830 او طرح «ماشین تفاضل شماره 2» را در سر داشت. این مفهوم پیشرفت قابل ملاحظه‌ای در تکنیک محاسبه بود. این اولین ماشین آنالیتیک می‌بود. ماشینی که کارکرد آن توسط یک برنامه‌ی خارج از آن کنترل می‌شد. باباژ از کارت‌های سوراخدار ژاگارد برای کنترل مکانیسم یک ماشین آگاه بود و تصمیم گرفت از این شیوه در ماشین‌های خودش استفاده کند. این روش او را قادر می‌ساخت تا هرگونه کارهای محاسباتی را براساس دستورهایی انجام دهد که توسط کارت‌های سوراخدار در ماشین گذاشته می‌شد. این ماشین همانند «ماشین تفاضل شماره 1» حافظه‌ای داشت که می‌توانست اعداد را در آن ضبط کند، اما این ماشین جدید می‌توانست با این اعداد ضبط شده یک ردیف عملیات مختلف انجام دهد. باباژ خصوصیات اساسی کامپیوترهای مدرن را ابداع کرده بود.
هسته‌ی اصلی، که همه این خصوصیات به آن متصل می‌شد، قطعه‌ی مقاومت بود. این هسته شامل هزار میله‌ی محوری و بیش از 50 هزار چرخ دنده بود و می‌توانست با استفاده از دستگاه دهدهی اعداد پنجاه رقمی را محاسبه کند.
متأسفانه دولت انگلستان از تسلیم در برابر چنین امکانات عظیمی خودداری کرد و با دومین کوشش جهت ورشکسته کردن خزانه‌ی دولت مخالفت کرد. اکنون دیگر فشار سالیان دراز سخت کوشی بدون نتیجه به شخصیت باباژ آسیب وارد آورده بود. جوان دوست داشتنی کمبریج به پیرمرد تندخو و لجوجی تبدیل شده بود که خیابان‌های لندن را زیر پا می‌گذاشت. او که از سروصدای نوازندگانی خیابانی به ستوه آمده بود، چنین می‌نویسد «غالباً یک بچه کثیف ژنده پوش و نیز گاهی یک مرد نیمه‌امست با آن‌ها می‌رقصد که گاهگاهی با صدای ناموزون خود این صداها را همراهی می‌کنند ... طبقه دیگری که حامی پروپا قرص این نوازندگان خیابانی‌اند خانم‌هایی هستند با عفت کشدار و تمایلات هر جایی که با گشودن پنجره‌هایشان بهانه‌ی خوبی برای عرضه‌ی خود به دست می‌آورند. »باباژ کوشش کرد تا تمام نوازندگان خیابانی را به بهانه‌ی این که نمی‌گذارند در آرامش کار کند، از نواختن منع کند. نوازندگان خیابانی نیز با تجمع در زیر پنجره خانه‌ی او آن را تلافی کردند. باباژ می‌نویسد «یک بار دسته‌ای نوازنده، به جز چند وقفه کوتاه به مدت پنج ساعت نواختند.»
باباژ اکنون بیشتر ثروت شخصی‌اش را برای ساخت ماشین تفاضل خرج کرده بود. برای چندین سال آدا، لیدی لاولیس، دختر بایرون شاعر و یکی از بهترین ریاضی‌دانان عصر خویش در این کار به او کمک می‌کرد. هنگامی که وزارت دفاع آمریکا زبان برنامه نویسی خود را از روی نام او آدا نامید، نقش او در تاریخ کامپیوتر به بهترین وجهی آشکار شد. خانم لاولیس نیز با کوششی خوش بینانه به باباژ کمک کرد تا دارایی‌های خود را دوباره به دست آورد. این دو نفر وقت و انرژی زیادی را برای ساختن یک دستگاه بدون خطا برای شرط‌بندی بر روی مسابقات اسب‌دوانی صرف کردند. متأسفانه در آزمایش‌های عملی بر روی این دستگاه معلوم شد که هزینه‌ی آن به اندازه‌ی یک ماشین تفاضل است.
با وجود همه‌ی این موانع، باباژ این قدر وقت داشت تا سپر ضد گاو را برای قطارها اختراع کند؛ و کشف کند که چگونه می‌توان از حلقه‌های تنه‌ی درختان سابقه آب وهوای گذشته را پیدا کرد. پس از درگذشت باباژ در سال 1871، طرح او برای «ماشین تفاضل شماره 2» برای چندین سال فراموش شد. بعدها هسته‌ی اولین موتور آنالیتیکی برطبق نقشه‌ی اصلاح شده «ماشین تفاضل شماره 2» ساخته شد. این دستگاه باشکوه سه تنی را اکنون با تمام عظمت آن می‌توان در موزه‌ی علوم لندن تماشا کرد؛ و کار هم می‌کند. (هنگام آزمایش آن 25 مضرب عدد پی را تا 29 رقم اعشاری به آن دادند تا حساب کند-کاری که پنجاه هزار چرخ دنده آن با کمال آسانی انجام دادند.)
باباژ خصوصیات اساسی کامپیوترهای مدرن را تعیین کرده بود، ولی ماشین او یک ضعف مهم داشت. ماشین او براساس ریاضیات اعشاری کار می‌کرد. این مشکل توسط کارهای یکی از معاصرانش به نام جورج بول حل شد. جورج بول که فرزند یک کفاش اهل لینکلن بود، در سال 1813 متولد شد. اگر چه او کاملاً خودآموخته بود، چنان استعداد فکری از خود نشان داد که در کودکی به استادی ریاضیات در کالج کویینز منصوب شد-و در این شهر با مری اورست، برادرزاده‌ی مردی که کوه اورست را به نامش خواندند، ازدواج کرد.
در سال 1854 بول «پژوهشی درباره‌ی قوانین اندیشه» را منتشر ساخت که اکنون به نام جبر بولی خوانده می‌شود. در این پژوهش بول می‌گفت که منطق شکلی از ریاضیات است تا فلسفه. منطق همانند هندسه، بر پایه‌ی قضایای ساده‌ای بنا شده است؛ و همان طور که حساب کارکردهای ساده‌ای نظیر جمع، ضرب و تقسیم را دارد، منطق را نیز می‌توان به عملگرهای ساده‌ای نظیر «و»، «یا»، و «نه» تقلیل داد. این عملگرها را می‌توان در یک دستگاه دودویی به کار انداخت. در حالی که دستگاه دهدهی از ده رقم تشکیل شده است، دستگاه دودویی به همان ترتیب عمل می‌کند، اما فقط با دو رقم. «درست» و «نادرست» منطق به صفر و یک در دستگاه دودویی تبدیل شده است. جبر دودویی هر قضیه منطقی را، به هر تعداد موضوعی هم که داشته باشد، به یک رشته علایم دوتایی تقلیل می‌دهد. این موضوع را می‌توان روی نوار کاغذی نشان داد که جبر دوتایی به یک تعداد سوراخ (و بدون سوراخ) تبدیل می‌شود. به این ترتیب تمامی «بحث» منطقی یا برنامه را به آسانی می‌توان به یک ماشین داد.
در دستگاه دودویی ماشین‌ها می‌توانستند دستورهای منطقی را بفهمند و ریاضیات آن‌ها با روشن/خاموش کردن سوییچ الکتریکی کاملاً تطابق داده شد. در نتیجه دستگاه دودویی (یا بیت) سرانجام واحد اساسی در دستگاه‌های کامپیوتری شد.
اما تا این موقع پیشرفت‌های جداگانه باباژ و بول شناخته نشده بود. تا آن جایی که جهانیان می‌دانستند پیشرفت مهم بعدی توسط هرمان هولریت یک آماردان آمریکایی حاصل شد. هولریت یک «ماشین سرشماری» اختراع کرد که می‌توانست کارت‌هایی را که تا 288 سوراخ داشتند بخواند و می‌توانست اطلاعات را در خود ذخیره کند. ماشین الکترو مکانیکی او می‌توانست تا هشتاد کارت را در یک دقیقه بخواند. هنگامی که این ماشین برای سرشماری سال 1890 در آمریکا به کار گرفته شد، توانست تمام اطلاعات را در ظرف شش هفته پردازش کند. (پردازش سرشماری قبلی در سال 1880 سه سال طول کشیده بود) در سال 1896 هولریت وارد کارهای تجارتی شد و شرکت ماشین‌های تنظیم کننده را به راه انداخت که بعد به شرکت ماشین‌های تجارتی بین المللی IBM تبدیل شد.

منبع:
استراترن، پل؛ (1389) شش نظریه‌ای که جهان را تغییر داد، ترجمه‌ی دکتر محمدرضا توکلی صابری و بهرام معلمی، تهران، انتشارات مازیار، چاپ چهارم.





تاریخ : پنج شنبه 91/6/30 | 11:34 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 دختری لهستانی در پاریس

نویسنده: پل استراترن
ترجمه‌ی دکتر محمدرضا توکلی صابری
ماری کوری استثنایی‌ترین زن قرن بیستم بود. اکتشافات او دو جایزه‌ی نوبل برایش به ارمغان آورد (پدیده‌ای که تا بیش از نیم قرن بعد تکرار نشد). کارهای او سبب افزایش پژوهش در زمینه‌ی رادیوم و منجر به پیشرفت‌های زیادی در زمینه‌ی فیزیک هسته‌ای و درمان سرطان شد. پی‌یر کوری شوهر او و آیرن ژولیو-کوری دخترش نیز جایزه نوبل را بردند. سرانجام ماری کوری در اثر سرطان خون ناشی از سالیان دراز کار در شرایط ابتدایی آزمایشگاهی برای جدا کردن رادیوم درگذشت. این جریان به حدی جالب است که به نظر نمی‌آید واقعیت داشته باشد.
تعجبی ندارد که جهان مایل بود سیمای زن مقدسی را بپذیرد که دخترش در زندگینامه‌ای تصویر کرده بود که چهار سال پس از مرگ مادرش انتشار یافت. این کتاب مایه‌ی الهام زنان بسیاری در مبارزه‌شان برای به رسمیت شناخته شدن بود: به عنوان زن، به عنوان یک شخصیت مستقل و به عنوان پژوهشگر. ولی او ضمناً سیمای یکی از غیرقابل‌تحمل‌ترین زنانی را که در تصور می‌گنجد به نمایش گذاشته بود. خوشبختانه ماری کوری واقعی از این نوع زنان نبود. او یک زن بسیار بااحساس بود، هم در کار و هم در زندگی‌اش. او که در عشق بداقبال بود، نیروی کافی داشت تا نه فقط در برابر وسوسه‌ی پول و شهرت، بلکه در برابر نفرت از رسوایی‌های عمومی نیز مقاومت کند. (او یکی از اولین کسانی بود که از دست رنگین‌نامه‌ها ناراحتی کشید) ترسیم ماری کوری همچون یک زن مقدس، بدگویی از اوست. او یک مادر بود که به تنهایی دو دختر را بزرگ کرد و سهم عظیمی در علم قرن بیستم داشت.

زندگی و کار

ماری کوری در 7 نوامبر 1867 با نام ماریا اسکودوفسکا، کوچک‌ترین فرزند از پنج فرزند خانواده، به دنیا آمد. پدر او معلم ریاضی و فیزیک، و مادرش مدیر بهترین مدرسه‌ی دخترانه در ورشو بود و این خانواده در آپارتمانی پشت مدرسه در خیابان فرتا زندگی می‌کردند.
آن زمان روزگار سختی بود، زیرا لهستان زیر سلطه‌ی روسیه قرار داشت. پس از شورش، عمومی اما ناموفق سال 1863 بیش از 100 هزار لهستانی کشورشان را ترک کردند. بسیاری از آن‌ها به جاهایی نظیر پاریس و آمریکا رفتند، و بعضی دیگر به اجبار به سیبری فرستاده شدند. پس از این شورش حکومت روسی بیش از پیش بر شدت سرکوب افزود. در زمان تولد ماریا اعدام در ملاء عام هنوز هم در مرکز شهر ورشو انجام می‌شد.
در حدود سال‌های 1870 مادر ماریا به بیماری سل دچار شد. در همان زمان پدر تنزل مقام یافت؛ بیشتر به خاطر این که لهستانی بود، اما هم چنین به خاطر این که مظنون به این بود (که واقعیت هم داشت) که عقاید ملی‌گرایانه‌ی خود را با دانش‌آموزان در میان می‌گذارد. اکنون این خانواده در مضیقه‌ی مالی بود، ولی بدتر از آن هم در پیش بود. در سال 1878، هنگامی که ماریا ده ساله بود مادرش در اثر بیماری سل درگذشت و پدرش هم اخراج شد. خانواده مجبور شد برای امرار معاش، خانه را به مهمانسرا تبدیل کند. ماریا در اطاق پذیرایی می‌خوابید، پس از این که همه به خواب می‌رفتند تکالیف درسی خود را انجام می‌داد، و صبح زود از خواب بر می‌خواست تا میز صبحانه را برای مهمانان آماده کند.
عکس‌های این دوران، ماریا را همچون یک دختر ساده و جدی نشان می‌دهد. او گونه‌های توپر مادر، موهای فردار و نرم، و لبان کلفت و کمی غنچه‌ای داشت. تنها چیز عادی او ظاهرش بود. وقتی در مدرسه مجبور شد تا زبان خارجی (روسی) یاد بگیرد استعداد استثنایی از خود نشان داد. او یک سال زودتر، در سن پانزده سالگی مدرسه را تمام کرد و یک مدال طلا گرفت؛ و این پایان کار بود. امکان تحصیلات بیشتر برای دختران در لهستان وجود نداشت.
ماریا پس از همه‌ی این فشارها، کمی رنگ‌پریده به نظر می‌رسید، بنابراین او را فرستادند تا پیش عمویش بماند. آن‌ها باقیمانده‌ی طبقه‌ی زمین‌دار بودند با املاک مختصری در وسط ناکجاآبادی نزدیک مرز اوکراین. ماریا خود را در «برهه‌ای از تمدن در میان زمین‌های روستاییان» یافت. برای اولین (و نیز آخرین) بار زندگی شاد و بی‌دردسری را تجربه کرد. عمه‌ی ماریا زن آزاده‌ای بود و انتظار داشت که دخترانش قوی و مستقل باشند. ماریای جوان و عمه‌زاده‌ها و عموزاده‌هایش از خانه‌ی همسایه‌ها دیدن می‌کردند که مردم بسیار بافرهنگی بودند. در آن جا موسیقی می‌نواختند و ادبیات لهستانی و فرانسوی را برای همدیگر می‌خواندند؛ آمیزه‌ی گیرایی شامل آثاری از شوپن و ویکتورهوگو، و نیز شاعر رمانتیک بزرگ لهستانی میکیه ویکز و اسلواکی (بایرون لهستان) که هر دو به تازگی در غربت در گذشته بودند. در روزهای تعطیل ماریا و عمه‌زاده‌ها و عموزاده‌ها با لباس محلی در اجتماعات روستایی حضور یافته و غالباً تا نزدیکی‌های صبح می‌رقصیدند. این برنامه تا حدود یک سال ادامه داشت.
سرانجام هنگامی که ماریا به ورشو بازگشت دریافت که پدرش همان مختصر پولی را هم که داشت در اثر سرمایه‌گذاری غلط از دست داده است. خانواده‌ی آن‌ها در فقر زندگی می‌کردند و ماریا به عنوان معلم به کار پرداخت و حقوق خود را با درآمد ناچیز خانواده به اشتراک می‌گذاشت. او هم چنین با «دانشگاه آزاد» غیرقانونی لهستان که یک نهاد «درگردش» بود (پیوسته از جایی به جایی انتقال پیدا می‌کرد تا مقامات روسی آن را شناسایی نکنند) تماس برقرار کرد. بنابر رسم دانشگاه آزاد، او همان‌طور که آموزش می‌داد، آموزش هم دریافت می‌کرد. در عوض کتاب‌هایی که دریافت می‌کرد، در بعضی از سخنرانی‌ها، برای زنان کارگر کتاب می‌خواند و میراث لهستانی‌شان را القاء می‌نمود. در دانشگاه آزاد، سوسیالیسم، علم، و شکاکیت موضوع روز بود و ماریا به سرعت بقایای ایمان مذهبی‌اش را از دست داد. او شروع کرد به مطالعه‌ی گسترده زبان‌های مختلف: کارل مارکس به آلمانی، داستایوفسکی به روسی، و شعر به زبان فرانسه، آلمانی، روسی و لهستانی. او حتی سعی کرد شعر بگوید و برای مجله‌ی زیرزمینی پراودا کار می‌کرد. پراودا به معنی «حقیقت» است، که البته نباید با مجله پراودای روسی اشتباه گرفت که عکس آن را عرضه می‌کرد!
خوشبختانه پراودا به دانش جدید اختصاص داشت و ماریا به زودی روشنایی را دید. فرمول‌های جبری و قواعد پیش پا افتاده شعر به تدریج جای خود را به شعر ریاضیات محض و رمانتیسم کشف علمی داد. ماریا موضوع مورد علاقه‌اش را پیدا کرده بود. اما چه کاری می‌توانست در این مورد بکند؟ کجا می‌توانست به طور هدف‌مند آن را مطالعه کند؟
ماریا با خواهر بزرگش برونیا که می‌خواست پزشکی بخواند قراری گذاشت. او در لهستان کار کند تا خرج تحصیل برونیا را در پاریس تأمین کند، و در عوض برونیا هم به او کمک کند تا در پاریس به تحصیل علم بپردازد. برونیا عازم پاریس شد و ماریا شغلی به عنوان معلم سرخانه در خانه‌ی یک زمین‌دار ثروتمند در شصت مایلی جنوب ورشو پیدا کرد. کار ماریا آموزش دو دختر این خانواده بود که یکی از آن‌ها همسال خودش بود. اما این مکان یک واحه فرهنگی در میان یک ناحیه‌ی روستایی نبود. هم چنان که خوشی مختصر جشنواره‌ی برداشت چغندر، جایش را به زمین‌های یخ‌بسته و گل‌آلود زمستان می‌داد، ماریا هم از فقر و جهل روستاییان محلی وحشت‌زده شد. با توجه به آموزش‌های خود در دانشگاه آزاد، کلاسی را برای آموزش الفبای لهستانی به کودکان روستایی به راه انداخت. گویی که این کافی نیست، به خودآموزی خود نیز ادامه داد. او به خواهرش نوشت: «در ساعت 9 شب من کتاب‌هایم را بر می‌دارم و به کار می‌پردازم ... حتی عادت کرده‌ام که ساعت 6 صبح برخیزم تا بیشتر کار کنم.» او نوشته است که کمتر از سه کتاب را در یک زمان نمی‌خواند: فیزیک اثر دانیل «که جلد اولش را به پایان رسانده‌ام»، جامعه‌شناسی اسپنسر به فرانسه و درس‌هایی درباره‌ی تشریح و فیزیولوژی اثر پل برز به روسی. «هنگامی که حس می‌کنم که نمی‌توانم از خواندن فایده‌ای ببرم، بر روی مسایل جبر یا مثلثات کار می‌کنم که امکان پرت شدن حواس نیست و مرا دوباره به راه اصلی باز می‌گرداند.»
همه‌ی این‌ها ممکن است باورنکردنی به نظر آید، ولی شکی نیست که ماریا در شب‌های طولانی و برفی زمستان به شدت مطالعه می‌کرد. از همان اولین روزهایی که در اطاق پذیرایی می‌خوابید، عادت کرده بود که برای مطالعه با زمان بجنگد؛ و اکنون بالاخره یک هدف پیدا کرده بود: پاریس. اگر خود را غرق کار می‌کرد، سه سال کار در این زحمت‌کده حتی سریع‌تر می‌گذشت و او با آمادگی بیشتری به فرانسه راه پیدا می‌کرد.
اما حتی برای کودن‌ترین و مصمم‌ترین فرد زحمتکش نیز زمان عادی فرا می‌رسد. کشتزارهای یخ‌زده آب شدند و جای خود را به زمین‌های موج‌دار شکوفه‌های سبز و ارغوانی چغندر دادند و نوید روزهای داغ تابستان را آوردند. پسر بزرگ زوراوسکی برای تعطیلات به خانه بازگشت. کازیمیرز دانشجوی ریاضیات در دانشگاه ورشو و یک سال از ماریا بزرگ‌تر بود. طبق نامه‌های ماریا هیچ یک از مردان جوان در آن ناحیه «حتی یک ذره باهوش» نبودند؛ بنابراین صاعقه هم چنان که باید فرود آمد. ماریا و کازیمیرز عاشق یکدیگر شدند.
هنگامی که کازیمیرز برای تعطیلات کریسمس به خانه آمد، آن دو صحبت از ازدواج می‌کردند. سپس والدین کازیو از جریان بین پسر عزیزشان و آن معلم کوچولو و صمیمی، که نه تنها ساده، بلکه بی‌پول هم بود آگاه شدند. ازدواج با چنین موجود طبقه پائینی برای پسرو وارث زوراوسکی ناممکن بود. کازیمیرز نوزده ساله به ناچار تسلیم درخواست پدر شد. دلدادگی به پایان رسید: ماریا خرد شد. اما او به قدر کافی قوی و مستقل بود تا احساسات خود را درون خودش نگهدارد.
هم چنان که ماریا دندان‌هایش را به هم می‌فشرد و به کار خود ادامه می‌داد تا مدت قراردادش به پایان برسد، می‌توان تصور کرد که چقدر باید رنج برده باشد. چرا آن جا را ترک نکرد؟ در هر تعطیلات، کازیمیرز از ورشو به خانه باز می‌گشت و ماریا با همه مشکلات هنوز هم امید داشت. سال‌ها می‌آمد و می‌رفت. تا این که سرانجام برونیا از فرانسه نامه‌ای فرستاد و خبر داد که قصد دارد با یکی از همکلاسی‌های پزشکی‌اش ازدواج کند، که به این معنی بود که بالاخره ماریا می‌توانست به پاریس برود و پیش او بماند. اما او تردید کرد. با وجود تصمیم قبلی و حتی قاطع، او اکنون حاضر بود که همه را به خاطر کازیمیرز رها کند.
اما تلخی‌هایی نیز در میان بود. هنگامی که ماریا فهمید که خواهر دیگرش هلنا نیز به علت شرایط مشابهی رد شده است، او دریچه‌ای به جا برای خالی کردن خشم خود پیدا کرد. نظری به آن چه که در درونش داشت می‌اندازیم: هم چنان که به تدریج احساسات خود را رها کرد، در نامه‌ای بسیار پر احساس (که ظاهراً خشم خود را از سرنوشت خواهرش ابراز می‌دارد)، می‌نویسد: «می‌توانم تصور کنم که غرور هلنا چقدر آسیب دیده است ... اگر آن‌ها علاقه‌ای به ازدواج با یک دختر فقیر ندارند، می‌توانند به جهنم بروند ... اما چرا اصرار دارند چنین موجود معصومی را ناراحت کنند؟» سپس با یک جمله‌ی عجیب اما فاش‌کننده‌ی نامه را پایان می‌دهد: «اما من، حتی من، امیداوارم که کاملاً در پوچی محو نشوم.»
ماریا از شکل آشکار شخصیت خود، و این که در نظر دیگران چگونه بود، آگاهی داشت. پشتکار او نفی خود را لازم داشت و رنج او سرکوب خود را؛ اما او آدم بی‌اهمیتی نبود. ماریا اسلودوفسکا اکنون مصمم‌تر بود تا از زندگی خود چیزی بسازد. سال‌هایی که به عنوان معلم سرخانه کار کرده بود او را سرسخت می‌ساخت. او بیشترین کوشش خود را کرد تا این موضوع را پنهان کند: «غالباً فقدان عمیق شادی‌ام را زیر خنده پنهان می‌کنم.» اما هنگامی که به ورشو پیش خانواده‌اش بازگشت، برای آن‌ها مشخص بود که چیزی در او تغییر یافته است؛ و این چیز بیش از فقط بزرگ شدن او بود، گرچه اکنون بیست و دو سال داشت.
ماریا چند سال دیگر را در ورشو گذراند، به عنوان معلم سرخانه کار می‌کرد و هر گروز را پس‌انداز می‌نمود. سپس در سال 1891 عازم پاریس شد. او اکنون بیست و چهار ساله بود: در سنی که بعضی از معاصران بزرگ او در لبه‌ی کشف‌های بزرگ بودند، او حتی درسش را هم شروع نکرده بود. (در سن بیست و پنج سالگی اینشتین نسبیت را کشف کرده بود، مارکونی امواج رادیویی را بر فراز کانال مانش می‌فرستاد، و راذرفورد به فیزیک هسته‌ای می‌پرداخت.)
ماریا با قطار از ورشو به پاریس رفت. او با قطار درجه چهار سفر کرد. او بر روی یک چهارپایه سفری پارچه‌ای سه روز سفر را در کنار وسایلش نشسته بود. پاریس، مکه‌ی روشنفکران در این سال‌ها، جاذبه نیرومندی برای مسافران جوان و بی‌پولی بود که اراده و استعداد استثنایی داشتند. شاعر فرانسوی رمبو از وین پیاده به پاریس رفت، همان‌طور که مجسمه‌ساز رومانیایی برانکوسی از بخارست پیاده به راه افتاد. رقابت این چنین بود: اگر می‌خواستید در شهر نور موفق شوید.
ماریا در دانشکده‌ی علوم سوربن (دانشگاه پاریس) ثبت‌نام کرد. تعداد دانشجویان 1800 نفر بود که فقط 23 آن‌ها دختر و کمتر از یک سوم این‌ها فرانسوی بودند. واژه‌ی دانشجوی دختر در پاریس، همان حالت چشمک و لبخند را افاده می‌کرد که امروزه واژه‌ی «مدل» ایجاد می‌کند. هیچ پدر محترمی دخترش را دچار چنین خفتی نمی‌کرد، به ویژه آن که این وضع با تحصیلات وی بدتر می‌شد. بیشتر مردان فرانسوی با نویسنده معاصر خود اکتاو میرابو هم عقیده بودند که می‌گفت: «زن یک مغز نیست، بلکه ابزار سکس است». ماریا توانسته بود در لهستان استقلال خویش را حفظ کند، آن هم نه فقط در زمینه‌ی فکری. پاریس به عصر انسان نئاندرتال بازگشته بود: هر زنی که شب‌ها در خیابان دیده می‌شد، به طور خودکار یک فاحشه بود. نوری که شهر نور را در سال 1891 روشن کرد، در ابتدا محدود به حیطه الکترونیک بود.
ماریا همان طور که قصد داشت کارش را شروع کرد. به طور مودبانه، اما قاطع درخواست خواهرش را برای اقامت با او رد کرد. او به تنهایی در یک اطاق زیرشیروانی کهنه زندگی می‌کرد. معمولاً نوابغ در محله‌ی لاتین سوربن گرسنگی می‌کشیدند. ماریا پس از کلاس درس، کار آزمایشگاه، و مطالعه در کتابخانه، شش طبقه از پله‌ها بالا می‌رفت و خود را به اتاقش می‌رساند که سقف شیب‌داری داشت. پس از خوردن یک تکه نان و قطعه‌های شکلات به عنوان شام، شب‌ها تا دیروقت کار می‌کرد. اکنون بالأخره او آزاد بود به آرزوهایش برسد و هیچ‌کس نمی‌توانست او را متوقف کند. در میانسالی، او این دوران را به عنوان «یکی از بهترین خاطرات زندگی‌اش» به یاد می‌آورد. این دوران سال‌های تنهایی بود که فقط به مطالعه اختصاص داشت ... که برایش این همه صبر کرده بودم. او حتی شعری درباره‌اش گفته بود:
با این حال، از آن چه می‌داند شاد است.
زیرا در اطاق تنهایی خویش.
هوای غنی را می‌یابد که روح در آن رشد می‌کند.
که از ذهن‌های مشتاق الهام گرفته است.
پاریس اجتماع زنده‌ای از لهستانی‌های مهاجر را داشت: نخبگان فرهنگی و سیاسی که در انتظار بودند. حدود و استعداد آن را می‌توان با درخشان‌ترین عضو جوان آن نشان داد: پادروسکی (1) که بعدها مشهورترین پیانیست کنسرت‌ها شد، نخست‌وزیر لهستان و عاشق گرتا گاربو (اگر چه این دو موقعیت در دو زمان مختلف بود). ماریا از این چیزهای کوچک و بی‌اهمیت دوری می‌جست: ستاره‌های آسمان او فرانسوی و علمی بودند. با وجود علاقه به کشورش، او خود را با کشوری شناسایی می‌کرد که اکنون در آن می‌زیست؛ به حدی که نام خود را فرانسوی کرد و به ماری تغییر داد. فرانسه فرصت‌های او بود: تمام آن چه را که این کشور ارائه می‌داد، او می‌گرفت.
این سال‌ها، برای علم در سوربن سال‌های نمونه‌ای بود. آموزش و علم، مذهب جمهور سوم بود و در سوربن جدید سالن‌های سخنرانی بزرگ و آزمایشگاه‌های بسیار مجهز در حال ساخت بود. دژ عمده‌ی آموزشگاه‌های قرون وسطی در سراسر اروپا اکنون الهیات را به حاشیه رانده بود. ادبیات نیز از اهمیت افتاده بود: ادبیات فقط برای وقت‌گذرانی افراد فرهنگی مطلع بود. هیچ گاه علم این چنین در فرانسه محبوبیت نداشت. در پایان قرن پیش از آن، به هنگام انقلاب، لاوازیه‌ی بزرگ «نیوتون شیمی»، با این جملات زیر تیغ گیوتین فرستاده شد: «فرانسه به دانشمندان نیازی ندارد.»
قهرمانان ماری، غول‌های سالن‌های سخنرانی سوربن بودند. نفوذ استادان بر دانشجویان به علت عشق به علم و خصایص شخصی‌شان است تا قدرت‌شان: یکی از آنان به دانشجویان می‌گوید: «به آنچه مردم به تو می‌آموزند اعتماد مکن، و مهم‌تر از آن، به آنچه من به تو می‌آموزم!» دانش به سرعت پیشرفت می‌کرد و بسیاری از استادان او در جبهه‌ی مقدم تحقیقات جدید بودند.
استاد او در زیست‌شیمی، امیل دوکلاکس بود. یکی از اولین طرفداران پاستور و تئوری او مبنی بر این که بیماری‌ها توسط میکروب‌ها منتشر می‌شوند. سخنرانی‌های دو کلاکس بنیاد رشته‌ی جدیدی را می‌گذاشت: میکروب‌شناسی، استاد فیزیک او گابریل لیپمن، در جریان اختراع عکس رنگی بود. برجسته‌ترین متفکری که با وی تماس پیدا کرد، هانری پوانکاره، بزرگ‌ترین ریاضیدان آن دوره بود. هر سال رسم او بر این بود که سخنرانی تازه‌ای در مورد موضوع جدیدی در زمینه‌ی ریاضیات کاربردی ارائه کند. سخنرانی او در سال 1893 در مورد تئوری احتمالات بسیار جلوتر از زمانش بود. پوانکاره مفاهیمی را پیش‌بینی می‌کرد که بعدها بخشی از مکانیک آماری شد، به ویژه در مورد «درهم ریختگی». (chas) مبحثی که در آن ریاضیات یک سیستم پویا را توصیف می‌کند که به حدی پیچیده می‌شود که عناصر درون آن را نمی‌توان محاسبه و یا تعریف کرد، و بدین ترتیب به طور اتفاقی و غیرقابل پیش‌بینی می‌ماند) اگر چه تمایل ماری بی‌شک به سوی علوم بود، اما توانایی او در ریاضیات تقریباً در همان حد عالی ماند. او در امتحانات نهایی لیسانس نفر اول در علوم فیزیکی و نفر دوم در ریاضیات شد.
اما زندگی دانشجویی ماری آن طور که در خاطراتش می‌خواهد ما باور کنیم، کاملاً در تنهایی نبود. در سال 1893 همان سالی که لیسانس گرفت، به یکی از همکلاسی‌های فرانسوی خود علاقه‌مند شد. نام او لاموت بود، و به نظر می‌رسد که به علت علاقه مشابه او به علوم، جلب وی شده باشد. ماری فقط علاقه‌مند به «گفتگوهای جدی در مورد مسایل علمی بود.» با این حال از نامه‌های به‌جامانده از او می‌دانیم که آن قدر وقت داشته است تا به طور محرمانه علاقه‌اش را نسبت به لاموت ابراز دارد. شگفت آن که جاه‌طلبی او فقط به کارهای درسی‌اش محدود می‌شد. در این مرحله، آنچه او آرزو داشت انجام دهد، بازگشت به لهستان و زندگی با پدرش و معلمی بود. خوشبختانه استادان او از این آرزوی بزرگ بیهوده جلوگیری کردند.
ماری به افسردگی پس از امتحانات دچار بود و از شیوه‌ای که لاموت او را ترک کرده و به خانه‌اش در شهرستان بازگشته بود، کمی ناراحت بود. آخرین نامه لاموت به طرزی غیرفرانسوی و بی‌احساس پایان یافته بود:
«همیشه به یاد داشته باش که یک دوست داری. خداحافظ! م. لاموت.» (معلوم نیست حرف «م» حرف اختصاری است برای میشل-و یا حرف اختصاری است برای موسیو) آقا. در هر دو حال به سختی نشانه یک خداحافظی شادمانه بود. در هر حال هنگامی که نامه‌ای از پروفسور لیپمن دریافت کرد، که در آن از او دعوت کرده بود تا به عنوان دستیار در آزمایشگاهش به کار بپردازد، روحیه‌ی ماری به سرعت بالا رفت. در اواخر سال 1893 ماری شروع به پژوهش در مورد خواص مغناطیسی فولاد کرد. کاری معمولی ولی جذاب که درگیر آن شود.
اوایل سال بعد هنگامی که به دیدن یک فیزیکدان لهستانی رفته بود، در آن جا به مرد ساکت سی و پنج ساله‌ای معرفی شد که ریش کوتاه و موهای آشفته‌ای داشت. ماری چنین به خاطر می‌آورد: «ما مکالمه‌ای را شروع کردیم که به سرعت دوستانه شد. در ابتدا درباره‌ی بعضی موضوعات علمی بود.» تقریباً بی‌درنگ «ما نزدیکی عجیبی را کشف کردیم که بدون شک مربوط بود به شباهت محیط اخلاقی که هر دو ما در آن بزرگ شده بودیم». هر دو مثل هم جدی، هر دو خارجی، و هر دو از نظر فکری برابر بودند.
پی‌یر کوری(2) نه سال بزرگ‌تر از ماری اسکلودوفسکا بود و تحقیقات مهمی را هم کرده بود. کوری همانند ماری در یک خانواده علمی پرورش یافته بود که در آن عقاید پیشرفته و فقدان اعتقاد مذهبی یک چیز عادی بود. پی‌یر از همان کودکی یک آدم «رویائی» بود و در مواقعی که به فکر فرو می‌رفت، به نظر می‌رسید که کاملاً از محیط اطراف خود بی‌خبر است. در مدرسه موفقیتی نداشت و گفته می‌شد که «کندذهن» است. تصمیم گرفته شد که در خانه تحصیل کند. با این وجود ذهن او همچنان پرت می‌شد، بدون دقت می‌نوشت و در مطابقت ضمایر مؤنث و مذکر اشتباه می‌کرد. (این موضوع که غیرفرانسوی‌زبانان را دچار مشکل می‌کند طبیعت ثانوی هر کودک معمولی فرانسوی می‌شود) اما هنگامی که پی‌یر فکرش را فقط روی یک موضوع متمرکز می‌کرد، به سرعت روشن می‌شد که کیفیت فکری استثنایی دارد. برای این که بتواند تحصیلات خود را ادامه دهد، او را تشویق کردند تا این خصوصیت را پرورش دهد. این اردک زشت به طور سحرآمیزی به یک قوی زیبا تبدیل شد. در شانزده سالگی به سوربن رفت.
پی‌یر پس از دانشگاه، با برادرش ژاک به کارهای آزمایشگاهی پرداخت. این دو کشف کردند که بعضی از بلورهایی که الکتریسیته را هدایت نمی‌کنند (مانند کوارتز) اگر تغییر شکل یابند، بار الکتریکی پیدا می‌کنند. هنگامی که یک بلور کوارتز در معرض فشار قرار می‌گرفت دو سطح مقابل آن بارهای الکتریکی مخالف پیدا می‌کردند. آن‌ها این پدیده را پیزو الکتریک نامیدند که از واژه یونانی پیزو به معنی «فشاردادن» گرفته شده است. با معکوس کردن این فرآیند، برادران کوری کشف کردند که هنگامی که بلور کوارتز در معرض یک بار الکتریکی قرار می‌گرفت ساختمان بلورین آن تغییر شکل می‌یافت. اگر پتانسیل بار الکتریکی به سرعت تغییر می‌یافت، سطوح این بلور به سرعت به ارتعاش درمی‌آمد. از این پدیده می‌شد برای ایجاد صدای مافوق صوت استفاده کرد. (امواج صوتی که فرکانس آن‌ها بالاتر ازحد شنوایی انسان است)، و امروزه از آن‌ها در ابزارهای بسیار زیادی مانند میکروفون و درجه فشار استفاده می‌شود. برادران کوری از این پدیده برای ساختن یک الکترومتر بسیار حساس استفاده کردند که بار الکتریکی بسیار ناچیزی را اندازه می‌گرفت.
پی‌یر کوری در سن سی و دو سالگی به عنوان رییس آزمایشگاه در دانشکده‌ی فیزیک و شیمی صنعتی پاریس برگزیده شد. این موقعیت معتبری نبود، ولی کوری بیشتر علاقه داشت کارهای آزمایشگاهی خود را دنبال کند تا شهرت و اعتبار را. پی‌یر کوری از هرگونه انحراف از تمرکز فکری بیزار بود. او کاملاً اعتقاد داشت که یک همسر فقط مانعی برای یک دانشمند است.
هنگامی که پی‌یر با ماری آشنا شد، داشت تز دکترایش را بر روی تأثیر حرارت بر خواص مغناطیسی می‌گذراند. او کشف کرده بود که بالاتر از یک حرارت بحرانی معین، هر ماده‌ی فرومغناطیسی (مانند آهن و نیکل) خواص فرومغناطیسی‌اش را از دست می‌دهد. (این درجه حرارت هنوز هم به نقطه‌ی کوری معروف است) ماری نیز در این زمینه به تحقیقات مشغول بود-که منجر به این نتیجه‌گیری اجتناب‌ناپذیر شد که این دو در اثر مغناطیس به همدیگر جذب شده‌اند. آن‌ها به سرعت با هم دوست شدند.
هنگامی که پی‌یر در اتاق زیرشیروانی به دیدن ماری رفت، زندگی ساده و مستقل او، که از پذیرفتن سرپرست خودداری کرده بود، بی‌درنگ تحسین او را برانگیخت. اما این دیدار قرار نبود یک عشق با نگاه اول باشد. هر دو نفر از استقلال گرانبهای خود آگاه بودند که منجر به ابراز تردید از هر دو طرف شد. اما سرانجام پی‌یر تصمیم گرفت تا دل را به دریا بزند. او به ماری نوشت «آیا دوست دارید آپارتمانی در خیابان موفتارد با من بگیرید که پنجره‌هایش رو به باغچه‌ای است. این آپارتمان به دو بخش مستقل تقسیم شده است». هیچ یک از آن دو به زندگی معمولی اعتقادی نداشتند: آن‌ها فراتر از این چیزها بودند. اما این یک موضع روشنفکرانه بود تا یک موضع عاطفی. هر دو آن‌ها از آن استفاده کرده بودند تا بتوانند زندگی‌شان را وقف علم کنند تا این که حاملی باشد برای مبارزه اجتماعی، که آن را اتلاف وقت می‌دانستند: «اسراف در هر چیزی قابل‌بخشش است، مگر در وقت.» پی‌یر در مکاتبات خود اعتراف می‌کند که: «این روزها من از اصولی که ده سال پیش با آن‌ها زندگی می‌کردم بسیار فاصله گرفته‌ام.» او دیگر همیشه «مانند کارگرها» پیراهن آبی نمی‌پوشید. اما این که هنوز در مورد این اصل که شریک زندگی مانعی برای یک محقق است صحبتی در میان نیست.
اگر قرار بود برای پی‌یر آینده‌ای در زندگی ماری باشد، آن‌ها می‌باید نسبت به همدیگر متعهد می‌شدند. این مقدار به تدریج برای هر دوی آن‌ها آشکار می‌شد؛ و بدین ترتیب ماری و پی‌یر در جشنی که در سالن شهر برگزار شد ازدواج کردند: کاملاً طبق قوانین مدنی و با لباس شخصی. هیچ گونه هدیه ازدواج مرسوم در میان نبود. این زوج به جای روکش صندلی، چراغ خوراک‌پزی و ساعت زنگ‌دار؛ یک جفت دوچرخه نو خریدند و برای ماه عسل برای دوچرخه‌سواری در اطراف بریتانی به راه افتادند. در این سفر آن‌ها عشق عمیقی نسبت به مناظر طبیعی و نیز عشق عمیقی نسبت به همدیگر پیدا کردند، که در سراسر زندگی برای هر دوی آن‌ها ادامه یافت.
پس از بازگشت به پاریس، هر دو در یک آپارتمان سه‌خوابه‌ی کوچک در خیابان گلاسیه سکونت گزیدند. پی‌یر با حقوق مختصر خود هر دو را اداره می‌کرد. در همین حال ماری برای مدرک عالی معلمی مطالعه می‌کرد. چندین کلاس اضافی برای فیزیک نظری گرفت، و حتی توانست روی تحقیقات خود در مورد مغناطیس ادامه بدهد. طبق افسانه‌ای که به دقت در نامه‌هایی که به لهستان می‌فرستاد، پرورش یافته و در خاطرات و زندگینامه‌اش که دخترش نوشته، جاودانی شده است: «ما هیچ‌کس را نمی‌بینیم ... و هیچ سرگرمی نداریم.» با این حال آن‌ها در تعطیلات آخر هفته به حومه می‌رفتند و به نظر می‌رسد که تنها به این دلخوش بودند که در شهری زندگی می‌کنند که در آن زمان پیشرفته‌ترین شهر دنیا بود. کوری‌ها به هیچ وجه از افراد برجسته جامعه پاریس در پایان قرن بیستم نبودند: که دنیای دگاس، عرق افسنطین و افقی‌های بزرگ (روسپی‌های شیک آن زمان) بود. ولی به نظر می‌آید که زوج جوان شب‌ها از رفتن به محله کارتیه‌لاتن لذت می‌بردند. آن‌ها در اتاق تاریک سینماخانه تازه به تماشای مردان کلاه به سر و زنان با لباس‌های بلند می‌نشستند که در کنار بلوارها گام می‌زدند. آن‌ها حتی به تئاتر می‌رفتند. هیچ بحث آزاداندیشانه‌ای بدون اشاره اجباری به ایبسن و استریندبرگ کامل نبود. با این حال از لحاظ وضع ظاهری آن‌ها به همان اصول ساده‌زیستی خود وفادار بودند. درآن دوره برای رفتن به تئاتر همه لباس شیک می‌پوشیدند -البته به جز خانواده کوری. دوستان آن‌ها می‌گفتند که از دیدن این دو پژوهشگر در لباس‌های خارج از مد «شگفت‌زده» می‌شدند. (تعیین این که چه مقدار از این مربوط به سلیقه‌ی استاندارد پاریسی‌ها و چه مقدار از آن به فقدان کامل سلیقه‌ی کوری‌ها مربوط بود، بسیار مشکل است.) با وجود چنین تفریحات گاه و بیگاه شبانه، ماری در امتحانات فیزیک نفر اول و در امتحانات ریاضیات نفر دوم شد. سپس آبستن شد و در سپتامبر 1897 اولین دختر خود، ایرن،(3) را به دنیا آورد.
ماری و پی‌یر در خانه بسیار صمیمی بودند: در مورد هر چیزی که مورد علاقه‌شان بود بحث و گفتگو می‌کردند؛ و غالباً آن مسایل علمی بود. پژوهش‌های پیر، کلاس فیزیک نظری ماری، مشکلات عملی و مسایل علمی، همگی به یک اندازه بسیار مورد توجه بودند. از همان ابتدای کار ذهن آن‌ها رابطه عمیقی داشت. هر یک از آن دو احساس می‌کرد که دیگری مشکل او را بهتر از هرکس دیگری می‌فهمد. حتی پس از آن که فرزندشان به دنیا آمد، تمامی شب را به تجزیه و تحلیل آخرین پیشرفت‌ها در زمینه‌های علمی می‌گذراندند.

پی‌نوشت‌ها:

(1) Ignacy Jan Paderewski (1860 –1941)
(2) Pierre Curie (1859 –1906)
(3) Irène Joliot-Curie (1897 –1956)

منبع:
استراترن، پل؛ (1389) شش نظریه‌ای که جهان را تغییر داد، ترجمه‌ی دکتر محمدرضا توکلی صابری و بهرام معلمی، تهران، انتشارات مازیار، چاپ چهارم.





تاریخ : پنج شنبه 91/6/30 | 11:32 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

در سال 1900 اینشتین یادداشت‌های گروسمان از درس‌ها را برای آخرین بار قرض گرفت و امتحانات نهایی خود را گذرانید. نتایج امتحاناتش ناموزون، و به زحمت راهنمایی به مغز علمی استثنایی و خارق‌العاده‌ی او بودند. این نتایج، آمیخته با امتناع وی در حضور در کلاس درس و گوش فرا دادن به درس استادان، این امر را مسلم کرد که وی برای کسب شغلی دانشگاهی که می‌خواست در پیش گیرد، هیچ گونه پشتیبانی ندارد. برای پیوستن به چندین دانشگاه اقدام کرد؛ البته به شیوه‌ی خودش: آمیزه‌ی عرف‌شکنی و عزت‌نفس روشنفکرانه‌ی مشخصه‌ی اینشتین (با مدارک عینی و ملموس اندکی که برای تأیید این ادعا موجه است) این امر را حتمی کردند که وی هیچ پاسخی برای اشتغال به کار دانشگاهی دریافت نخواهد کرد.

در سال 1900 اینشتین به شهروندی سوییس هم در آمد، پاره‌ای به این علت که آن جا را وطن خود می‌پنداشت، و نیز به این علت از برگشت به آلما اجتناب می‌ورزید که به خدمت زیر پرچم (سربازی) اعزام نشود. اما این کسب ملیت سوییسی به درخواست‌های شغلی او کمکی نکرد، که یکی دیگر از خصوصیات مشخص اینشتین که حتی از عزت نفس وی غیر قابل چشم‌پوشی‌تر هم بود، یعنی یهودی بودنش، به عنوان امتیازی منفی به وی لطمه وارد آورد. یهودستیزی در امر مشاغل و کاریابی در سرتاسر اروپا شایع و رایج بود. (فقط شش سال از قضیه‌ی معروف دریفوس می‌گذشت که فرانسه را به لرزه در آورده بود، و طی آن آلفرد دریفوس، افسری یهودی در ارتش فرانسه، بنابر اسنادی جعلی به جرم جاسوسی به حبس در جزیره‌ی ابلیس محکوم شد) پول اینشتین داشت تمام می‌شد، و او سرانجام ناگزیر شد سمتی موقتی را در مدرسه‌ای فنی واقع در وینترتور، درست شانزده کیلومتری شمال زوریخ بپذیرد.
نگرش اینشتین به نظم و انضباط ضمانت کرد که او معلمی محبوب، هر چند بی‌عرضه باشد. در خلال وقت‌های آزادش به تحقیقات خود ادامه می‌داد، که اکنون توجه وی روی امکان وجود پیوندی بین نیروهای مولکولی و نیروی گرانش که در فواصل طولانی عمل می‌کرد، متمرکز شده بود. در این مرحله پیداست که وی تلاش می‌کرد واپسین پیشرفت‌های علمی را در ساختار کلی فیزیک کلاسیک ادغام کند، و نه این که ساختاری جایگزین را پیشنهاد کند. اما همان هنگام او به تأمل در خصوص طرح بزرگ‌تری برای این موضوع‌ها دست زده بود؛ تلاش می‌کرد اصول نیوتون را تکمیل و اصلاح کند. این فکری بلندپروازانه و جاه‌طلبانه بود، اما مطابق حاشیه‌ای که به یکی نامه‌هایش خطاب به گروسمان نوشته بود: «احساس شگفتی به آدمی دست می‌دهد وقتی پی به وجود جنبه‌های وحدت‌بخش مجموعه‌ای از پدیده‌ها می‌برد که خودشان را به صورت کاملاً گسسته از تجربه‌ی مستقیم حیات بروز می‌دهند و متجلی می‌کنند.» او داشت توانمندی‌های خودش را کشف می‌کرد.
هر گاه می‌توانست، روزهای آخر هفته برای دیدن میله‌وا به زوریخ می‌رفت، و در خلال هفته هم آن دو برای یکدیگر نامه می‌نوشتند. اینشتین بعد از یکی از تعطیلات آخر هفته در ماه مه، نوشت: «چقدر لذت‌بخش بود وقتی آخرین بار اجازه یافتم تو نازنین دوست‌داشتنی را که طبیعت آفریده به خودم بفشارم.» آنها به یکدیگر دل باخته بودند.
پس از چند ماه پیشه‌ی تدریس اینشتین به پایان رسید، بدون این که هیچ چشم‌اندازی برای یافتن کار دیگری در افق پدیدار باشد. گروسمان، دوست قدیمی زمان دانشجویی‌اش با شنیدن این خبر، از پدر خود خواست اینشتین را برای تصدی شغلی به اداره‌ی ثبت اختراعات سوییس در برن سفارش کند. اینشتین می‌دانست که در آن هنگام هیچ شغلی در آن اداره یافت نمی‌شود، اما گوش به زنگ بود که سمتی خالی در آن جا پیدا شود. آن چه که بعد از این دریافت داشت، خبر باردار بودن میله‌وا بود.
اکنون اینشتین بیست و یکساله، بدون شغل و کار، و عملاً بدون پول بود. کسب و کار پدرش یک بار دیگر به ورشکستگی کشیده بود، و خویشاوندان مادرش نیز دیگر هیچ تمایلی به حمایت کردن از وی نداشتند. انشتین به میله‌وا گفت که آنان باید ازدواج کنند، اما هر دو می‌دانستند که این کار ناممکن است. وی از حمایت و پشتیبانی آن دختر قاصر و عاجز بود.
سرانجام میله‌وا به نووی ساد برگشت و در آن جا دختری به دنیا آورد که آلبرت و میله‌وا در نامه‌های خود او را لیزرل (لیزی کوچک) می‌نامیدند.
در اوایل 1902 اینشتین به برن رفت که سرانجام در دفتر ثبت اختراعات سمتی خالی پیدا شده بود. سمت وی بازرس فنی (رده‌ی سوم) بود، که اختراعات و ابداعاتی را که برای تأیید در این دفتر ارائه می‌دادند، بررسی و مرتب می‌کرد. این ابداع‌ها و نوآوری‌ها مشتمل بودند بر گستره‌ی معمولی ابزار ابتکاری، وسیله‌های ناممکن خنده‌دار، و اسباب‌آلاتی ساده که قرار بود دودمان و خانواده‌های مالی بر شالوده‌ی آن‌ها بنیاد گیرند. اینشتین می‌بایست هر وسیله را امتحان کند و آن گاه درخواست پیوست آن را بخواند (غالباً همان مقدار پیچیده و غیرقابل فهم که وسیله‌ای که وانمود می‌کرد قصد تشریح آن را دارد). وظیفه‌ی وی این بود که اطمینان یابد بین این دو عنصر ناهمگون و متمایز رابطه‌ای برقرار است که دست کم یکی از آن‌ها قابل فهم است. وی پی برد که حتی پیچیده‌ترین مفاهیم معمولاً می‌توانند به مجموعه‌ای از اصول بنیادی ساده کاهش یابند-این روشی بود که وی هرگز آن را فراموش نکرد.
در این میان میله‌وا و نوزادش لیزرل حدود نهصد کیلومتر دورتر در نووی ساد مانده بود؛ ظاهراً لیزرل کودکی ناخوش احوال بود، و میله‌وا هم خودش خیلی وضع و حال بهتری نداشت. ماجرای بعدی لیزرل و پدر و مادرش شوربختی و مصیبتی معمول و نوعی این روزگار است، که فقط در دهه‌ی 1990 پرتو نوری بر آن می‌تابد و هنوز هم مانده تا به طور کامل روشن شود. معلوم می‌شود که والدین میله‌وا از وی درخواست کردند که شناسنامه‌ی لیزرل را به نام آن‌ها (نام خانوادگی میلوا) بگیرد و در این خصوص از دست اینشتین هم چندان کاری برنمی‌آمد یا نمی‌خواست کاری بکند. از این رو بر سر فرزند ارشدی که حامل ژن‌های یکی از بزرگ‌ترین و تواناترین مغزهای علمی تمامی دوران چه آمد؟ ظاهراً لیزرل از صحنه‌ی روزگار محو شده است؛ این قضیه از پیش آمدن یک واقعه‌ی عجیب و غریب جدا بود. بیشتر از سی سال بعد، وقتی آوازه‌ی اینشتین در تمام جهان پیچیده بود و وی در امریکا زندگی می‌کرد، به او خبر دادند که زنی تلاش می‌کند در اروپا خودش را به عنوان دختر نامشروع او جا بزند و اینشتین از صدور تکذیب‌نامه‌ی این ادعا خودداری کرد و در عوض مخفیانه کارآگاهی خصوصی را استخدام کرد تا در مورد صحت و سقم ادعای این زن تحقیق کند. پایان این ماجرا تاکنون به خوبی دانسته و روشن نشده است. انتظار می‌رود لیزرل، به طور طبیعی دست کم تا دهه‌ی 1970 در قید حیات بوده باشد. ویراستار مقاله‌های اینشتین، دکتر رابرت شولمان، اشاره کرده است که پس از فرونشستن ناآرامی‌های یوگوسلاوی سابق و حل و فصل منازعات آن منطقه، ممکن است بتوان به مدارکی در این زمینه دست یافت.
در دسامبر 1902 میله‌وا ماریک کمتر از یک سال بعد از به دنیا آوردن دخترش نوی ساد را به تنهایی ترک کرد و عازم سوییس شد. برای تمام دوستانش واضح بود که اندوه ژرفی تمام وجود او را می‌آزارد، اما وی هرگز علت این اندوهناکی را آشکار نکرد. اینشتین به اعتبار آمیزه‌ای از رحم و دلسوزی، عشق و دلبستگی، و وظیفه‌شناسی، تصمیم گرفته بود با میله‌وا ازدواج کند. انگیزه‌های این دختر نیز آمیزه‌ای از همین احساسات بود، اما وی احساس می‌کرد که جای دیگری هم برای بازگشت ندارد.
در سوم ژانویه‌ی 1903، آلبرت و میله‌وا ازدواج کردند. عروس و داماد بعد از صرف شامی تشریفاتی با چند تن از دوستانشان، در آن شب سرد و یخ‌زده عازم آپارتمان کوچک اینشتین در شماره‌ی 49 خیابان کرم گاسه، در همان نزدیکی شدند. وقتی به آن جا رسیدند اینشتین پی برد که فراموش کرده کلید خانه را همراه بیاورد. معمولاً این اتفاق را در حکم مثال و نمونه‌ی حالت عجیب و غریب حواس‌پرتی اینشتین نقل می‌کنند. کسانی دیگر هم به تعبیر و تفسیرهای فرویدی گرایش دارند.
اکنون اینشتین بیست و سه ساله، به شدت فقیر و بی‌پول بود. وی برای اجتناب از رویارویی با این واقعیت دشوار، بر آن شد که خویشتن را در تحقیقات علمی غرق کند. قرار بود این ماجرا جنبه‌ای متناوب و تکرار شونده باشد: وقتی امور رو به سختی روی می‌کردند و روزگار دشوار می‌شد، اینشتین به دنیای تجریدی خودش می‌گریخت و آن جا پناه می‌جست. در خلال این دوره وی تعدادی مقاله‌ی علمی تألیف کرد، که برخی از آن‌ها در نشریه‌ی معتبر آنالن‌دِر فیزیک (1) چاپ شد. اینشتین به ترمودینامیک علاقه داشت، و برخی روش‌های آماری را نیز برای ارزشیابی حرکات تعداد زیادی مولکول که حجم نسبتاً کوچکی مایع یا گاز را اشغال می‌کنند، ابداع کرد. هیچ کدام از این مقاله‌ها حاوی بداعت و ابتکار خاصی نیستند، و فقط می‌توان پس از بازاندیشی نشانه‌هایی از یافته‌ها و کشفیات بزرگ آینده را در آن‌ها مشاهده کرد.
در سال 1904 میله‌وا نخستین پسرشان، هانس آلبرت را به دنیا آورد. چند ماه بعد پال به‌سو، دوست زوریخی قدیمی اینشتین نیز در دفتر ثبت اختراعات کاری پیدا کرد. این به آن معنا بود که اکنون در محیط کار اینشتین کسی یافت می‌شد که بتواند با او درباره‌ی تحقیقات علمی خود بحث و گفتگو کند. ایده‌های او حالا دیگر به فراسوی افق‌های میله‌وا گسترش می‌یافت، و بحث و گفتگوهای آن دو با جدّیت و حتی خشونت به وظایف و کارهای مادری میله‌وا محدود می‌شد. طبیعی است که میله‌وا از این وضعیت آزرده و حتی خشمگین بود، و همیشه هم با روی گشاده در خانه‌ی شماره‌ی 49 کرم گاسه از به‌سو استقبال نمی‌کرد. در عوض، اینشتین ایده‌های خود را در هنگام قدم زدن با به‌سو درمیان می‌گذاشت، و غالباً هم این کار را به شیوه‌های پیچیده و کج و معوج انجام می‌داد.
مقاله‌های انتشاریافته‌ی اینشتین ممکن است اهمیت زیادی نداشته باشند، اما گستره‌ی اشتغال ذهن و درک و دریافت و بصیرت‌های او به وضوح ابتکاری، خلاق و نوآورانه بودند. در واقع، چندان ابتکاری و حاکی از قریحه‌ی ناب که هیچ راهی برای بیان آن‌ها به شکل و قالبی هماهنگ به نظرش نمی‌رسید، که در طی گردش‌هایش با به‌سو از این موضوع شکوه می‌کرد. در این هنگام، اینشتین دیگر پی برده بود که فیزیک کلاسیک به پایان راه خود رسیده است. فضا، زمان، و نور با تعریف‌های نیوتون سازگار نبودند. توضیح تماماً جدیدی از جهان هستی ضرورت پیدا کرده بود.
از این قرار بود که ایده‌ها و فکرهای انقلابی داشت در سر اینشتین شکل می‌گرفت، و تا آن جا که می‌توانست وقت صرف می‌کرد تا این ایده‌ها را با تفصیلی هر چه بیشتر تشریح کند. با همه‌ی این‌ها، زندگی در خانه‌ی اینشتین به زحمت به تفکر و اندیشه‌ای هدایت می‌شود که از نیوتون به بعد نافذترین و جالب‌ترین اندیشه بوده است. امروزه آپارتمان شماره‌ی 49 خیابان کرم گاسه از آرامش موزه‌ای کوچک برخوردار است که به اینشتین و نظریه‌ی نسبیتی اختصاص یافته که وی در آن جا آن را پرداخت و تدوین کرد. در خلال آن روزهای نخستین، در گرماگرم آفرینندگی و زندگی خانوادگی، فضا و حال و هوای خانه به نحوی هیجان‌انگیزتر و گیراتر بود. مهمانان بوی سنگین خشک شدن لباس‌ها و کهنه‌های بچه، بوی توتون پیپ اینشتین، و بوی دودی را که از درزهای بخاری نشت می‌کرد، به یاد می‌سپردند. درفصل سرما و زمستان هوا سردتر از آن بود که پنجره‌ها را بگشایند؛ در تابستان گرما بوهای مختلف را شدیدتر می‌کرد. اینشتین را می‌شد غرق در کتاب یافت که با حواس‌پرتی گهواره‌ای را با پایش تکان می‌دهد که کودک گریان و پر سرو صدایی در آن خوابیده است، در حالی که میله‌وا جلوی ظرفشویی مشغول شست و شوست. گاهگاهی دوستانش او را در میان جماعت پیاده‌رو در حالی می‌یافتند که به دیوار تکیه زده، یادداشت‌هایش درداخل کالسکه‌ی بچه پراکنده شده، و خودش غرق در محاسبه‌ای طولانی است در حالی که کودک با جغجغه‌ی خود بر سر او می‌کوبد.
تمامی این تفکر وسواس‌گونه ناگهان در سال 1905 به اوجی تماشایی و خارق‌العاده رسید. همین سال قرار بود سال معجزه‌آسای اینشتین باشد. در طی این سال وی چهار مقاله برای آنالن‌دِر فیزیک فرستاد. این مقاله‌ها به معنای واقعی کلمه جهان را تغییر دادند.
عنوان مقاله‌ی اول که در آنالن‌دِر فیزیک منتشر شد عبارت بود از «درباره‌ی دیدگاه اکتشافی مربوط به گسیل و انتشار نور» . (2) اینشتین خودش این مقاله‌ی هفده صفحه‌ای را «بسیار انقلابی» می‌دانست، و در واقع قرار بود تمامی فهم ما را از ماهیت نور دگرگون کند؛ به طریقی که فیزیک دیگر هرگز به آن چه که تا آن موقع بود، شباهتی نیافت.
عنوان مقاله‌ی دوم اینشتین که در جلد مشهور هفدهم آنالن دِر فیزیک انتشار یافت (شایع است که یک نسخه‌ی نادر از این مجله اخیراً به بهایی بیش از 10000 دلار به فروش رسیده است) عبارت بود از «محاسبه‌ی جدید اندازه‌ی مولکول‌ها». (3) مقاله‌ی دوم اینشتین طرح کلی روشی را برای تشریح کردن اندازه‌ی یک مولکول قند به دست می‌دهد. این اثر به طور دقیق، چنین توصیف شده است: «مینوماهی (6) در میان نهنگان؛» یعنی سه مقاله‌ی دیگر.
اینشتین، در حالی که این تغییر مسیر را تکمیل کرده بود، به موضوع‌های بنیادی‌تر برگشت. عنوان مقاله‌ی بعدی وی عبارت بود از «درباره‌ی حرکت ذرات کوچک معلق در یک مایع ساکن، طبق نظریه‌ی جنبشی مولکولی گرما». (7) مطالعه‌ی مایع غلیظ و تیره به سختی می‌توانست زمینه‌ی نویدبخشی برای رسیدن به کشف‌های علمی تکان‌دهنده و حیرت‌آور باشد، اما گرایش اینشتین برای رسیدن به ریشه‌های مسائل، مسیر این ماجرا را دگرگون کرد.
اینشتین فقط بیست و شش سال سن داشت و علی‌الظاهر فقط یک کارمند دون‌پایه‌ی مفلس در دفتر ثبت اختراعات در برن به حساب می‌آمد. گاهی در اوقات فراغت مقاله‌ای علمی هم می‌نوشت، اما حتی جامعه‌ی دانشگاهی محلی هم او را به هیچ وجه به رسمیت نشناخته بود.
اینشتین در سرتاسر سال معجزه‌آسای خود در انزوای واقعی کار کرد. درست بیش از دو قرن قبل از آن، نیوتون به همان ترتیب سالی با خلاقیت معجزه‌وار را از سر گذرانده بود، که در طی آن وی نیز قسمت اعظم کارهای عمده‌اش را به انجام رسانید. او نیز در همین سن و سال اینشتین و در گریز از همه‌گیری طاعون، در انزوای روستا زندگی می‌کرد که به یافته‌های شگفت‌آور خود دست یافت. اما نیوتون ناگزیر نبود هر روز سر کار برود و همراه با همسر و بچه‌ای در یک آپارتمان کوچک زندگی کند. شاهکار فکری اینشتین در تاریخ عقل بشر بی‌همتا از کار درآمد. علت چنین ادعای مبالغه‌آمیزی فقط با انتشار چهارمین مقاله‌اش بروز می‌کند.
حالا مدت زیادی بود که اینشتین به تأمل و تفکر در این خصوص مشغول بود که در فرمول‌بندی‌های فیزیکی پراهمیت چگونه می‌شود به قطعیت رسید. مطمئناً باید معیار متغیری نهایی وجود می‌داشت تا اندازه‌گیری تمام کمیت‌های متغیر با آن میسر شود. درغیر این صورت، هر چیزی بسته به چارچوب مرجعی که از آن جا به آن چیز یا شیء می‌نگریستند، صرفاً نسبی می‌شد.
برخلاف تصور همگان، اینشتین درخصوص این مباحث و موضوع‌ها متفکرانه در بحر تفکر فرو نمی‌رفت (که در خلال آن تمام انواع رفتار عجیب و غریب حاکی از حواس‌پرتی از او سر می‌زد). اینشتین ترجیح می‌داد این تصور را در میان تمام همکارانش بپروراند و رواج دهد، اما حقیقت به این آسانی‌ها هم دست نمی‌داد. وی متفکری پرشور و احساساتی بود، که باطناً و در خلوت می‌پذیرفت که دوره‌های طولانی تفکر نظری ژرف در وی یک «تنش عصبی ... همراه با همه‌ی انواع درگیری‌های عصبی» به بار آورده است. در بهار 1905 اینشتین پی برد که در شدیدترین بحران ذهنی تمام دوره‌ی زندگی‌اش تا آن هنگام، گرفتار شده است.
او به هنگام بازگشت از اداره‌ی ثبت اختراعات، ایده‌های خود را در معرض آزمون به‌سو قرار می‌داد، یعنی آراء و نظرهایش را با او در میان می‌گذاشت، اما به زودی آشکار شد که اندیشه‌هایش بسی دورتر از قلمروهایی است که توصیه‌های به‌سو بتواند برای او سودی دربرداشته و کارساز باشد. اینشتین که دوست داشت در کوچه‌های قرون وسطایی و گذرهای سرپوشیده‌ی برن قدم بزند، غالباً با حواس‌پرتی از کناره‌های رودخانه و حومه‌های درخت‌زار پیرامون شهر سر درمی‌آورد و به مسافت‌های دوری می‌رفت. یک بار فقط وقتی به خود آمد که خویشتن را در حال راه رفتن در کوره‌راهی روستایی یافت و بر اثر توفانی تُندری تا مغز استخوانش خیس شده بود.
بخشی از استعداد و قریحه‌ی استثنایی اینشتین در توانایی وی به اندیشیدن پیرامون پیچیده‌ترین فرمول‌ها و مسائل تا اصول بنیادی تشکیل‌دهنده‌ی شالوده‌ی آن‌ها، نهفته بود. وی با توجه به این اصول، با تکیه به تمام شیوه‌های استدلال و استنتاج، به جستجوی اصول دیگر و حتی بنیادی‌تر، دست می‌زد. در بهار سال 1905 کار طاقت‌فرسای مداوم فکری و تمرکز در فعالیت‌های ذهنی اینشتین را به آستانه‌ی فروپاشی روانی کشانید. هم از لحاظ جسمی و هم روانی و روحی بسی خسته و فرسوده بود. نمی‌توانست به درستی به خورد و خوراک خود برسد، و خواب کافی و مناسبی هم نداشت؛ و باز هم بدتر از همه‌ی این‌ها، مستقل از این که فکر و ذهنش روی چه موضوعی متمرکز می‌شد، اندیشه‌هایش کماکان پراکنده باقی می‌ماند.
در بهار سال 1905 با وجود تلاشی که می‌کرد، جزئیات موضوع ناسازگار با یکدیگر از کار در می‌آمدند. این جزئیات به صورت یک نظریه‌ی سازگار کنار یکدیگر قرار نمی‌گرفتند؛ نظریه‌ای که وی اطمینان داشت در جایی وجود دارد. به بن‌بست رسیده بود: ظاهراً هیچ راهی برای پیش رفتن وجود نداشت. روزی به همراه به‌سو در راه بازگشت از اداره‌ی ثبت اختراعات، سرانجام اذعان کرد: «تصمیم گرفته‌ام همه چیز، تمامی نظریه را رها کنم.»
آن شب در نهایت نومیدی به بستر رفت، در عین حال احساس آرامش عجیبی هم می‌کرد. در حالت بهت و حیرت به سر می‌برد، نه بیدار بود و نه خواب. صبح روز بعد به حالتی در نهایت پریشانی و ناآرامی رسید. وی احوال خود را چنین توصیف کرد: «توفانی در قلبم غوغا می‌کرد.» و در بحبوحه‌ی این توفان ناگهان به ایده و نظری رسید که مدت‌های درازی از چنگش گریخته بود. به زبان خودش، گویی به «اندیشه‌های خداوند» دسترسی یافته بود. این ارتباطی شخصی با پرودگار نبود. اینشتین همواره تأکید می‌کرد که به خدای شخصی اعتقاد ندارد. بلکه همگام با بسیاری از مغزهای متفکر پیشاهنگ زمانه‌اش (مانند پیکاسو، ویتگنشتاین، و حتی گاهی فروید)، از واژه‌ی «خدا» همراه با حقایق بزرگی بهره می‌گرفت که در همان محدوده‌ی فهم آدمی قرار می‌گرفتند. ظاهراً این کلمه به تنهایی احساس شکوه و ابهتی را برمی‌انگیزد. به نظر می‌رسد که اینشتین و پیکاسو، هر دو احساس عمیق بُهت و شگفت‌زدگی را تجربه کرده بودند که فیلسوفان از افلاتون تا کانت در سخنان خود، خدا را آن گونه یاد کرده بودند.
اینشتین آن چه را فهمیده بود، چنین توصیف می‌کند: «راه حل ناگهانی به ذهنم رسید، با این اندیشه که مفاهیم و قوانین ما درباره‌ی فضا و زمان فقط می‌توانند تا آن جا معتبر باشند که بین آن‌ها با تجربیات ما رابطه‌ی شفافی برقرار باشد؛ و این تجربه می‌تواند به خوبی به تغییر و اصلاح این مفاهیم و قوانین منجر شود. از طریق تجدید نظر در مفهوم همزمانی در یک قالب انعطاف‌پذیرتر، به نظریه‌ی نسبیت خاص رسیدم.» فهمیدن این جمع‌بندی ساده می‌تواند نسبتاً آسان باشد (در صورتی که کاملاً به آن فکر کنیم)، اما برهان و فرمول‌های فیزیکی-ریاضیاتی دخیل در آن در راه اثبات کردنش، به آسانی قابل فهم نیستند. اینشتین حالا این مطالب را در قالب مقاله‌ای سی و یک صفحه‌ای تحت عنوان «درباره‌ی الکترودینامیک اجسام متحرک» (8) به رشته‌ی تحریر درآورد.
منبع:
استراترن، پل؛ (1389) شش نظریه‌ای که جهان را تغییر داد، ترجمه‌ی دکتر محمدرضا توکلی صابری و بهرام معلمی، تهران، انتشارات مازیار، چاپ چهارم.

ادامه دارد...





تاریخ : پنج شنبه 91/6/30 | 11:31 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.