سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شمع طاقانک


دانــی ایــن راز چــرا اشــک روان دارد شمع


                         خــبــر از داغ عـــزیـــزان جــهــــان دارد شمع


قـطـره هـایی که بــریــزد بـزمـین از رخ شمع


                        اشکهایی است که در دیده نهان دارد شمع


حالـت سـوخـتــه را ســوخـتـگـان می دانند


ز آن سبب سوختن خویش عیان دارد شمع


                  هــمــه ســوزنــد در ایـــن وادی حــیـــرت اما


                  آتـش اندر سر و بـر و دیـده نشان دارد شمع


بـه وفا شـهـره شهریم چـو پروانه ولیک            کی خبر از دل ما سوختگان دارد شمع


 






تاریخ : یکشنبه 90/2/18 | 7:54 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

عقل و عشق از منظر مولانا


مولانا




                                       
همواره عقل و عشق در مقابل هم قرار گرفته اند ، هر جا و در هر زمانی که صحبت از عقل و استدلال میشود ، صحبت کردن از عشق امری نا مربوط تلقی می شود ، و هنگامی که از عشق سخن می گوییم  .،صحبت از عقل و برهان و استدلال جایگاهی ندارد.
عرفا به دو دسته تقسیم می شوند ، دسته ای عقل را برای رسیدن ،به معشوق کافی میدانند و از طریق برهان و استدلال سعی بر شناخت و معرفت نسبت به معشوق دارند . (در اینجا منظور از عشق ،عشق حقیقی می باشد و منظور از معشوق خداوند می باشد) دسته ی دیگری از عرفا  صرفا به عشق اعتقاد دارند و عقل را برای رسیدن به معشوق ،ناقص و ابتر می دانند .

حضرت مو لانا از آن دسته از عرفا میباشد که عشق را برای حرکت لازم و برای کل مسیر تا رسیدن به معشوق کافی میداند و مولانا بر این عقیده است  که عشق بهترین مرکب است که سوار خود را تا سر منزل مقصود به سلامت خواهد رسانید.

حضرت مولانا ضعف عقل و استدلال عقلی را این چنین بیان میکند .
پای استدلالیان چوبین بود           پای چوبین سخت بی تمکین بود
شیخ رومی در بیت فوق استدلال کنندگان و استدلال کردن را به پاهای چوبی تشبیه میکند ،که بسیار ضربه پذیر و شکننده می باشد .

 عشق آمد، عقل از آن آواره شد      صبح آمد،شمع از او بیچاره شد
در بیت فوق حضرت مولانا عقل را به شمع و عشق را به صبح تشبیه کرده است ، و این گونه بیان میکند که با آمدن عشق  ،عقل دیگر مورد توجه نیست و به شدت گوشه گیر می شود ، هم چنانکه با آمدن صبح و نورانیت روز هیچ اعتنایی به شمع نمی شود،مولانا با این تشبیه عظمت عشق و حقارت عقل را بیان می کند، هنگامی که قصد حرکت با عقل داریم ، هم چون کسی می مانیم که با گر فتن شمع در دست قصد حرکت در تاریکی را داریم و شمع نیز فقط میتواند جلوی پای رهرو را روشنی بخشد .که چه بسا در تاریکی سالک  به دلیل تاریکی و ضعف نور شمع ،از مسیر منحرف شود ،در حالی که هنگامی که رهرو در حرکت خود از عشق مدد میگیرد ،با توجه به تشبیهِ شیخ رومی از عشق ،که به  صبح تشبیه کرده است . بدیهی است که سالک برای حرکت هیچ دغدغه ای ندارد و احتمال منحرف شدن او از مسیر وجود ندارد .

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت    شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت 
شیخ رومی  معتقد است که ، شرح عشق و حالات عاشقی را میتوان در فرد عاشق دید و عشق در چهره ی عاشق موج میزند ،و خود عشق علامت هایی دارد که از چهره ی عاشق می توان متوجه شد ، ولی هنگامی که عقل  سعی بر تفسیر عشق کرد ،(هم چون خری که در گل فرو میرود) از عهده ی تفسیر و شرح آن برنیامد و عاجز ماند.

پس چه باشد عشق ؟دریای عدم   در شکسته عقل را آنجا قدم  
شیخ رومی عشق را دریای عدم می شمارد که عقل توانایی ورود به آن را ندارد .در این جا سالک در بی نهایت در حرکت است در حالی که عقل از معرکه بیرون است .

چون قلم اندر نبشتن بر شتافت    چون به عشق آمد ،قلم بر خود شکافت
شیخ رومی بر این عقیده است که شرح عشق را با قلم نمی توان بر روی کاغذ نوشت و حالت عاشقی را تفسیر کرد ،مولانا برای نشان دادن ابهت و عظمت عشق ، از شکافته شدن قلم سخن میگوید ،در هنگامی که قصد نوشتن ِشرح عشق را می کند.

هر چه گویم عشق را شرح و بیان  چون به عشق آیم خجل باشم از آن
مولانا برای تاکید نا متناهی بودن عشق،چنین سروده و اشاره به توصیف ناپذیری عشق دارد ،که در صورت توصیف و شرح عشق ،اگر چه بسیار زیبا باشد ،اما هنوز ذره ی کوچکی از حق مطلب در مورد عشق ادا نشده است .

شرح عشق ار من بگویم بر دوام   صد قیامت بگذرد وین نا تمام
شیخ رومی اشاره به عظمت و حد بی نهایت عشق میکند ،از آنجا که بی نهایت در زمان نمی گنجد،بدین موضوع اشاره میکند ، که تعریف عشق در بزرگی ،در بی نهایت سیر میکند و نمی تواند در محدودیت زمان محدود به تعریف خاصی شود.

از تعاریفی که در بالا ذکر شد ،ابتدا از ضعف عقل سخن گفته شد ، و سپس عقل و عشق مورد مقایسه قرار گرفتند  وسپس عشق مورد ستایش قرار گرفت . در یک دیدگاه کلی به این نتیجه میرسیم که مولانا عشق را بی نهایت و روشنگر و در مقابل عقل را محدود و چون قدم برداشتن در تاریکی میداند ،و در قسمت هایی عشق را کلی و عقل را جزیی از آن به شمار می آورد .
با یک غزل از حضرت مولانا در وصف عشق ،سخن را به پایان میبریم .



من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو                                پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو


سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو                               ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو


دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت                          آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو


گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم                         گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو


من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت                     سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو


قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد                             در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو


گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد                 که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو


گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است                    گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو


گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد                      گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو


ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال                        خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو


گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست                  گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو


 



مولانا






تاریخ : یکشنبه 90/2/18 | 7:48 عصر | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 

 

دلتنگم

دلتنگ کودکی ام

دلتنگ روزهای خوب کودکی ام

دلتنگ ایام خوش کودکی ام

دلتنگ دوران بی خبری . . .

دلتنگ باغ پدری . . .

دلتنگ قدم زدن در باغ پدری

دلتنگ روستای قدیمی اجدادی

که نوروز هر سال ، از بوی خوش مزارع و باغهای سرسبزش ، سرمست می شدم

که تابستان هر سال ، در رودخانه ی روستا با تمام وجود ، لذت شنا کردن را می چشیدم

 

 

دلتنگم . . .

برای همه و همه دلتنگم . . .

هنوز دلتنگم . . .

چه می شد اگر دوباره برمی گشت . . .

 

 

افسوس . . .

و صد افسوس . . .

که نه روستا آن حال و هوای گذشته را دارد . . .

و نه روزگار به عقب بر می گردد . . .

و نه ما به کودکی . . .

 

 

 

پس خداحافظ کودکی . . .

خداحافظ خاطرات خوش کودکی . . .

خداحافظ دوران باشکوه کودکی . . .

خداحافظ دنیای یک رنگی و صادقانه ی کودکی . . .

خداحافظ دوستی های پاک و بی آلایش کودکی . . .

خداحافظ 0 0 0

 

 

 






تاریخ : شنبه 90/2/17 | 10:53 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 

 

 

تو در حسرت من . . .

من در حسرت او . . .

او در حسرت دیگری . . .

تو در آرزوی گرفتن دستان من ،

من در آرزوی گرفتن دستان او ؛

و او در آرزوی گرفتن دستان دیگریست . . .

 

 

تو دست بوس من ،

من پا بوس او ،

و او به خاک افتاده ی دیگریست . . .

و همه در حسرت سالهای از دست رفته ی جوانی . . .

این است قانون طبیعت دنیای ما . . .

و گریزی هم از آن نیست

چه باید کرد ؟؟!!

 

 

و بقول دکتر :

دنیا را بد ساخته اند . . .

 کسی را که دوست داری ، تو را دوست نمی دارد . . .

 کسی که تورا دوست دارد ،

تو دوستش نمی داری . . .

اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد . . .

 به رسم و آئین زندگانی هرگز به هم نمی رسند . . .

و این رنج است . . .

زندگی یعنی این . . .

(دکتر شریعتی)

 

 

 






تاریخ : شنبه 90/2/17 | 10:53 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 

 

بازمانده ی سوز دلم را ، دستمال ، شیون کنان ، از روی گونه هایم با تابوت خود بُرد و به خاک سپرد .

من به چشم خویش ، مرگ ِ عزیزترین و پاک ترین مرواریدها را دیدم که در اتاقکی سوار بر مرکب کاغذین

شد و لحظاتی بعد در سکوت زمانه گم شد و به فراموشی سپرده شد .

مگر ما از این دنیای بی مقدار و بی ارزش چه می خواهیم ؛

اتاقکی گلین و نان خشکی و مرکبی از عشق .

 

 

مگر توقعی نابجاست پا برهنه در کوچه ای قدیمی و خاطره انگیز قدم زدن ؛

یا استشمام بوی دودی که از آتش هیزم ها برپاست . . .

تا چند دل در سینه سوختن و دم برنیاوردن ؟؟ . . .

تا کی آهی پُر حسرت و درد از ته دل کشیدن ؟؟ . . .

تا کی بغض گلو را فرو خوردن و اشک چشم را پنهان کردن ؟؟ . . .

تا کی از واژگونی اشک ها بر روی گونه مانع شدن ؟؟ . . .

هان ؟ تا به کی ؟؟

دیر بازیست که بغضی عظیم گلویم را می فشرد و آنرا در گلویم حبس کرده ام . . .

آتشی در دلم برافروخته شده که با چند قطره اشک خاموش نخواهد شد و بغض در گلویم مرا

خفه کرده و همچنان پا برجاست . . .

 

 

اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست

اشک آن شب لبخند عشقم بود

قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی

من درد مشترکم مرا فریاد کن

درخت با جنگل سخن میگوید
علف باصحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو
و دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
و قلبت را به من بده

من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست

در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست

ای دیر یافته با تو سخن می گویم

بسان ابر که با طوفان
بسان علف که با صحرا
بسان باران که با دریا
بسان پرنده که با بهار
بسان درخت که با جنگل سخن می گوید

زیرا که من ریشه های تو را دریافته ام
زیرا که صدای من با صدای تو آشناست

 

 






تاریخ : شنبه 90/2/17 | 10:53 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 

 

تو چه دانی که چه حسی دارد وقتی آدمی آنقدر دلش گرفته

و از بار غم و غصه ی ناشناخته ای که بر دوشش نهاده اند

کمرش خم گشته و دل در سینه اش می خواهد که بترکد

و هر دم بغض ، گلویش را می فشرد و راه نفس اش  را می بندد

و هر لحظه دوست دارد که بگرید و چشمانش مدام پُر از اشک

شده و هر دم می گرید و گونه هایش خیس خیس خیس . . . می شود ؛

اما باز هم دلش خالی نمی شود که نمی شود که نمی شود . . .

 و هر چه که بگرید و با خود خلوت کند و تنهای تنهای تنها با تنهایی خود سر کند

باز هم سبک نمی شود که نمی شود که نمی شود . . .

 

 

 در چنین مواقعی نمی دانم که چه می گذرد  به آدمی و چه می شود که آدم چنین می شود ؟

در این مواقع آدم برای رفع دلتنگی خود از چهار دیواری  غبار گرفته ی خانه خود بیرون می زند و

به طبیعت پناه می برد و به دامان کوه و دشت و بیابان می رود

یا به کنار رودخانه ای و ساحل دریایی آرام می رود که از تماشای  طبیعت ،

هم لذت برده و هم به وجد آمده و هم احساس دلتنگی خود را التیام بخشد

اما وقتی از بالای کوه به پایین می نگرد و در ذهن ، خود را از آن

ارتفاع رها می کند چه حس عجیبی به او دست می دهد ؛

 

 

یا اینکه وقتی در کنار ساحلی آرام و خلوت قدم می زند و غروب آفتاب را به تماشا نشسته

و در ذهن ، خود را بر روی امواج پر تلاطم دریا تک و تنها می یابد و رفته رفته در اعماق دریا

در سکوتی عجیب و باور نکردنی و به دور از همه ی هیاهوی شهر و آدم هایش ،

آرام آرام به آرامش ابدی می رسد ؛ چه حس عجیبی دارد ؟

البته هستند آدمهایی که برای گریز از این حال و هوای بقول خودشان مزخرف و رهایی از

احساس دلتنگی خود به کوچه و بازار پر از شلوغی و قیل و قال آن روی می آورند

و خود را در شلوغی و هیاهوی آدمیان گم می کنند تا حتی برای چند ساعتی یا حتی چند

لحظه ای فراموش کنند که ، چه هستند و که هستند و کجا هستند . . .

 یا اینکه آدمهایی برای گریز از این حال و هوا و دلتنگی هایشان ، آنچنان می نوشند

و می نوشند و می نوشند که مست و خراب ، گوشه ای بی هوش و مدهوش می افتند .

یا اینکه چنان می کشند و می کشند و می کشند که در عالم نشئه گی به خلسه ای طولانی فرو

می روند و بقول خود ، دیگر از همه ی دردها و رنج ها و دلتنگی ها حتی برای چند ساعت هم

که شده ، رها می شوند .

 

 

اما این لحظه ها و روزها و شب های نچندان کم در روزگار آدمی بوده و هست و خواهد بود و

ظاهرا" که پایانی هم برایش نمی توان تصور کرد !

و ظاهرا" چه در کنار یار نشسته و چه در تنهایی خویش غوطه ور باشند ،

گریزی از این تنهایی و دلتنگی و احساس غم و غصه ی بی انتها نیست که نیست که نیست !

گرچه این حال و هوا و این احساس دلتنگی ، حس غریب و تازه ای نیست و

سالیان سال است که یار و دلدار همیشگی و همنفس آدمی است

اما هیچ راه گریزی  هم از آن نیست که نیست که نیست . . .

تو چه دانی که چه حسی است . . . ! ! !

 

 

بهترین توصیفی که می توانم از این حال و احوال بنویسم چند خطی است به نقل از

دکتر شریعتی :

باور نمی کنم هرگز باور نمی کنم که سال های سال همچنان زنده ماندنم به طول انجامد .

یک کاری خواهد شد .

 زیستن مشکل است و لحظات چنان به سختی و سنگینی بر من گام می نهند و دیر می گذرند

که احساس می کنم خفه می شوم .

هیچ نمی دانم چرا ؟

اما می دانم کس دیگری در درون من پا گذاشته است

و اوست مرا چنان بی طاقت کرده است .

احساس می کنم دیگر نمی توانم در خود بگنجم

 و در خود بیارامم و از بودن خویش بزرگتر شده ام و این جامه بر من تنگی می کند .

 این کفش تنگ و بی تا بی قرار !

عشق آن سفر بزرگ !

آه چه می کشم !

چه خیال انگیز و جان بخش است این جا نبودن .

 

 

معشوق من چنان لطیف است که خود را به « بودن » نیالوده است

که اگر جامه ی وجود بر تن می کرد نه معشوق من بود . . .

حضور خویشتن را و غربت را ، و تنهایی دردناک در انبوه جمعیت را ،

و سکوت رنج آور در ازدحام همه کس را . . . و همه را ،

با تسلیت مقدس و اعجازگر این که "می دانستم تو هستی" ،

در خود فرو می خوردم .

 رفتم و رفتم تا اینجا نباشم که هرگاه می بینم طلوع امروز را در همان جایی هستم

که دیروز نیز بودم ، از زبونی و بیهودگی خویش ، بیزار می شوم .

 

 

 

 






تاریخ : شنبه 90/2/17 | 10:53 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 

 

من پُر از ناخالصی ام ؛

 

من پُر از ناصافی ام ؛

 

من پُر از خواری و زبونیم ؛

 

این چنین نبودم اول ،

 

این چنین شدم آخر . . .

 

 

 

پاکی و زلالی مرا چه کسی از من در ربود و

 

تمام هستی ام را به تاراج برد . . . ؟!

 

معصومیت از دست رفته خود را از چه کسی باز پس گیرم ؟!

 

عطوفت و سادگی کودکانه ی خود را چگونه باز پس گیرم ؟!

 

 

 

چه کسی مرا به آتش خواهد کشید تا که

 

همچو طلای ناب  خالص شوم . . . ؟!

 

چه کسی مرا صیقل خواهد داد تا از سنگی بی ارزش ،

 

به سنگی گرانبها مبدل گردم . . . ؟!

 

چه کسی با دم مسیحایی خود مرا از خواری و ذلت

 

بیرون خواهد کشید تا به معراج روم . . . ؟!

 

 

 

 

در افقِ تار و مه آلود ِ زندگیم هیچ نشانی از هستی ام نیست . . .

 

در دور دست ها ،

 

فقط ردی از غارتگری ایام به چشم می خورد . . .

 

فقط نامردمی ها مانده بر جای . . .

 

از آن همه خوبی ها ،

 

فقط نامردمی ها مانده برایم . . .

 

 

 

من در ازای بدست آوردن آگاهی ، معصومیت و پاکی کودکانه ی

 

خود را از دست دادم . . .

 

در راه بدست آوردن دانش و آگاهی ، بسی رنج و سختی  و

 

خفت و خواری بیشمار بردم و

 

در آخر هم یافتم ؛ یافتم آنچه می بایست می یافتم . . .

 

یافتم که حقیقت نه آن بود که من می پنداشتم . . .

 

یافتم که هیچ نمی دانم . . .

 

یافتم که همی نادانم . . .

 

یافتم که همی از نادان هم نادان ترم . . .

 

اگـر پنـهان بـود پیدا مـن آن پیدای پنـهانــــــم 

 

وگـر نادان بـود دانا مـن آن دانای نادانـــــــم

 

من آن هشیار سرمستم که نبود بی قدح دستم

 

نگویـم نیستم هستم بلی هم ایـن و هم آنـــــــم

 

 

 






تاریخ : شنبه 90/2/17 | 10:53 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()

 

پایان شب سیه ، سپید است . . . آیا ؟!

 در یکی از روزهای سرد زمستانی در اولین روز آخرین ماه سال ،

صبح زود همسرش را به بیمارستان آورد

کارهای پذیرش بیمارش را سریع انجام داد تا او را بستری کنند

خانواده ی مرد در شهری کوچک  در جنوب زندگی می کردند و او در این شهر

تنها و غریب بود و همه ی دلخوشی او ،  بستگان همسرش بودند

به دلیل شلوغی بیمارستان و کمبود اتاق ، او مجبور بود تمامی وسایل را همه جا

همراه خود بدوش بکشد

در تمام لحظات روز به خود امیدواری می داد او و همسرش که اکنون روی تخت

بیمارستان افتاده بود تنها نخواهند ماند و یکی از راه می رسد و باعث خوشحالی و

قوت قلب آنها خواهد شد

اما بی فایده بود . . .

از بس چشم به در دوخته بود که خسته شده و چشمانش سیاهی می رفت

اما باز با دیدگانی  پر از اشک و التماس منتظر بود ؛

منتظر آشنایی ، هرچند دور ، تا از این غربت و غریبی آنها را در می آورد . . .

و باز انتظار و . . .

باز هم انتظار و . . .

باز هم انتظار  . . .

اما . . .

بی فایده بود . . .

دریغ از یک سایه . . .

هر چه با التماس دیده به در دوخت ،

بی فایده بود . . .

گویی که آشنایی در این دنیا وجود خارجی نداشته و همه یک توهم زود گذری

بیش نبوده است

با تمام وجود به این گفته ایمان آورد . . .

که آدمی در این وادی ، بیشتر از آنچه  تصور می کند ، بی کس و تنهاست  . . .

هرچند دقیقه یکبار این موضوع چون پتکی برسرش فرود می آمد و با یادآوری آن  ،

بغض گلویش را می فشرد و احساس خفگی می کرد

 

 

برای میلاد نوگلی خجسته ، هیچ کس انتظار نمی کشید  ، جز او ، که در سکوتی مرگبار ،

لحظات پر از اضطراب و دلهره را به انتظار نشسته بود

زمانی که همسرش را به اتاق عمل می بردند او یکه و تنها ، در حالی کنارش بود که

با دوربینی کوچک  ، این لحظات را ثبت می کرد و تمامی لوازمی که بیمارش به آنها

نیاز داشت را به دوش می کشید و با لبخندی ظاهری ، برخلاف آنچه درونش بود ،

سعی می کرد به همسرش آرامش دهد .

از درون پر از ترس و دلهره و وحشت از حال و احوال بیمارش بود اما برای آرامش

خاطر همسر خود وانمود می کرد که همه چیز آرام است و همه چیز خوب است

تا به او قوت قلب دهد و خاطرش را آسوده کند و با خیالی آرام

او را راهی اتاق عمل نماید .

 

 

او تنها ، پشت در اتاق عمل منتظر بود

برای او زمان خیلی دیر می گذشت گویی تمامی ساعتها از حرکت باز ایستاده بودند

به اطرافش کمی نگاه کرد

بجز او ، چند مورد دیگر هم آنجا بود اما هیچ کدام تنها نبودند

کنار آنها ، پدر، مادر، برادر و خواهری بچشم می خورد

اما کنار او ، بجز خدا و سایه اش هیچ کس دیگری نبود

نگاه های آن چند نفر بر او سنگینی می کرد

حتما" با خود می گفتند چرا اینقدر او تنهاست ؟؟!!

مگر می شود آدم تا این اندازه بی کس و کار باشد

چند نفر از آنها هم احساس ترحم و دلسوزی می کردند

از نگاهشان می شد این را فهمید

 

 

بعد از گذشت ساعتی پر از اضطراب و دلهره ، او را صدا زدند

با خود فکر کرد که همه چیز به خیر و خوشی تمام شده و دیگر راحت شده است

اما با دیدن چهره ی دکتر ، آشفته تر از قبل شده و دلواپسی هایش بیشتر شد

دکتر گفت : حال مادر خوب است و جای نگرانی نیست ؛

اما . . .

اما چه ؟؟!!

اما حال نوزاد وخیم است و امیدی به زنده ماندش نیست

فکر نمی کنم نوزاد ماندنی باشد

این جملات مثل پتکی بود که بر سر او کوبیده شد

با حالتی زار و نزارتر از گذشته توی راهروی انتظار نشست

جوانی که هم سن و سال او بود با اشاره ی مادرش جلو آمد و

کمی به او دلداری داد تا از بار نگرانی های او بکاهد

او در این حال و احوال زار و نزار خود غوطه ور بود که تلفن همراهش به صدا در آمد

از پشت خط ، حال بیمارش را پرسیدند

و او در جواب ، با صدایی لرزان ، گفت : خوب است

اما باز ، آن شخص پرسید : چرا اینقدر اضطراب داری ؟

و او در حالی که سعی می کرد اضطرابش را پنهان کند ، کمی آرام تر در جوابش گفت :

نه . . . اضطراب ندارم . . .

اما با خود گفت : در این لحظات پر اضطراب و دلهره ، چه پرسش بی معنایی بود که

از او پرسیده شد

از بس پله ها را بالا و پایین رفته بود که دیگر کلافه شده بود

بخاطر عجله و هیجان ، نمی توانست منتظر آسانسور بماند

اوبرای دیدن نوزادش مجبور بود به طبقات پایین و برای اطلاع از حال و احوال همسرش

باید به طبقات بالا می رفت

و در این بالا و پایین رفتن ها ، با کوله باری که بردوش می کشید بی رمق شده بود

بعد از گذشت ساعتها انتظار ، همسرش را از اتاق عمل بیرون آوردند و باز او

تک و تنها بیرون آمدنش را به انتظار نشسته بود

 

 

همسرش با چشمانی نگران به اطراف نگاه می کرد تا کسی را ببیند

اما بی فایده بود

با نگرانی ، حال نوزاد را پرسید

و مرد برخلاف باطن ویران و پریشانی که داشت با لبخندی تصنعی و ظاهری ،

خیلی آرام گفت :

همه چیز خوب و آرام است

اصلا" نگران هیچ چیز نباش

حال نوگل ما هم خوب خوب خوب است

و کمی به فکر فرو رفت

با یادآوری آنچه که بر او گذشته بود و این که حال نوگلش خوب نبود توی دلش خالی شد

عرق سردی بر پیشانیش نشست

بغض کرد

اشک در چشمانش حلقه بست . . .

اما همسرش اکنون نیاز به دلداری و آرامش داشت

پس نهیبی به خود زد و سریع خود را جمع و جور کرد

دوباره با لبخندی ، دست همسرش را گرفت تا احساس دلتنگی و بی کسی او را کمتر کند

 

 

همسرش دوباره با نگرانی پرسید :

پرستار می گوید شب باید همین جا ، در بلوک زایمان ، بلاتکلیف بمانی !!

چرا مرا از اینجا نمی بری ؟

و او با آرامش گفت :

نگران نباش ؛ تا لحظاتی دیگر از اینجا به بخش می رویم

اما با خود کلنجار می رفت که آیا تا ساعاتی دیگر این انتقال صورت می گیرد یا خیر ؟!!

 دوباره او بیاد نوزادش افتاد و سراغش را از مرد گرفت

و او باز با آرامی پاسخ داد :

نازنین مان خوب است . . . خیلی خوب  . . .

و حواس همسر خود را به سویی دیگر کشاند تا غصه ای بر غصه هایش افزون نشود

بعد از جدایی از همسر ؛ دوباره به سراغ نوزاد بدحالش رفت

از پشت شیشه به نازنینی خیره ماند که اکنون بی رمق و بی جان

برروی تخت نوزادی افتاده بود

چه روز بدی !!!!

کودک جان نداشت که دستی تکان دهد

کودک حتی رمق نداشت تا گریه کند

وای خدای من . . .

چه روز بدی بود آن روز !!!

کم کم هوا تاریک  شد

در راهرو ، او ، تنهای تنها ، با سایه ی خویش هم کلام شده بود

چند باری به پذیرش و مدیریت بیمارستان سر زد

تا بالاخره بعد از ترخیص یکی از بیماران ، وعده ی اتاقی به او دادند

دوباره به بخش نوزادان رفت و حال نازنینش را جویا شد

پرستار این بار با رویی خندان گفت :

حال نوزادت رو به بهبودی است

برق شادی در چشمان مرد درخشید

از فرط خوشحالی در پوست خود نمی گنجید

انگار تمام دنیا را یکجا بنامش زده اند

با خواهش او ، بعد از گذشت دقایقی ، پرستار کودک را آورد

و او از پشت شیشه به تماشای نازنین نشست . . .

نازنینی که هیچ کس آمدنش را انتظار نمی کشید جز . . .  

 

 

 

 






تاریخ : شنبه 90/2/17 | 10:53 صبح | نویسنده : مهندس سجاد شفیعی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.